ذهنم رهایم نمیکند.
سرم را میان دستانم میگیرم.
تظاهر به خوشبختی
دردناکتر از تحملِ بدبختی است!
صدای بسته شدن در را که میشنوم بلند میشوم و هندزفری و گوشی ام را بر میدارم.
اهنگ مورد نظر را پلی میکنم و صدایش را تا اخر بلند میکنم.
صدای بلند در سرم میپیچد!
” تا یه جایی صحیح و سالمی و صاف…
تا یه جایی یادت میمونه جای چی کجاست…
تا یه جایی داری حوصلش رو صورتت رو مرتب کنی جلو آیینه…
یه روزی میرسه دیگه نمیکشی!
سیاه میشه لبای صورتی هممون!
هممون دلمون تنگ میشه …”
هندزفری و گوشی را گوشه ای پرت میکنم و سرم را زیر آب میگیرم!
زیر لب زمزمه میکنم!
” تا یه جایی زوری میخندی ولی همین خنده ها اشک ان
به مو میرسه پاره هم میشه!
آدما چقدر عزیز میشن وقتی که قاب عکس شن.
عجب رسم تلخی!
منم میخوام یه قاب عکس شم ”
به سمت بالکن میروم و در را باز میکنم.
“منم میخوام يه قاب عکس شم!”
داد میزنم:
دیگه نمیترسم قلبم جا بزنه
جاش یه سنگه !
دیگه نمیترسم سیاه بره چشمام
یهو تار شه صحنه.
دیگه یادم نیس اصلا کی دلمو کجا شکسته
عجله داره
دیرشه روحم
میخواد جدا شه از جسم!
به پایین نگاه میکنم.
امکان زنده بودنم صفر است اگر بپرم!
چه بهتر!
دیگر برای کسی دردسر ایجاد نمیکنم.
دیگر مزاحم زندگی کسی نمیشوم.
دیگر…
چشمهایم را میبندم.
منم میخوام یه قاب عکس شم!
خودم را رها میکنم.
اما لحظه آخر از پشت کسی لباسم را میکشد و درون آغوشش میافتم.
نفس نفس میزند.
این عطر را خوب میشناسم.
صاحب این عطر را هم…
صدایش میلرزد.
از بغض؟
خشم؟
ترس؟
شاید هم همه اینها!
– لعنت بهت اَوینار فقط میدونی اگه یه لحظه دیرتر رسیده بودم چی میشد.
بدون توجه او بلند میشوم و میخواهم بروم که نمیگذارد.
– هاکان برو کنار.
یه تو چه اصلا ها؟
به تو چه؟
زندگی من است خودمه میخوام خودمو بکشم همه راحت شن.
چی میفهمی هر شب کابوس یعنی چی؟
برو کنار لعنتی میخوام خودمو پرت کنم پایین راحت شم!
جیغ میزنم و او فقط سعی در مهار کردن من دارد.
نمیفهمم چه کار میکنم.
فقط تقلا میکنم از حصارش بیرون بروم.
دیگر نمیتوانم این زندگی را تحمل کنم.
مرگ میخواهم مرگ!
خدایا چه کنیم؟ کجا رَویم؟ به که پناه ببریم؟ به چه زبانی صدایت کنیم؟ رو به کدام سمت و چه قبلهای دعایت کنیم؟
اگر التماس چارهساز است، التماست میکنیم….
پروردگارا، آسمانت پسِمان میزند و زمینت دارد میبلعد ما را.
شک به بودن خویش و بودنت دارد بر ایمانمان غلبه میکند.
مانند اسبی پاشکسته و به درد نخور که صاحبش رهایش کرده تا بمیرد، خیلی وقت است که در ناکجاترین ناکجای دنیا رهایمان کردهای. درست است بندگان خوبی نبودهایم برایت، که به جای شکرگذاری و دعا کردن نعره کشیدیم و با مشت هایِ گره کرده برای دیگران آرزوی مرگ کردیم،
ولی تو را به تمام کهکشانهایت،
تو را به چشمان ناامید و منتظر پر از اشک کودکان،
تو را به تمامِ فرشتگانت،
تو را قسم به عشق که ذات توست،
تو را قسم به آفتاب، تو را قسم به صداقت آب و معصومیت برگ،
تو را به نالههای مادران جدا شده از جگرگوشههاشان،
تو را به پینههایِ همیشگیِ دستان پدرانِ خستهیِ سرزمینم،
تو را قسم به شب و روزت،
تو را به بزرگیِ بیمثالت قسم میدهیم که نگاه پر مهرت را از ما نگیر و لبخند را به چهرههای چروکیده و بهت زدهی ما برگردان!
دادارِ مهربان،..
ما را، بندگانِ خطاکارت را از زمین پُر خون و سرد بلند کن…
“هاکان”
تمام حرصش و غمش را سعی دارد خالی کند.
مشتهایش روی بدن و صورتم فرود میآید و تنها کاری که میکنم فقط محکم نگه داشتن اوست!
امروز وقتی نگاهش را دیدم، فهمیدم نباید تنهایش بگذارم!
نباید ولش کنم.
اما نمیدانستم تا این حد علاقه به مرگ دارد.
بعد مرگ خانواده اش یه گوشه نشینی و به دیوار زل زدن کارش شده است.
حتی ناهید هم دیگر نمیتواند از خانه او را بیرون بکشد.
چند باری به اینجا آمد اما اوینار با او خوب برخورد نکرد.
