ساشا عصبی با تلفن حرف میزند و سارا مضطرب نگاهش میکند.
سمتش میروم.
عصبی گوشی را قطع میکند و لعنتی زیر لب زمزمه میکند.
پیمان هم به جمعمان میپیوندد:
-ساشا؟
چرا نمیاین؟
زشته بابا این پسره داره نگامون میکنه بعدا میگه…
ساشا نمیزاره حرفش رو تموم کنه : به درک هر چی خواست بگه. مامانم بیمارستانه من میخوام برگردم.
-یا خدا! چیشده؟ الان خوبه
-خوبه باید برم بانک پول بریزم حساب سمانه.
از این پسره بپرس ببین نزدیک ترین بانک کجاست؟هاکان من کارتم خالیه میریزی حساب بعدا باهم حساب میکنیم .
سری تکان میدهم و به سمت برادر آرتین پا تند میکنم :
-ببخشید ممکنه بگید نزدیک ترین بانک به اینجا کجاست؟
قبل آرتین هیوا نگران میپرسد :
-هاکان چیزی شده؟
سری تکان میدهم.
-مامان ساشا بیمارستانه خودمم دقیق نمیدونم چیشده فعلا بریم پول بریزیم حساب خواهرش. نزدیک ترین بانک کجاست.
-همین جا رو مستقیم برو به سه راه که رسیدی بپیچ سمت چپ
ممنونی میگویم و سوار ماشین میشوم و بوقی برای ساشا میزنم.
ساشا سریع سوار میشود
-برو هاکان اینو بریزیم حساب.
این دختره چی میگه از کاه کوه میسازه ولی باز نگرانم از بس گریه میکرد نفهمیدم چی گفت.
یه زنگ بزن ماهان بره اونجا
گوشی را سمتش میگیرم
-شماره اش رو بگیر بزن رو بلندگو
حالتاش عصبی و پر استرس است
خوب به یاد دارم برای عمل قلب مادرم چه حالی داشتم.
تمام آن سه ساعت سر پا بودم و از هر پرستاری که میرفت و میآمد سوال میپرسیدم.
همهشان از دستم به ستوه آمده بودند.
طوری که وقتی دکتر از اتاق عمل بیرون آمد جز من کلی دیگر هم خوشحال شده بودند. بهتر است بگویم از دستم راحت شدهاند!
-سلام هاکان چطوری
-سلام خوبم.
بعدا زنگ میزنم حسابی از خجالتت در میام الان برات یه زحمت دارم میشه بری بیمارستان… مادر ساشا اونجاست. ما خودمون تهران نیستیم اومدیم سنندج و گرنه به تو زحمت نمیدادیم.
صدایش نگران میشود :
-بسم ا… الان حاضر میشیم با عسل میریم اونم باشه بد نیست چیزی لازم نداری؟
-نه ایشالا جبران کنم دستت درد نکنه فعلا
مواظب باشیدی میگوید و قطع میکنم.
-مرسی هاکان
لبخند بی جانی میزنم و سر تکان میدهم.
روبروی بانک نگه میدارم و با ساشا پیاده میشویم.
قدم هایش پر استرس است.
دلسوزی نه ولی سعی میکنم با او همدردی کنم. از دلسوزی متنفرم!
همین دلسوزی های احمقانه زندگی ها را سیاه میکند!
-هاکان این مبلغ زیاده
اخمی میکنم. طوری که حساب دستش بیاید
-ممکنه نیاز بشه بزار بیشتر پول تو کارتش باشه. بعدا باهم حساب میکنیم الانم برو کنار کم حرف بزن بزار کارمو بکنم.
دستی به گردنش میکشد و سرش را پایین و من این رفتارش را از حفظم.
رفتار تمامشان را!
-هاکان من… من نمیدونم چی بگم واقعا ممنون.
سرم در حال ترکیدم است و مطمئنا اگر پش ماشین بشینم کاری دست خود میدهم.
-تو بهتر از هر کس میدونی چه جور آدمی ام. دلیل این همه تعارف رو نمیفهمم
خوب میفهمم. خیلی هم خوب!
اما نمیخوام گذشته را یاد آوری کنم اینکه چه کارهایی در حقش کردم اینکه چرا همیشه خودش را مدیون من میداند.
بالای شانه ام میزند و ممنونی زمزمه میکند.
-ساشا منو نگاه کن. من هیچ کاری نکردم هیچی هیچ. هر کاری کردم تو ده برابر جبرانش کردی. بعدم هر چی بوده و نبوده دوست داشتم انجام دادم رفیقمی وظیفه بوده شعار معار نمیدم چون بلد نیستم میشناسیم خیلی هم خوب پس الان بهترین کاری که میتونی بکنی اینه که بشینی پشت فرمون که من دیگه اصلا توان ندارم.
نمیدانم سه روز کم خوابی و هشت ساعت پشت ماشین نشستن قرار است چگونه جبران میشود؟
سویچ را میگیرد و در همان حال که در ماشین را باز میکند میگوید :
-یه زنگ میزنی ماهان ببینی چیشد دارم دیونه میشم
سوار میشوم و در را میبندم. کاش در داشبورد مسکنی مانده باشد برای درد بی علاج من!
-همین الان زنگ میزنم که اگه خدایی نکرده اتفاق بدی افتاده بود، بلیط بگیریم.
نیم نگاهی به من میاندازد.
-بلیط بگیریم؟
-حواست رو به جلو بده
به نظرت چرا خودم ننشستم؟
این چه وضع رانندگی کردنه بزن کنار خودم میشینم.
آره بلیط بگیریم انتظار نداری که ولت کنم تنها بری. از اولم نمیخواستم بیام پیمان خیلی اصرار کرد.
