با دیدن هیوا سریع به سمتش میروم.
محکم بغلم میکند.
– چطوری اوینار خانوم شنیدم این دو هفته بدتر از همیشه داری میخونی.
لبخندی میزنم.
– باید بخونم ديگه. الکی که… سلام.
با دیدنش متعجب میشوم.
او هم همراه هیوا آمده است!
چرا؟
آرتین با دیدن هاکان کنار هیوا اخمهایش در هم میرود.
نمیدانم چرا من هم احساس خوبی ندارم.
چرا با هیوا آمده است و چرا اینگونه؟
آرتین با هاکان دست میدهد.
خانم نسبتا جوانی را پشت سر هاکان میبینم.
به ماشین تکیه داده است.
احساس میکنم هیوا حالش خوب نیست.
خیلی استرس دارد و دلیلش را نمیدانم.
قبل از اینکه آرتین بخواهد از هیوا قضیه را بپرسد خود هیوا عذرخواهی کوتاهی میکند و دست آرتین را میکشد و کمی آن ور تر میرود.
– خانم دکتر آینده خوب هستن؟
لبخندی میزنم.
تا چند ساعت پیش حالم خیلی بد بود اما الان نه!
– خیلی ممنون خوش اومدید بفرمایید داخل .
زن با کنجکاوی مرا نگاه میکند که هاکان میگوید.
– ایشون خواهر هیوا اوینار خانوم هستند.
زن لبخندی میزند.
بلافاصله متوجه شبیه بودن آنها میشوم!
– خیلی خوشبختم عزیزم منم ساره ام مادر هاکان!
متعجب نگاهش میکنم.
هاکان مادری به این جوانی دارد؟
به او میخورد سی سال بیشتر سن نداشته باشد.
میخندد.
– چیه تعجب کردی ؟
تند میگویم.
– نه نه فقط خیلی جون هستید سنتون بهم نمیخورد. وای متاسفم ببخشید منظوری نداشتم.
هاکان میخندد.
– خودمم باورم نمیشه والا!
ساره خانوم به او چشم غره ای میرود بعد سمت من با مهربانی برمیگردد
– عیب نداره عزیزم. حالا هاکان ما باید بریم هتل یا اینجا بمونیم؟
هاکان دستی به گردنش میکشد.
– بزار ببینم هیوا حرفاش تموم بشه نتیجه اش چی میشه تا بعد فکر میکنیم.
گیج شده ام.
چرا آمده اند؟
چرا مادر هاکان آمده است؟
به سمت هیوا برمیگردم که سعی دارد با آرامش چیزی را برای آرتین توضیح دهد اما آرتین هر لحظه بیشتر اخمهایش در هم میرود!
– ببخشید مشکلی پیش اومده.
– نه برای امر خیره.
با ناباوری هاکان را نگاه میکنم که میخندد.
– پیمانه دیگه چیکار کنیم. بزار ببینم هیوا میتونه این برادر عصبانیت رو اروم کنه یا نه!
مادر هاکان روی صندلی ماشین مینشیند.
– راضی میشه بابا از پیمان بهتر چه کسی برای هیوا البته ببخشید.
نمیدانم باید چه عکسالعملی را انجام دهم.
انگار سر شده ام.
امیدوارم اخرش هر چه میشود به جنجال ختم نشود..!
پدرم برعکس صبح سرد نشسته است و هیچ نمیگوید.
– هه یچ دا نگییه سه به رو شه رکی نیاوه یعنی چی ؟
با تعجب نگاه هاکان میکنم.
– کی اینو گفت؟
گوشه ابرویش را میخاراند.
– نمیدونم همون دختره که همراه مادرت بود وقتی ما رو دید اینو گفت.
روژا را میگوید.
ّامان از دست این دختر.
– نمیگی معنیش چیه؟
سکوت میکنم.
چه بگویم؟
– اگه نگی خودم میشینم فکر میکنم بعد اون موقع فحش تلقیش میکنم.
لبم را گاز میگیرم و آرام میگویم: یعنی هنوز نیومده شر درست کردن!
آرام میخندد.
– تازه فهمیدم خیلی بده آدم گیر کنه بین عده که زبونشون فرق داره. من آمریکا با اینکه انگلیسیمم ضعیف بود انقدر اذیت نشدم.