بهتر است بگویم هر چه از دهنش در آمد بار او کرد.
زبانش تلخ شده است!
همان طور که بند بند وجودش تلخی را داد میزند.
جیغ میزند!
چنگ به سر و صورتم میزند اما نمیتوانم رهایش کنم.
وقتی که پشیمان شدهام و به خانه برگشتم؛ با دیدن در باز مانده بالکن ترس تمام وجودم را گرفته بود!
نفهمیدم چگونه او را کشیدم و باهم به عقب پرت شدیم تنها چیزی که در ذهنم تکرار میشد افسردگی حاد اوینار بود!
میگذارم خودش را خالی کند.
جای چنگهایش رو صورتم میسوزد.
قطعا صورتم پر از زخم شده است.آرام نمیشود!
همان طور که شش ماه است نشده!
صدایش میکنم و سعی میکنم با او حرف بزنم و آرامش کنم.
بهتر نمیشود که بدتر میشود.
تنها یک راه حل به ذهنم میرسد.
دکترش این کار را قدغن کرده است اما…
-ولم کن هاکان ولم کن مگه کری نمیشنوی چی میگم. برو به درک. نمیخوام ببینمت تو هم از من بدت میاد فقط ترحم میکنی فکر کردی من خرم نمیدونم. گفتم ولم…
دو طرف صورتش را میگیرم و محکم میبوسمش.
بیشتر شبیه ساکت کردن اجباری است تا بوسیدن!
کمرش را نوازش میکنم و همچنان به بوسیدنش ادامه میدهم.
فقط خدا میداند چند وقت بود که محتاج طعم لبانش بودم.
اما نه در این شرایط!
نه با این اوضاع!
مرگ!
بوی مرگ را حس میکنم.
طعم مرگ را حس میکنم.
فقط اگر یک ثانیه دیرتر میرسیدم معلوم نبود چه میشد!
جرئت نمیکنم او را از خودم جدا کنم.
میترسم.
آرام نمیشود شوکه میشود که حرکتی نمیکند.
دیگر نمیدانم باید چه کار کنم؟
کدام رفتارم اشتباه بود که فکر میکند از سر ترحم با او ماندم؟
کلافه ام.
از دست او
از دست خودم!
از اینکه هر کاری میکنم بهتر که نمیشود بدتر میشود.
افکارم مریض شده است همان طور که روحش مریض است!
من اشتباه میکردم.
هیچ چیز فراموش نمیشود!
مژدهیِ فراموش کردنِ آنها که دیگر نیستند،
خبرِ غرق شدن در خوشبختیِ ما بیدلبر ماندهها،
قهقهههایی که گوشِ فلک را کَر و چشمانِ حسودها را کور کردهاند،
لبخندهای کج و کِشداری که روی چهرههایِ غمباد گرفتهمان دوخته شده،
و آه و بازآهی که دَم و بازدَمِ روزگارمان است،
دروغِ سیزده به دریست که هر روز تکرارش میکنیم.
و همان جملههای معروفِ شکیبایی است که گفت؛
“حال همهیِ ما خوب است، امّا تو باور نکن”.
رهایش نمیکنم.
دستانم را محکم تر دورش میپیچم و بلند میشوم.
صدای آرام گریه هایش به گوشم میرسد.
با یک دستم موهایش را نوازش میکنم و با دست دیگر در بالکن را هول میدهم و به طرف اتاقمان قدم برمیداریم.
آرام او را روی تخت میگذارم.
گوشه تخت در خود جمع میشود و چشمانش را میبندد.
از من دوری میکند!
واقعا نمیفهد دوستش دارم؟
نمیفهمد حاضرم بمیرم، اما او را در این حال نبینم!
دست میبرم برای پاک کردن اشکهایش که کمی خودش را عقب میکشد.
کلافه دستی در موهایم میکنم.
کاش یک نفر پیدا میشد و میگفت باید چه کنم!
یک نفر راه درست را نشانم میداد.
راه نجات اوینار از این اوضاع به هر قیمتی!
دستش را محکم میکشم و به آغوشش میکشم.
-از من دوری نکن. نکن با من اینکارو اونیار. داری نابودم میکنی دختر.
-برو! مثل همه! گمشو از این زندگی گوهی بیرون.
ناخداگاه فشار دستانم زیاد میشود که صدای آخ اش در میآید.
از رفتن حرف میزند.
بدترین شوخی عمرم بود!
-دهنتو ببند اوینار. دهنتو ببند و گوش کن فقط.
فکر کردی با این کارت چیزی عوض میشه پدر و مادرت برمیگردن؟ آرشین برمیگرده؟ فقط خودتو نابود میکنی. اونا رو هم ناامید!
برم؟ کجا برم؟ هر چی اون به اون ذهن ناقص شده ات میاد نگو وگرنه بار بعدی کاری میکنم که هر دو پشیمون شیم! میخوای بمیری؟ باشه جلوتو نمیگیرم پاشو بریم باهم خودمونو میکشیم مگه نمیخوای بمیری پاشو!
اگر او کله شق است، من از او بدترم.
سعی دارد خودش را از من جدا کند اما نمیتواند.
مچ دستش را محکم میگیرم و از خانه بیرون میروم.
تقلا میکند اما من دیگر خسته شدم.
خسته از ترس!
از افکار او.
-ولم کن هاکان! من هیچ جا با تو نمیام.
بدون توجه به او به زور سوار ماشینش میکنم و در را قفل میکنم!
