بیتا چشمانش را بسته است و هندزفری اش را در گوشش است.
خیلی خستم.
تمام بدنم درد میکند.
چند ماهی است خواب و خوراک درست و حسابی ندارم. دیشب هم که آن طور.
پیمان بدتر از من.
هر کس به چشمانم نگاه کند میفهمد دیشب خوب نخوابیده است.
احتمالا درگیر کارهای نمایشگاه بوده!
ترانه سر پایین انداخته است و
رانندگی بلد نیست.
به رانندگی بیتا هم اطمینانی ندارم.
نه اینکه رانندگی اش خوب نباشد اما در این باران شدید رانندگی برای هر کسی سخت است و او هم بی احتیاط!
دستی به چشمانم میکشم و شیشه را تا آخر پایین میزنم.
بوی باران را دوست دارم.
صدایش هم آرامش خاصی دارد.
تنها صدای آرام بخش این چند وقت!
پیمان لیوان چایی طرفم میگیرد و قندی در دهانم میگذارد.
خنده ام میگیرد از این محبت های وقت و بی وقتش به من.
ترانه لبخند نامحسوسی میزند و چیزی نمیگوید.
-خسته شدی بزن کنار من میشینم.
لیوان چایی را سر میکشم و به دستش میدهم :
-نمیخواد باز من میدونم دارم چیکار میکنم تو خوابت که میاد هیچی نمیتونه بپرونه اش!
بی توجه به حرفم ضربه آرامی به دستم میزند :
-صد بار نگفتم همین طوری سر نکش.
من به جا تو سوختم داغ داغ بود پسر
-داغ بود؟
چرا احساس نکردم پس؟
چپ چپ نگاهم میکند.
پوزخندی میزنم و نگاهم را به مسیر میدهم.
پيمان کمی به عقب خم میشود و سیم هندزفری بیتا میکشد.
بیتا شاکی چشمانش باز میشود.
-مرض داری؟
نه اگه مریضی بگو ببريمت دکتر دوا درمونت کنیم پولش هر چی شه مهم نیست.
منو ترانه ریز میخندیم و پیمان چشمانش را در حدقه میچرخاند.
-یعنی آدم میمونه چی جواب زبون نیش دار تو رو بده.
یه فلشی چیزی داری بده بزنم گوش کنیم.
بیتا پوفی میکند و زیپ جلو کیفش را باز میکند – بیا بگیر. از الان بگم به سلیقه تو خوش نیومد حق نداری اعتراض کنی ها
ترانه لبخند مهربانانه ای میزند و میگوید: به نظر نمیاد سلیقه ات بد باشه.
پیمان زیر لب ارواح عمه ای زمزمه میکند و خودش را جلو میکشد.
بیتا هندزفری و گوشی را داخل کیفش میگذارد و سرش را به شیشه تکیه میدهد.
به محض پلی شدن آهنگ لبم را گاز میگیرم تا نخندم.
پیمان خودش را کنترل میکند که چیزی نگويد.
خواننده انگلیسی رپ میخواند و صدایش هم بسیار جیغ است!
پیمان آهنگ بعدی را میزند.
آهنگ انگلیسی گودزیلا از امینم!
ترانه ابروهایش بالا میپرد.
پیمان نگاه کوتاهی به بیتا که با لذت آهنگ را گوش میکند میاندازد و آهنگ را عوض میکند.
صدای بیتا بلند میشود.
-یه آهنگ بزار دیگه هی دستش رو گذاشته رو دکمه.
آهنگ بعدی به محضی به صدای خواننده را میشنود و میفهمد تتلو است نمیگذارد حتی بخواند.
فلش را درمیآورد و به بیتا میدهد.
-اینا چیه خدایی؟
این آخری رو که اصلا نمیشد گوش داد!
بیتا نیشخندی میزند
-چند بار خودت همین آهنگی که داری میگی رو گوش دادی که طرف هنوز شروع نکرده خوندن تو فهمیدی کیه و چه آهنگیه
-ای بابا هر چی میگم یه چیزی میگه این دختر.
آره زیاد گوش کردم حق باتوعه ولی تو جمع که نمیشه گذاشتش تنها گوش بدی یه چیزی
بیتا نگاهی به من و بعد به ترانه میاندازد
-این که براش مهم نیست چی گوش میده
ترانه هم فکر نکنم بدش بیاد.
بعدم چیز بدی که نمیگفت.
ترانه قرمز میشود و من با خنده سری به تاسف نشان میدهم.
پیمان ضربه ای به به پیشانی اش میزند
-خدایا خودت این سفر رو به خیر کن. از نیش های این دختره حفظمون کن.
سالم برگردیم خودم یه گوسفند قربانی میکنم.
بیتا خمیازه ای میکشد: لازم نیست خودتو قربانی کنی میزارم زنده بمونی نگران نباش
پیمان تکیه میزند و چیزی نمیگوید.