کاش میشد چشم غره ای به او بروم.
– الان کلاس اینکه رفتید آمريکا رو گذاشتید یا به ما تیکه انداختید.
– نه منظورم این نبود ببخشید همین طوری گفتم.
پوفی میکنم و بحث را عوض میکنم
– بابت کتابا ممنونم نمیدونم چه جوری باید جبران کنم.
قبل از اینکه بخواهد چیزی بگوید هیوا هم به جمع ما میپیوندد.
– هاکان من خیلی استرس دارم خیلی صحبت مادرت طولانی شد.
هاکان در عین خونسردی به کابینت تکیه میدهد.
– نگران چی هستی نهایتا قبول نمیکنن ديگه بیشتر از اینه.
رفتارم با کسی که این همه محبت در حقم کرده است زشت است. خودم میدانم اما چطور میتواند انقدر ساده این موضوع را بگیرد؟!
– بله بدتر از این میشه.
مثلا اینکه هیوا دیگه اجازه نداره برگرده تهران!
نگاهی در سکوت به من میاندازد و بعد به سمت حال میرود.
هیوا سعی در آرام کردن خود دارد اما خودش هم میداند بیفایده است!
– هیوا مادرش بلند شد.
با استرس هر دو از آشپزخانه بیرون میآیم.
قیافه ساره خبر خوبی را نمیدهد.
هیوا با حالت زاری روی صندلی مینشیند.
هاکان با دیدن حال هیوا به سمتمان میآید.
– آروم باش هیوا از اولم قرار بود خودم صحبت کنم. بهم اعتماد داری؟
هیوا با اینکه درون چشمانش استرس و ترس موج میزند اما سری به تائید تکان میدهد.
– خوبه پس همین جا وایسید. اگه مشکلی نیست شماهم یه لیوان آب قند برای هیوا بیار.
باشه ای میگویم که خیالش راحت میشود.
نمیدانم به مادرش چه میگوید که او هم ناچارا موافقت میکند.
پدرم میخواهد بیرون برود، که هاکان مانع اش میشود.
نگاه های پدرم را نمیشود تشخیص داد.
از آن وقت هایست که تصمیم گیری برایش سخت است.
– خیلی حرف زدم ولی انگار فایده نداشت.
هیوا لبخندی میزند.
– ببخشید شمارو هم تو زحمت انداختم.
ساره خانوم اخمی میکند.
– از این حرفا نزن که ناراحت میشم. ببینیم این هاکان انقدر ادعاش میاد چیکار میکنه.
– بیچاره کجا ادعاش میاد ساره جون. شما دلتون ازش پره میدونم ولی اذیتش نکنید.
هیوا این را میگوید و روی صندلی مینشیند.
موضوع چیست؟
اصلا به من چه که چرا مادرش از دست او عصبانی است و دلش پر است.
عذرخواهی کوتاهی میکند و به سمت اتاقم میروم.
همین جوری هم از برنامه ام کلی عقب افتاده ام…
“هاکان”
– ببین پسر جون هیوا از تو خیلی تعریف کرده و گفته چقدر کمکش کردی و پشتش بودی اما اینکه الان با وقاحت تمام جلوی من وایسادی و میگی من غیر منطقی برخود میکنم باعث میشه تمام تصوراتم راجبت بهم بریزه.
در اوج کلافگی لبخندی میزنم.
شاید او هم کمی آرام شد، تا بتوانم تمام حرفهایم را بگویم بدون اینکه عصبانی شود!
– من همچین چیزی نگفتم آقای اسدی. هيچوقت هم قصد جسارت به شما رو نداشتم.
فقط میگم حرفای مادرم رو شنیدید لطفا حرفای من رو هم بشنوید.
شاید تصمیتون عوض شد.
پیمان انقدر ها هم که فکر میکنید، بی کس و کار نیست. اینکه تو پرورشگاه بزرگ شده دلیل رد کردنش نمیشه.
درسته خانواده خیلی مهمه اما به نظرتون شخصیت خودش مهم تر از این حرفا نیست؟
این که میگن خانواده اصالت هر کسِ درسته اما همیشه همین نیست!
پیمان هم خانواده داره.
تو این سالها تونسته کلی موفقيت های عظیم به دست بیاره و به اون چیزی که میخواسته رسیده.