من هم دیوانگی را بلدم.
اگر او میخواهد دیوانه شود، من هم بلدم!
امروز باید تکلیف همه چیز مشخص شود یا هر دو میمیرم و یا برمیگردد به درمانش ادامه میدهد.
میخواهم اینیکدفعه را احمقانه فکر کنم!
عاشقم.
میخواهم عین این نوجوان هایی که اولین بار است عاشق میشوند رفتار کنم. من حتی فرصت تجربه کردن آن را هم نداشتم.
من فرصت تجربه کردن هیچ چیز را نداشتم.
خوب یاد گرفتم بزرگ شوم.
شاید تنها کاری که از برم همین بزرگ بودن است!
میخواهم کمی بچه شوم.
از روی منطق تصمیم نگیرم.
فکر نکنم به عواقب کارهایم.
میخواهم نشانش دهم نه ترحم نسبت به او دارم و نه حس وظیفه.
دوستش دارم.
عاشقش هستم!
عاشق که میشوی دو قلب داری،
یکی در جسمِ خودت و دیگری در قفسهیِ سینهیِ کسیست، که با هربار دیدنش مسیرِ آبِ دهانت را گم میکنی،
که اگر پایِ ضربانش حتّی لحظهای بلغزد نفس کشیدن را فراموش خواهی کرد.
عاشق که میشوی دو قلب داری،
ولی هیچکدام مالِ تو نیست!
-هاکان داری چیکار میکنی آروم برو.
گوش نمیکنم.
یکدفعه هم من خودم را به کری میزنم.
به صندلی ماشین چسبیده و با تعجب من را نگاه میکند.
-مگه نگفتی میخوای بمیری دارم کمکت میکنم به خواسته ات برسی. فقط خودمم باهات میام.
-تو دیونه شدی بزن کنار. گفتم میخوام بمیرم نگفتم قراره تو هم با من خودتو بکشی. بزن کنار لعنتی آروم برو!
سرعتم را بیشتر میکنم.
کجا میخواهم بروم نمیدانم!
سعی میکند فرمان را از دستم بکشد که او را هول میدهم.
-مهمه مگه منم بمیرم. فرق داره مگه برای تو؟
چشمانش از همیشه وحشی تر به نظر میرسد.
-آره لعنتی مهمه بزن کنار. با توام مگه کری؟
طاقتم طاق شده است.
اگر قرار است هر روز استرس مردن او را داشته باشم اول خودم را رها میکنم.
-چرا مهمه؟ چرا سعی داری دروغ بگی؟
-هاکان ترو خدا آروم برو.
داد میزنم.
-با توام. میگم چرا مهمه
او هم مانند خودم داد میزند.
-چون دوست دارم. خوب شد عوضی حالا بزن کنار مرگ من بزن کنار!
چرا انقدر راحت از جانش حرف میزند؟
سرعت ماشین را کم میکنم و کنار خیابان پارک میکنم.
از شدت عصبی بودن به خودش میلرزد.
سریع پیاده میشود و به سمت من میآید.
در ماشین را باز میکند و مجبورم میکند همراه او پیاده شوم.
سیلی که به گوشم میخورد لالم میکند.
با ناباوری به او نگاه میکنم.
-دیگه هیچوقت هاکان اینکارو نکن. هیچوقت!
تا حالا شده است نتوانی حس هایت را تشخیص بدی؟ من الان در آن وضعیتم!
من اعترافم را خیلی وقت پیش کرده بودم. اما او نه.
گفت دوستم دارد.
پس چرا من و خودش را انقدر اذیت میکند.
چشمان مشکی رنگش خسته است.
ماشین ها از کنارمان رد میشوند و من و او خیره یکدیگریم.
-اگه دوستم داری هیچوقت فکر خودکشی نباید به سرت میزد.
بدون توجه به دیگران مینشیند و به ماشین تکیه میزند.
-نمیتونم هاکان دیگه نمیتونم این احساس گناه تحمل کنم.
من هم کنارش مینشینم.
-تقصیر تو نبود.
-بود. اگه به خاطر من نبود تهران نمیاومدن که تو راه برگشت اونجوری تصادف بشه.
-تقصیر تو نبود اوینار اینا هیچکدوم تقصیر تو نبود. چرا اینجوری خودت رو عذاب میدی؟
بی توجه به نگاه عابران او را سمت خود میکشم. به درک که چیزی موهایش را نمیپوشاند. واقعا این الان مهم است در این شرایط؟
نگاهم میکند و آرام لب میزند
-صادقانه بگو؛ توی رویاهایت، اونجایی که هیچ رودربایستی با هیچ کسی نداری، اونجا که دیگه غرورت یکه تازی نمیکنه، اونجا که مجبور نیستی تظاهر کنی به هیچ چیز، اونجا هم منو دوست داری؟؟
ضربه آرامی به پیشانیاش میزنم.
-به قول خودت دَمِت بوَس دیه. عصبیم نکن. حیف دلم نمیاد وگرنه یکی عین خودت میزدم زیر گوشت که ثابت شه بهت دوست دارم یا نه.
لبخند تلخی میزند.
-خیلی خری.
-چرا چون نزدم تو گوشت
-چون دوسم داری!
میخندم.
سرش را به شانه ام تکیه میزند و چشمانش را میبندد.
-هاکان میبریم سنندج؟ میخوام برم سر خاکشون.