میداند از پس زبان بیتا بر نمیاد پس همین اول خودش را کنار میکشد…
ترانه چند ساندویجی که دیشب درست کرده را بیرون میآورد و به هر کس یکی میدهد.
پیمان ساندویج مرا میگیرد و خنده میگوید : عین این زنایی شدم میشینن کنار شوهراشون هی حرف میزنن و میزارن دهن شوهره تقویتش میکنن.
-اگه خسته شدید بیاید عقب بشینید من خودم انجام میدم
بیتا ساندویجش را نخورده بالای صندلی میگذارد :
-نه ولش کن بزار یاد بگیره بعدا خواستیم شوهرش بدیم آمادگی داشته باشه آبرومون رو نبره
پیمان خودش هم میخندد
-بیتا اونی که باید بچزونیش من نیستم ها بغل دستیمه.
-چرا باید بچزونمت؟
بعدم با هاکان من مشکلی ندارم یه خورده کم داره وگرنه بچه بدی نیست.
پیمان با دهان پر لبخند مسخره ای به من میزند.
از آیینه جلو نگاهی به بیتا میندازم : الان خوشحال شم با ناراحت که ازم تعریف کردی یا آسفالتم کردی؟
-هر کدوم به مذاقت بیشتر خوش اومد
-مرسی از این حق انتخاب
ترانه نگاهی به ساندویج دست نخورده بیتا میاندازد
-خوشت نیومد ؟
-نه زیاد نمکش کمه سسی که درست کردی موادش کمه باید ربش بیشتر میشد. گشنیز بدم میاد.
پیمان با تعجب نگاهش میکند : با همون یه گاز این همه ایراد گرفتی
بیتا بیخیال شانه بالا میندازد.
-ترانه اینو ولش کن زیادی همیشه ایراد میگیره خیلی هم خوشمزه شده من که خیلی خوشم اومد.
هاکان یکم آروم تر برو ماشین ساشا بیاد کنارمون این ساندویج هاشون رو بهشون بدم
سرعتم را کم میکنم و دستم را بیرون میبرم و برای ساشا تکان میدهم.
پیمان ساندویج ها رو دست سارا میدهد و پنجره را بالا میزند.
-اگه نمیخوریش بیتا بدش من
-اگه دهنی میخوری بگیرش
پیمان آن گوشه ای که بیتا خورده است را کمی میکند و بقیه اش را میخورد.
ترانه دستی به گردنش میکشد
-داداش کی میرسیم؟
نزدیک یه ساعت دیگه وارد سنندج میشیم. پیمان آدرس دم دستت باشه
سری تکان میدهد بیرون را نگاه میکند.
ترانه انگار حال مرا میبیند که شروع به صحبت کردن میکند. میترسد از اینکه خوابم ببره.
بیتا هم همراهیش میکند و مرا به حرف میگیرند.
میخندم
-خوابم نمیاد اینجوری بیشتر حواسم رو پرت میکنید.
-بیا و خوبی کن من میگم آدم نیستی تو ولت کنم دلم باز به رحم میاد.
پیمان سری به تاسف تکان میدهد و صندلیش اش را کمی عقب میزند تا کمی بخوابد.
اگر بگویم یکم مانده است از سر بیتا آتیش بزند بیرون دروغ نگفتیم.
-پیمان به قرآن اگه همین الان زنگ نزنی هیوا خودم زنگ میزنم هم تو رو میشورم هم اونو. اینجوریشو ندیده بودم. انقدر بدبخت باشی نتونی خط خودتم بخونی بعد نمیگه نمیدونم دو ساعته داره دور خودمون میچرخیم.
پیمان لبخند خجولی میزند و عذرخواهی کوتاهی میکند.
مثلا خجالت کشیده، ولی من میدانم چه کیفی میکند از حرص خوردن بیتا.
بیتا هم خودش فهمیده که این گونه عصبانیتش را بروز میدهد!
بلاخره شماره هیوا را میگیرد.
ساشا و سارا از ماشین پیاده شدند و تکیه دادند. از قیافه ساشا عصبانیت میبارد.
پیمان همین اول کاری کلی برای خودش دشمن درست کرده!
_اِه اونجاس.
آره اونجا اومدیم بعد فکر کردیم اشتباه اومدم دور زدیم.
ترانه هم به ستوه آمده که زیر لب غر میزند.
یه فعلا میگوید و گوشی را قطع میکند.
چشمکی میزند
-فهمیدم ایندفعه راه بی افت بریم.
با سر به ساشا اشاره میکنم سوار شوند و ماشین را روشن میکنم.
پیمان راه را با جی پی اس دنبال می زند و خودش هم راهنمایی میکند.
بعد کلی بدبختی بلاخره میرسیم.