من میدونم اگه الان این موضوع رو با دیگران مطرح کنید کلی حرف پشت سر هیوا میافته اما دهن مردم هیچوقت بسته نمیشه غیر اینه؟
اما برای خودتون میگم اینو که یک درصد هم شک نکنید. کوچکترین رابطه ای باهم نداشتن.
حتی یه بیرون رفتن ساده. هیوا دختر شماست خوب تربیت شده پس مطمئن باشید کاری نمیکنه باعث سرشکستی شما بشه.
نگاهم میکند.
میخواهد صداقت حرفهایم را بفهمد.
بدون تردید حرف زدم.
خواستم قانعش کنم که دروغ نمیگویم و فرصتی برای اثبات کردن پیمان بدهد.
و واقعا هم همین طور بود.
کوچک ترین دروغی نگفتم و کوچکترین چیزی را جا ننداخته ام!
– تو از من میخوای چیکار کنم جوون؟
این یعنی دلش رام شده است!
– اجازه بدید با پیمان بيايم شما بیشتر بشناسیدش بعد اگه خوشتون نيومد اون موقع هر چی شما بگید.
پدرم همیشه میگفت این زبان چرب و نرمم را از مادرم به ارث بردم اما معلوم شد فقط مادرم نبوده است که اگر بود قبل من پدرهیوا را راضی میکرد!
– باشه اما از الان قولی نمیدم…
آرشین سوتی میزند.
– بیا شفاعت منم بکن. باورم نمیشه پدرم قبول کرده بعیده قبلا میگفت دختر به غریب و راه دور نمیدم.
دستی به گردنم میکشم.
– حالا هم که نداده هنوز. فقط قبول کرده بیایم خواستگاری رسمی.
شماها الکی سختش میکردید وگرنه خیلی آدم منطقیه. جوری هیوا ترسیده بود تو راه این هشت ساعت مغز منو خورد گفتم باید یه ماه در خونشون بشینیم.
هیوا پشت چشمی نازک میکند.
– کم حرف بزن هاکان. به جا این حرفا بگو پیمان کی میرسه.
نگاهی به ساعت میاندازم.
– ساعت چهار پروازش میشینه.
هیوا لبخند پر استرسی میزند.
– خوبه دیگه یعنی تا شب همه چی تمومه
آرشین میخندد.
– چه عجله ای داری تو. یکم حیا کن دختر مثلا برادرت جلوت نشسته.
هیوا بلند میشود و به سمت آشپزخانه میرود.
در همان حال بروبابایی میگوید!
– حالا انگار چی گفتم. نمیبینی چقدر استرس دارم. بعد یه جوری صداتو میندازی تو گلوت انگار میترسم.
آرشین به من اشاره میدهد ساکت باشم.
– آرتین ولش کن ای دختره یه غلطی کرد.
هیوا با ترس به هوای اینکه آرتین آمده است برمیگردد و وقتی میفهمد آرشین اذیتش کرده است آرتینی در کار نیست، عصبی به برادر کوچکترش میکند.
– خیلی خری خدایی. خیلی که میگم واس یه دقیقه ات.
آرشین با شیطنت میگوید:
– چیشد تو که میگفتی نمیترسم.
هیوا چشم غره ای به او رفت و برگشت سر شستن لیوانش.
– فقط از جلو چشمم دور شو. بعدم من از آرتین نمیترسم فقط بهش احترام میزارم نمیخوام یه موقع چیزی بگم ناراحت شه.
– ولی الان من حسابی از دست تو ناراحتم. برای اینکه صد بار ازت پرسیدم چیزی هست یا نه و تو دروغ گفتی!
هیوا با شنیدن صدای آرتین چشمانش را با درد بست.
آرشین هم از شنیدن صدای آرتین هول میشود.
– آه آرتین تو کی اومدی؟
آرتین نگاهی به من که سکوت کرده ام میکند.
– من نمیدونم چی به پدرم گفتی اما من یکی قانع نمیشم.
البته دیگه برام مهم نیست هر چی میخواد بشه بشه هیوا میدونست چقدر از دروغ بدم میاد و این کارو کرد!
حرفش را زد و بیرون رفت.