-آره ولی الان نه. آرتین تو بیمارستان بستری یه هفته دیگه مرخص میشه حالش بهتر شد همه باهم میریم.
باشه آرامی زمزمه میکند.
-مشکلی پیش اومده؟
نگاهم را سمت بالا میکشم.
پلیس!
فقط همین را کم داشتیم.
اوینار سریع بلند میشود و من هم کمی بعد از او!
-سلام خیر مشکلی نیست.
ابرویی بالا میاندازد.
-وسط خیابون اونم با وضعیت پوشش این خانم و البته قیافه خودتون نشستید به نظر خودتون منطقیه. چه نسبتی باهم دارید.
قبل از من اوینار میگوید.
-شوهرمه.
با شک نگاهمان میکند
-مدرکی باهاتونه؟
-نه متاسف…
حرف اوینار را قطع میکنم.
-بله یه چند تا عکس از روز عقدمون. اون مدرک حساب میشه؟
پیمان است دیگر
آن روز در بيمارستان عکس گرفته بود و قبل رفتنشان برایم فرستاد.
عکس های چاپ شده را سمتش میگیرم.
با دیدنشان چهره اش درهم میشود. احتمالا فکر میکند دیونه ای چیزی هستیم که در بیمارستان با پای شکسته عروس و داماد صورت زخمی!
عکسها رو به دستم میدهد: خیلی خب لطفا حرکت کنید اینجا جای درستی نیست. شماهم خانوم لطفا شالتون رو بپوشید. روز خوش.
سوار میشویم.
-هاکان نرو خونه.
-برم کجا پس؟ خودتو دیدی دمپایی صورتی گل گلی! با هودی که روش آب میوه ریخته و شلوار سیاه گشاد.
ریز میخندد.
-بلاخره بعد مدتها خندیدی ها. بریم لباساتو عوض کن میریم یکم دور میزنیم. خوبه؟
-باشه.
نیم نگاهی بهش میاندازم.
-به شرطی که یه شعر برام بخونی. صداتو خیلی وقت بود نشنیدم.
-امروز در عوض زیاد شنیدی و… هاکان صورتت!
تازه متوجه صورتم میشود و دستش را روی دهانش میگیرد و هینی میگوید.
صورتم پر از جای زخم و چنگ است.
-میگم چرا پلیسه اینجوری نگام میکرد.
با شرمندگی لبش را گاز میگیرد که دستش را محکم میفشارم.
-تو وضعیت خوبی نبودی. بهش فکر نکن. شعر چی شد خانم دکتر؟
-خودت میگی دکتر مگه من شاعرم؟
چشم غره ای به او میروم.
-لحنت شبیه بیتا شده دیگه نمیزارم باهاش بگردی. بخون دیگه!
-اوم…چه مدت لازم بوده
تا کلمهی عفو
بر زبان جاری شود؟
تا حرکتی اعتماد انگیز انجام گیرد؟
بیا تا جبران محبتهای ناکرده کنیم.
بیا آغاز کنیم
فرصتی گران را به دشمنخویی
از کف دادهایم؛
و کسی نمیداند چقدر فرصت باقی است
تا جبران گذشته کنیم
دستم را بگیر!
“مارگوت_بیکل”
***
-من نمیام.
پوفی میکنم. اعصاب ندارم و او هم ول کن نیست!
-آرتین پا میشی یا به زور بلندت میکنم.
-به زور بلندم کن ببینم چه جوری بلندم میکنی.
عصبی پوست لبم را میکنم.
چرا درک نمیکند؟
چرا نمیفهمد در چه اوضاعی گیر کردم؟
-فکر کردی من خوبم؟ فکر کردی شبا میتونم بخوابم؟
حس گناه داره خفم میکنه. حس بدبختی!
داره نابودم میکنه.
چیزی ازم نمونده دیگه. هیچ میدونی نزدیک بود الان منم عین اونا زیر خاک باشم؟ چون خسته شدم دیگه از همتون که یک ذره نمیفهمید.
حال من یک دروغ مصلحتی است
خوب نیستم اما به نفعم نیست اگر بگم حالم بد است
به نفعم نیست اگر بگم هرروز دارم میجنگم که زندگیام رو روی پا نگه دارم.
به نفعم نیست اگر بگم به هزار گناهِ نکرده محکومم و لب به سکوت دوخته ام!
شاید هم به نفعم است که صدایم دربیاید
که ترسم بریزد.
که خودم را از شر تمام سوءتفاهم های دنیا خلاص کنم.
به نفعم نیست حقیقت رو ندونم.
اما به نفعم هم نیست که با حقیقت رو به رو شوم
من شبیه نقش اول زن خیلی از فیلم هام
زنِ بیگناهِ متهمی که دارد برای زندگیاش گریه میکند و شوهرش فکر میکند این گریهها…
بگذریم
به نفعم نیست حرف بزنم.
محکوم شده ام به سکوت قلب!
تنها چیزی که میدانم این است که حال من به دروغِ مصلحتی باید خیلی خوب باشه!
در کنار کسی که برای بودنش و برای ماندنش جنگیدهام
و میجنگم
من دروغ های مصلحتی را به کسی که دوستش دارم نمیگم.
بخاطر کسی که دوستش دارم میگم
کسی که تمام باور من است
پس آرتین نخواه که حال منو بدتر کنی. نخواه از این بدبخت تر ببینیم. پاشو. بریم سر خاک مامان بابا و…آرشین…آرشینم…باورت میشه دلم خیلی براش تنگ شده! دارم جون میدم برای یک ثانیه شنیدن صدای دوباره اش!