این را از پسری بیست و هفت _هشت ساله که به در خانه ای تکیه زده است میفهمم.
کپی هیواست اما خشک و جدی.
پیمان با دیدن جدیتش کمی خودش را میبازد.
کلی خیال های الکی در سر پروردانده بود .
مردانه با او دست میدهم و او خوش آمد میگوید.
هیوا با صدا زدن برادرش بیرون میاید و با دیدن ما خوشحال میشود.
ترانه را به آغوش میکشد و اما بیتا خودش را عقب میکشد و به همان احوال پرسی معمولی رضایت میدهد.
از مردم دوری میکند.
رفتارش خشک است و اخلاقش گند!
خودش میخواهد دلیلش هر چه هست به زندگی که دارد ربط دارد.
زیاد در کار کسی سرک نمیکشد که کسی در کارش سرک نکشد.
رابطه اش را متعادل نگه میدارد اما میبینم غم در چشمانش را
پشت سردی اش مخفی کرده اما باز هم تشخيصش میدهم و نگرانش میشوم!
هیوا با لبخند اشاره به برادرش میکند :
-برادر بزرگم آرتین که گفته بودم.
اینم بچه ها پیمان، بیتا، هاکان ایشون هم خواهر هاکان ترانه است و… صبر کن ببینم سارا و ساشا کجان؟
به عقب برمیگردم و با دیدن حال ساشا متعجب میشوم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دستت طلا
سلام الناز جونم ، خوبی؟؟
این پارتت عالی عالی بود .
الهی طفلکیییی، بیتاااا😫😭
سلام نیکا جوووونممم
خوبم تو خوبی
چه خبر
مرسیییی 🙂❤️😍
الان دلت براش سوخت یا میخوای بکشیش تکلیف منو معلوم کن😂
سلااااام الناز جونم
خراروشکز
منم خوبم
الان ، دلمممممم خیلییییی براش میسوزه 😭😢
خدا رو شکر
چراااا دل سوختن داره مگه این دختره 😂😂
اره ، اینکه دلت پر از درد باشه ولی نتونی دردتو به کسی بگی
این اوج تنهایی 😭😢
نیکا میدونی خیلی خوشحال شدم
تونستی یکی از شخصیت رمان رو به طور کلی درک کنی و دردش رو بفهمی 🤧🥺
عالی دمت گرم😍😍
نه نه کم کم داره از بیتا خوشم میاد😂😂
فدات😍❤️😘
چیشد به این نتیجه رسیدی😂
نشییی❤❤❤
نمیدونم خوشم اومد 😂😂
امیدوارم تا آخر ازش خوشت بیاد متنفر نشی😂
یا خدااا باش متنفرم ازش😂😂
هر جور میلته 😂
میلم عجیب میکشه عاشق هاکان شم😂😂
به نظرم فردا میل ات قراره تغییر نظر بده 😂
البته اگه برسم پارتا رو یه دور ویرایش کنم
یجور میگه اگه برسم انگار چیکار میکنه😅
خواهرم همش یا تل میچرخی یا خوابی😅
یاسی بنده فردا امتحان اتحاد دارم 😐🥺
موفق باشی کاور خوشگلم😁
قربانت دونذوق😂🤪
الناز جون رمانت خیلی قشنگه گلم از همین اول معلومه
خسته نباشی موفق باشی😉
مرسی سوگول جان خوشحالم خوشت اومده
وویییی..!
ببین النازی چه کرده!
غوغا به پا کرده!..
.
.
النازی.. رمان دومت رو بهت تبریک میگم خوشگل!
ان شاء الله که چاپ کتاباتو مشاهده کنم عزیزم..
با همین پشتکار برو جلو..
موفق و پیروز باشی عزیزم!
.
.
.
با دیدن نوشتن رمان های دیگه از جانب تو گلم!..
.
.
.
99/11/19
وییییی مرسی هانایییییی ❤️😍
مرسییییی دلبرممم😍❤️😘
انشالا با کارهای خودت!
همین طور خوشگل خانوم
سلام ببخشید شما نویسنده ی رمان آفرودیت وشیطان هستید؟
سلام عزیزم
نه گلم نویسنده رمانی که گفتید دوست خوب من هستن که ظاهرا قصد ادامه رمان رو ندارن 🙁
ممنون که به خواننده هات احترام میگذاری وجواب میدی کاش دوستتون هم یک کم از شما یاد میگرفت وحداقل رمانش رو ادامه میداد موفق باشی
وای مرسی الناز الان دقیقا حوصله ام سر رفته بود
هوس یه رمان کرده بودم که به لطف تو الان دیگه فکر نکنم تا یه چند ساعت دیگه هوس کنم 😂
😍💕💞💗💋😘😇😉😗😊😛😃☺️
قربونت عسلی
خوبه 😅