آرشین پوفی میکند و هیوا شرمنده با ریشه های شالش ور میرود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دوستان یه سوال
عضوسایت شدن چه فایده ای داره؟؟؟
باعث رفع یبوست میشه!
ای ول پس واجب شدعضوشم😐
عاه لنتی فقط تو قدرشو میدونی بقیه نمیدونن!
جدی پرسیدم دختر
سوال بودبرام
نمیدونم چراازقدیم میگن سوال پرسیدن عیب نیس.ندانستن عیبه
به این نتیجه رسیدم باندونسته هام حال کنم😉
عه جدی بود!
صبر کن عینکمو بزنم!
.
.
خو وقتی ثبت نام میکنی، اینجا ایمیل و نام کاربریت سیو میشه
برای کامنت گذاشتن لازم نیست هر دفعه اونا رو وارد کنی
.
.
بعد میتونی عکس پروفایل و بیو بزاری
بقیه رو فالو کنی
بله جدی بود
ازاول بزن عینک توخووو
منم سرکارنذار🙁
ممنون ازراهنماییت
عاه لنتی عینکم زیر تخت بود!
.
.
قربونت عشقم!
بازم سوال داشتی بپرس نزار جمع شه!
نه بابا عینکت تو خونه ماست دیشب جاش گذاشتیاا
شععت!
پس این عینکی که الان زدم برا کیه؟!
عینک داییمه یا احسانه!!
احسان ژونه!
ژوننن ژونن
نه دیگه قربونت سوالی نیست
پیمان دوست!
منم آیلین دوست دارم کجایی گل دختر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مارا نمی بینی خوش میگذره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام جانیم خوبی؟
والا درگیر درسا هستم شیرینم
میخوام کم کاری هایی که کردمو جبران کنم به امید خدا
.
.
.
خودت چخبرا؟
خوبی؟
منم بدکی نیستم یجوری میگذره دیگه
مهم اینه که میگذره
اره عشقم!
ولی چگونه گذشتنش هم مهمه!
اره با بدبختی میگذره با تموم مدادای سیاه دنیا میگذره
خیلیس بدم میگذره بد با آدم تا میکنه لا مذهب لامصب
عاااه!
جالوب!
آرتین دوست!
منم تو رو دوس!
آرشین دوست!
بچه خوبیه حیف…
حیف چی!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
داشتم میگفتم حیفه بچه ام
نقشه های شیطانی…😂😂😁
با گلب من بازی نکن الی!
سعی میکنم😂
من به چشم خود دیدم که جانم میرود
عال بود خانم گل خودم نه انگار بابای منم تو رمانت هست
هاکان اخلاقش عین بابای منه خدایی خیلی حال کردم
الناز عزیزم خسته نباشی بوس رو اون یکی لپت
چه خوب😍😍
فدات شم
وااااااای عالی بود!
عالی!
چقد هیجانش رفته بالا!
مرسیییی آیلینی.😍
خوبی چه خبر
سلامتی عشقم!
خودت خوبی
سلام
من دارم رمانی مینویسم میشه پارت هاشو تو این سایت بزارین؟
ایدی تلگرامتو بزار بهت پیام بدم
سلام خسته نباشید
من دارم یک رمان مینویسم میشه بزارینش تو سایت؟
سلام سما جان اگه دوست داری تو سایت رمان وان هم کامنت بزار به ادمین بگو خودش ببینه
سایتش کجاست؟
سرچ کن سایت رمان وان
زیر یکی از پارتاش کامنت بزار
..
.
رمان پسر خاله تو اون سایت پارت گذاری میشه
مرسی عزیزم ❤
فدایت کاری نکردم!
سلام خسته نباشید
من دارم یک رمان مینویسم میشه بزارینش تو سایت؟
لطفا
با ادمین صحبت کنید عزیزم
رمان قشنگیه
فقط نویسنده ی عزیز،پایان رمان تلخ وغمگین یانه؟؟؟
خوبی نفسی؟!
قربونت عزیزم
مرسی عزیزم
نه عزیزم غمگین نیس!
خوبه پس
من هررمانی که میخام شروع کنم به خوندن اول آخرشومیخونم اگه غمگین باشه دیگه ادامه نمیدم
کم پیش میادرمان آنلاین بخونم مگه اینکه موضوعش برام جالب باشه که جذبش بشم ازقضااین رمان جذبم کرده…