تلو تلو میخورم و کنار دیوار مینشینم.
سکوت کرده است.
حتی دیگر نگاهم هم نمیکند.
از سر بدبختی میخندم.
-حرف میزنم قیافه هاتون اینجوری میشه. حرف نمیزنم میگید چرا لالمونی گرفتی. نمیایی؟ باشه نیا. فکر کردی اینجا بشینی و خودت رو سرزنش کنی چیزی حل میشه؟ من و هیوا فکر میکنیم دیگه پشتیبانی نداریم که البته همین طوریه. تو اون آرتینی که میشناسم نیستی. ترسو!
کیفم رو برمیدارم و بیرون میروم.
هاکان پیراهن سیاه ساده ای پوشیده است.
آستین های پیراهنش کمی را بالا زده است و تکیه به ماشین داده است.
با دیدن صورتش باز هم عذاب وجدان میگیرم. جای زخمها هنوز مانده است. من واقعا نفهميدم آن موقع چشد. فقط میخواستم ولم کند!
به سمتش میرم و سرم را روی سینه اش میگذارم.
دستانش دورم حلقه میشود و سرش را نزدیک گوشم میکند.
-راضیش کردی؟
سری به نه تکان میدهم.
سرم را نوازش میکند.
-بزار راحت باشه اوینار. فکر کن تو یه تصادف فقط تو زنده بمونی. خیلی نگرانشم. بیتا کجا موند پس؟
-اینجام.
از هاکان فاصله میگیرم و بیتا را نگاه میکنم.
مانتو بلند کاربنی رنگ کلوشی پوشیده است و شالی مشکی رویش!
-هاکان خودت کم بودی داداشت هم اضافه شده. من دو تا سلحشور رو نمیتونم تحمل کنم!
بی حال لبخند میزنم.
-هامون میخواد بیاد مگه؟
چشمانش را در حدقه میچرخاند.
-عین چی افتاده دنبالم. هر جا میرم قیافه نحسش رو باید بیینم! حرف عاشقانه هم بلد نیست.
هاکان میخندد و عینک آفتابی اس را بالا میزند.
-بهش میگم یکم عاشقانه رفتار کنه! خوبه؟ یه بار بهت گفتم اگه نمیخوای قطعی به من بگو نمیزارم دیگه دور ورت بیاد!
-به تو چه که بخوای جلوش رو بگیری؟ صد بار نگفتم تو کارای من دخالت نکن!
هاکان میماند و من میخندم.
-هاکان ولشون کن. بیتا خودش نمیخواست همون موقع میزد ناکارش میکرد. هر چند که بنده رو خدا رو داغون کرد تو کلانتری.
از یادآوری آن روز لبخندی روی لب هاکان نقش میبندد: تو مسابقات از کسی کتک نمیخورد که از تو خورد!
بیتا با غرور شانه ای بالا میاندازد سوار ماشین خودش میشود.
هامون هم از راه میرسد و سری برای بیتا تکان میدهد.
پوزخندی میزند.
-چطوری دخی کرد؟
بی رحمانه نیشخندی میزنم
-به تو چه که بخوای جلوش رو بگیری؟ صد بار نگفتم تو کارای من دخالت نکن!
هاکان میماند و من میخندم.
-هاکان ولشون کن. بیتا خودش نمیخواست همون موقع میزد ناکارش میکرد. هر چند که بنده رو خدا رو داغون کرد تو کلانتری.
از یادآوری آن روز لبخندی روی لب هاکان نقش میبندد: تو مسابقات از کسی کتک نمیخورد که از تو خورد!
بیتا با غرور شانه ای بالا میاندازد سوار ماشین خودش میشود.
هامون هم از راه میرسد و سری برای بیتا تکان میدهد.
پوزخندی میزند.
-چطوری دخی کرد؟
بی رحمانه نیشخندی میزنم.
-من خوبم ولی احتمالا اگه تو بفهمی بیتا خواستگار داره و نمیخواد نه بگه حالت بهتر میشه.
خشکش میزند.
تمام سعیم را میکنم، به قیافه اش نخندم.
هاکان اما جلوی خودش را نمیگیرد و میخندد.
-داره اذیتت میکنه. خواستگار کجا بود. اینو کسی یه بار ببینه از صد کیلومتریش دیگه رد نمیشه. البته همین طور که کسی نمیتونه اخلاق گند تو رو تحمل کنه. عین همید!
بیتا سرش را از پنجره بیرون میآورد و فحشی نثار هاکان میکند.
قبل از اینکه هامون بتواند چیزی بگوید، هیوا و پیمان از راه میرسند.
هیوا را در آغوش میگیرم و محکم میفشارمش!
او بر عکس من ظاهرا موفق شده است بعد از شش ماه لباس سیاه را از تن در بیاورد اما من هنوز هم نمیتوانم!
با هاکان دست میدهد و به سمت بیتا میرود.
پیمان لبخند کمرنگی به لب دارد.
او هم خیلی کم اذیت نشده در این مدت!
-کی زده ات هاکان؟
-گربه! اومده بود تو خونه در باز مونده بود پرید رو صورتم تمام صورتم رو چنگ زد.
پیمان چپ چپ نگاهش میکند.
-گربه چهار طبقه میاد بالا؟
-میاد دیگه چیکار کنم!
-آرتین کو؟
با صدای هیوا ساکت میشویم.
چه بگویم؟
بگم نمیاید؟
لب باز میکنم که خرف بزنم، صدای مردانه ای مانع حرف زدنم میشود.
-اینجام بریم!
خیره آرتین میشوم.
یعنی حرفهایم رویش تأثیر گذاشته است؟
چهار ماهی که در کما بود مدام تصور میکردم بهوش بیاید عکسالعملش چیست!
وقتی فهمید فقط او زنده مانده از آن تصادف کذایی گریه کرد. برای اولین بار گریه برادرم را دیدم.
هیوا و پیمان همراه هامون سوار ماشین بیتا میشوند و آرتین هم سوار ماشین ما میشود.
هاکان در سکوت ماشین را روشن میکند و راه میافتد.
کمی که میگذرد آرتین به حرف میآید.
-من ترسو نیستم. نمیخواستم روبرو شم با کسی. کمی وقت میخواستم فکر کنم.
بدون اینکه به عقب برگردم و نگاهش کنم میگویم: فکر نکن. از منی که شش ماه یه جا نشستم و فکر کردم بپرس آخر این همه فکر کردنم به کجا رسید.
-کجا رسید؟ خودکشی؟
نگاه هاکان را روی خودم حس میکنم. برمیگردم و خیره چشمانش میشوم.
-آره.
آرتین بی توجه به من به هاکان نگاه میکند.
-اونوقت تو کجا بودی وقتی داشت چنین غلط مزخرفی میکردم.
نمیزارم هاکان حرف بزند.
-درست کنارم. انقدر نزدیک که یک ثانیه مونده بود به تمام شدنش نجاتم داد. فکر میکردم اونقدر باهوش باشی که بدونی زخمای صورتش جای چنگه.
و تو کجا بودی؟
جناب سرگرد نه من و نه هاکان مجرمای تو نیستیم. حواست باشه به حرفات.
جو خوبی نیست.
کم پیش میآید اینگونه گستاخانه جواب آرتین را بدهم.
بهتر است بگویم کلا پیش نیامده است!
هاکان سعی میکند موضوع را عوض کند.
-درد نداری؟
-نه ندارم.
سرم را به طرف روی پنجره چرخاندم و چشمانم را بستم.
دلم برای آرشین تنگ شده است.
اولین رفیق و بهترینشان خودش بود!
اما حال…
از رفاقت میگویند ولی رفیق نیستند.
ﻗﻀﺎﻭﺗﺖ ﻣیﮑﻨﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻗﺎﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ.
ﺣﮑﻢ ﻣیﺪﻫﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﮐﻢ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ.
ﭘﯿﺶ ﺑﯿﻨﯿﺖ ﻣیﮑﻨﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﮕﻮ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ.
ﺍﺯ ﺣﺲ ﺍﺕ ﻣیﮕﻮﯾﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺍ ﻧﻤیﻔﻬﻤﻨﺪ.
ﺗﺤﻘﯿﺮﺕ ﻣیﮑﻨﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺣﻘﯿﺮﻧﺪ.
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ میﮕﯿﺮﻧﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺍﻧﺪ.
ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﯿﺴﺘﻨد.
ﺍﺯ ﺻﺪﺍﻗﺖ میﮕﻮﯾﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ.
ﻭ ﻣﻦ میﻨﻮﯾﺴﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ.
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺟﺎﺑﺠﺎﯾﯽ ﻫﺎﺳﺖ.
ﺳﺮ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﻌﻨﺎﯾﺖ میکنند.
ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺗﺮﺳﯿﻤﺖ میﮑﻨﻨﺪ.
ﻭ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺁﻫﻨﮕﺖ ﺭﺍ ﻣﯽﻧﻮﺍﺯﻧﺪ..!
***
هاکان
میداند که جانم به جانش بند است.
میداند بعد از او دیگر عاشق نمیشوم.
و تنهاییم را آنقدر محکم بغل میگیرم
تا تمام فضای خالی زندگیم پر شود.
اینها را میداند.
خیلی چیزهای دیگر را هم میداند،
مثلا همین که خیلیوقتها برایش ناز میآورم و قهرم
واقعا قهر نیست و دلم
توجهی خاص میخواهد.
دلم فقط توجهی خاص میخواهد و محبتی از جنس همانی که خودم
به او دادم.
ولی من بلد نیستم چطور
اینها را به او حالی کنم.
دلم رفتاری از او میخواهد که
معلوم کند دلتنگم میشود،
دوستم دارد و روی حباب خاطره نمیسازم.
او اینها را میداند
و در عوض این من هستم که
خیلی چیزها را نمیدانم.
من نمیدانم که نباید گدایی عشق کنم. نباید به روی خودم بیاورم که
جانم به جانش بند است.
او میداند قرار است
حواسش به دلش باشد و من
نمیدانم کِی دلم را باختهم!
گونه اش را لمس میکنم.
کی این دختر شد جانم؟
روح و روانم؟
خم میشوم و پیشانی اش را میبوسم.
چشمانش از هم فاصله میگیرد باز میشود.
بعضی اوقات از بی حسی اش نگاهش میترسم. اما به خودم امید میدهم، خودم را قانع میکنم که باید شرایطش را درک کنم.
-سلام. ساعت چنده؟
موهایش را نوازش میکنم.
-ساعت ۲ بچه ها رفتن نهار بخورن. منم گفتم برای ما بگیرن بیارن دلم نیومد بیدارت کنم.
در صندلی صاف مینشیند و خمیازه ای میکشد.
-خودت باید میرفتی میخوردی.
-بدون تو دوست ندارم بخورم.
نگاهایش را تشخیص نمیدهم. تازگی ها سخت است بفهمی چه حسی دارد!
چیزی نمیگوید و از ماشین پیاده میشود.
من هم پیاده میشوم و کنارش میروم.
با ماشین تکیه میدهد.
-تو دیونه ای هاکان. چرا با خودت اینجوری میکنی.
-چون تو به خودت رحم نمیکنی منم که…
چشم غره ای میرود که حرفم قطع میشود و میخندم.
-نخند هاکان.ای از دست تو.
-چرا؟
-چون به شدت دوست دارم الان بغلم کنی. دیشب با پیمان بودی احساس میکردم یه چیزی کمه. حیف اینجا نمیشه.
لبخندی میزنم و بدون اینکه به او فرصت دهم او را طرف خود میکشم و محکم در آغوش میفشارمش.
دستانش دورم حلقه میشود و سرش را روی شانه ام میگذارد.
هر چه بیشتر میگذرد بیشتر میفهمم چقدر این دختر را دوست دارم!
آوای دوست میدارمت از زبان تو
افزون کند زیبایی مرا!
گویی بی عشق تو هرگز زیبا نبودهام.
“نزار_قبانی”
سرش را روی سینه ام میگذارد و سرش را بالا میآورد تا من را بییند.
-مامانم میگفت خوشگلی، فقط مال چند هفتهی اول زندگیه…
میگه مهم نیست زن باشی یا مرد!
باید بدونی فقط اولش عاشق چشم و اَبروت میشن ولی اگه نتونی با دل و زبون و رفتارِ خوب، شریکِ زندگیتو نگه داری کارِت ساختهست
و دیگه هر چقدر ناز و عشوه بیای، فایدهای نداره!
میگه کسی که اخلاق و دلش خوشگل نباشه قیافشم رفته رفته زشت میشه!
نه که فکر کنی دماغش گنده میشه یا چشم و اَبروش بیریخت میشه، نه!
فقط دیگه اخلاقِ بدش نمیذاره آدما قشنگیشو ببینن!
در عوض کسی که شاید قیافهی معمولی هم نداشته باشه وقتی عشق از چشماش بباره، وقتی لابلای حرفاش شکوفه بارون باشه، وقتی دلش خونهی مهربونی باشه، قیافش توو چشمِ طرف مقابل خوشگل تَر،تَر،تَرین میشه!
کاش کسی که دوستش داریم یا قراره دوستش داشته باشیم حرف و دل و اخلاقش،خوشگل باشه، نه قیافش.
چون به قول مامانم، اخلاقِ بد مثل اسیده که قیافهی خوشگل رو نابود میکنه!
حالا من نه قیافه درست حسابی ندارم اخلاقم که افتضاح. اما از ته قلبم دوست دارم. از عمق وجودم. اینو گفتم که…نمیدونم فقط احساس کردم باید بگم!
بوسه ای روی لبش میزنم و او را محکم تر بغل میکنم.
-دوست دارم خیلی زیاد.
زمزمه آرامش به گوشم میرسد.
-من بیشتر.
-هاکان غذا براتون…ببخشید مزاحم نمیشم.
آرام میخندم.
-مرسی پیمان. مزاحم نیستی
خجول لبخندی میزند و دور میشود.
-بیچاره فکرکنم فکرای خوبی تو سرش نچرخید.
چشم غره ای به میروم.
-دَمِت ببوُس هاکان
میخندد و خیره ام میشود.
نمیفهمم چه میشود که به سمتم خم میشود و میبوسدم.
چشم میبندم و چیزی نمیگویم.
کاری نمیکنم.
فقط میخواهم این لحظه تمام نشود.
که برنگردیم به بدبختی هایمان
که برنگردیم به فکر کردن به عزیزانم…!
هر چه به سنندج نزدیک میشویم آرتین حالش بدتر میشود.
هیچکدام حالمان خوب نیست!
چه هاکان که خاطره خوبی از دفعه قبلی ندارد.
دعوای بدی شد.
تقصیر دیاکو بود وگرنه هاکان چیزی نگفته بود.
تا میتوانست دیاکو را زد و بعد گفت اسم زن منو یه بار دیگه به زبون بیاری زنده ات نمیزارم!
این حمایت ها چقدر خوب است.
مخصوصا برای من که فقط او برایم ماندهاست!
-آرتین؟
صدایش خش دار است.
-جانم.
-میشه فقط بری سر خاک؟ من نمیخوام بریم خونه نميتونم طاقت دیدن هیچکدومشون رو هم ندارم.
-منم ندارم. سر خاک بریم و برگردیم. فقط یه سر منو ببرید خونه وسائلم رو جمع کنم. با جناب سرهنگ هم صحبت کردم منتقلم کنه تهران دیگه کاری اینجا نداریم.
هاکان آرام میگوید: این که نشد اومدن. برای یه سر خاک اومدن الان اونجا کلی منتظرتونن.
آرتین به سمت هاکان برمیگردد.
-متاسفم شماها رو هم الکی انداختیم تو زحمت این همه راه اما من نمیخوام هیچکدوم رو ببینم.
هاکان پوفی میکند.
-زحمت چیه؟ من چیز دیگه ای میگم!
-میدونم اما الان نه میتونم و نه میخوام.
دیگر حرفی رد و بدل نمیشود.
هاکان بلافاصله بعد ورود به شهر به سمت قبرستان میرود.
حالم عوض میشود.
دستانم سرد میشود.
کاش این اتفاق ها نمی افتاد!
کاش!
آرتین با درد چشمانش را میبندد.
خیلی سخت است دیدن خانواده ای که حال همه به خواب ابدی فرو رفته اند.
-کاش روز خاکسپاری بودم.
-صور…صورت آرشین له شده بود. بهتر… بهتر که نبودی.
بریده بریده حرف میزنم.
هنوز هم جلوی چشمم است چهره اش.
به آغوش هاکان پناه میبرم و شروع به گریه میکنم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی بود دمت گرم خسته نباشی الناز عزیزم راستی چرا نذاشتی بمیره اینجوری باحال تر بود که …؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
آرتین رو میگی؟ گناه داره بابا همه رو کشتم این یکی رو بزاریم. خخخ
سلام الناز جانیم
مرسی از رمان جذابت خیلی قشنگ ما یه داستان عاشقانه و چند شخصیت دنبال میکردیم در کنار او نکته هایم از زندگی داشتیم همینش خوب که یه داستان و در کنارش ما کل چیز متوجه میشیم یاد میگیرم
مثل زندگی واقعی جایی که توش داریم زندگی میکنیم
مثل زندگی واقعی این جوری داستانم قشنگ و جذاب تر هم شده
وخیلی قشنگ تر رعایت اندازه بود تو هرچیز به اندازه گذاشتی و این خیلی عالی بود
من خودم عاشق رمان هایم که یه زندگی بیانگر میکنند
خلاصه خسته نباشی دستت درد نکنه موفقیت های بیشتری کسب کنی💙✨💚💜😘😘😘
ویییییی!
مرسی مارال قشنگم
کلی حس خوب با کامنتت بهم دادی
قربونت برم همچنین
خسته نباشی 🌟✨
قلمت قابل تعریفه 💫ولی در حال حاظر توان تعریف ندارم
ممنونم از شما دوست عزیز
همین برای من کلی ارزش داشت
لعنتی چیکارشون داشتی خب میزاشتی زندگیشون رو بکنن😭😭🤧🤧
خب حقیقتا اخر این داستان نباید خوش تموم شه از نظر خودم اما به خاطر خواننده ای که این همه مدت برای این رمان وقت گذاشته و خونده اش پایان خوش داره. میدونم که اوضاع و احوال هیچکدوممون خوب نیس نیاز داریم به یه پایان خوش تا کمی حالمون بهتر شه تا یکم سر پا شیم
ﺯﻣﺎﻥ ﭼﻴﺰ ﻋﺠﻴﺒﺴﺖ …
ﻣﻴﺪﻭﺩ …
ﺟﻠﻮ ﻣﻴﺮﻭﺩ..
ﻭﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﻰ ﺗﺮﻳﻦ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻯ ﺯﻧﺪﮔﻴﺖ ﺭﺍ ﻳﺎ ﻛﻬﻨﻪ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻳﺎ ﻋﻮﺽ !!
ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﻳﺎ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ ﻳﺎ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺸﺎﻥ ﻣﺸﺨﺺ ﻣﻴﺸﻮﺩ !!!
ﺯﻣﺎﻥ ﺩﻳﺮ ﻳﺎ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺛﺎﺑﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﻛﺪﺍﻣﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪﻧﻰ ﺍﻧﺪ ﻭ ﻛﺪﺍﻣﺸﺎﻥ
ﺭﻓﺘﻨﻰ !!!
ﻣﻦ ﺩﻋﺎ ﻣﻴﻜﻨﻢ
ﺯﻣﺎﻥ ﺑﮕﺬﺭﺩ ﻭ ﺩﻧﻴﺎ ﭘﺮ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻯ ﻭﺍﻗﻌﻰ ….
ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻯ ﻛﻪ ﻧﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻛﻨﺪ ﻧﻪ ﺯﻣﻴﻦ
مرسی ساجده جانم
سلام الناز جون.قلمت زیبایت عزیزم.همه چی به اندازه.واقعا فردا پارت آخره؟
خیلی ماهی.ممنون از رمان قشنگت
سلام مریم جون
مرسی عزیزه
بله یا فردا یا پس فردا
البته پارت آماده اس اما چون نه تنها تو سایت تو چند جا دیگه هم تایپ میشه یکم اوضاعم بهم ریخته تا این چند تا باهم اوکی شن طول میکشه
واقعااا زیبا بود پارتش خصوصا جملات ادبیش
ببخش منو که بیشتر از این نمیتونم از قلم قشنگ تعریف کنه با توجه به اینکه حالم اصلا رو به راه نیس نازارم❤
مرسی رز عزیزم
انشالا حالت خوب شه دردت و خودت سعی کن خوبش کنی چون میدونی که کسی برامون خوبش نمیکنه! همه ما هاکان نداریم حمایت گرمون باشه…
یه پارت مونده که اونم فردا ظهر پارت گذاری میشه
ممنونم از اینکه همراهم بودید
اخیه🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
اخی واقعا!
آخر رمانام دلم میگیره!
چون یادم میاد زندگی ماها هم مثل یک رمانه دیر یا زود تمام میشه اما تفاوتش اینه بیشتر اوقات خوب تموم نمیشه!