شماره ماهان رو میگیرم و در همان حال در داشبورد را باز میکنم.
-قیافت زار میزنه چقدر خسته ای چرا نزاشتی پیمان بشینه خیلی کار خطرناکی کردین
-کی کار خطرناکی کرده؟ چیشده؟
صدای ماهان که در ماشین میپیچد چشم غره ای به ساشا میروم.
-سلام هیچی نشده نگران نباش. چیشد بیمارستانی؟
صدایش مثل همیشه آرام بخش است طوری که ناخداگاه مجبور میشوی خودت هم آرام شوی. مثل موم در دستش میگیردَت!
-آره نگران نباشید سمانه خانوم زیادی شلوغش کرده
ساشا پوفی میکند. عصبی است و ظاهرا ایندفعه ماهان موفق نشده است رامش کند!
– آقا ماهان سمیه الکی حرفی نمیزنه ترو جون بچه تون راستش رو بگید.
_اهههه میگم حالش خوبه بچه اگه باور نمیکنی با خودش حرف بزن. صبر کن… الو
صدای مادرش را که میشنوم خیالم کمی راحت میشود. اگر بلایی سرش می آمد ساشا خودش را نمیبخشید این حس را از بچگی داشت!
از همان موقعی که خواهر کوچکترش در آتش سوخت و او نتوانست کاری کند.
حس گناه همیشه با اوست اما دیگران فقط خنده ها و بی عاری اش را میبینند. اینکه خودسرانه و بیخیال هر کاری دوست دارم میکند.
بیخیال نه اما کارهایش خودسرانه است.
وقتی اینگونه شد که از پونزده سالگی مجبور به کارکردن شد وقتی که پدرش معتاد شد و…
اصلا متوجه نمیشوم کی گوشی را قطع کرده است.
از حرفهایش میفهمم حال مادرش خوب است و فشارش افتاده!
قَسَمَش داده است مسافرتش را به خاطر او خراب نکند و او از همان کلافه است
-هاکان سمانه میگه طلبکارای بابا اومدن در خونه نمیدونم اونجا رو از کجا پیدا کردن. کلی داد و بیداد کردن. من سگ مصب دیگه باید چه غلطی بکنم چرا برای گوه خوریای یکی دیگه هم من باید پس جواب بدم. ظاهرا یکی شون تا بیمارستان هم اومده.
بلاخره مسکن را پیدا میکنم.
-یه پیام بده سمانه بگو اون اون پولی که تو حسابه و بده به اونا فعلا دهنشون بسته شه برن مادرت را اون وضع برگرده خونه باز اونا رو ببینه حالش بد میشه ها تا هفته دیگه که برگشتیم درستش کنیم.
ساشا یه بطری آب ببین کنارته بهم بدش سرم خیلی درد میکنه.
از عصبانیتش کم نشده اما میبینم خودش را کنترل میکند.
با یک دست فرمان را میگیرد و کمی خم میشود و بطری را بر میدارد.
فقط یک لحظه یک لحظه حواس پرتی…
با شدت به سمت جلو پرت میشوم و سرم با داشبورد برخورد میکند.
-یا خدا هاکان خوبی پاشو ببینمت
خوبم؟
مسخره ترین توصیف برای حال من است.
با درد سرم را عقب میگیرم و سری به تایید تکان میدهم برای درست نشدن دعوایی.
میخواهم دستش را بگیرم که کمربندش را باز میکند و پایین میرود.
سرم گیج میرود.
مدتی طول میکشد تا به خودم بیایم و پیاده شوم.
ساشا عصبی بود و منتظر بهانه ای برای خالی کردنش.
ماشینی که با آن تصادف کردیم فقط چراغ جلویش شکسته و راننده ماشین پسر جوانی است و علاوه بر خودش دو نفر دیگر هم همراهش هستند.
فقط احمقی مثل ساشا با سه نفر درگیر میشود.
وقتی مشت ساشا در صورت پسرک فرود میآید میفهمم کاری که میخواستم با حرف زدن حلش کنم ساشا بدترین راه ممکن را انتخاب کرده است!
برای جدا کردن میروم اما انگار آنها قصد من را چیز دیگری برداشت کردند…
________________
“اوینار”
– اوینار! کَم قصه کَه بِچو سر درس و مشقت.( کم حرف بزن برو سر درست )
عصبی بلند میشوم و به طرف اتاقم میروم :
_من چه ایژم تو چه ایژی(من چی میگم تو چی میگی)
در اتاق را محکم میکوبم و پشت در سر میخورم.
هیچکدام حرفم را نمیفهمند مگه چیزی زیادی خواستم .
همه آرزو دارند فرزندشان تحصیل کند اما اینها …
تقه ای به در میخورد و بعدش صدای هیوا : اوینار عزیزم میشه درو باز کنی باهم حرف بزنیم ؟
پوفی میکنم و از جایم بلند میشوم و در را باز میکنم :
-مَ اخری له داخ امانه اعمه کیف جا بزانه(از دست اینا سر به بیابان میزارم اخرش )
با مهربانی نگاهم میکند : حرص نخور انقدر .
تو که میشناسیشون مگه من نبودم تازه من رشته ام گرافیک بود تو میخوای بری دندون پزشکی معلومه میگن نه . مگه خودت بخونی اینا پولی نمیدن
بی حوصله روی تختم مینشینم : با کلاس شدی تهرانی حرف میزنی . بعدم نه خیر به تو انقدر گیر ندادن که به من میدن به هیچکدوم ندادن وگرنه الان جنابعالی اونجا تو خونه مجردی نبودی.
میخندد و کنارم مینشیند : باکلاس چیه بابا عادت کردم اونجا همش باید حواسم باشه لحجه نداشته باشم.
_ چرا؟
آها ببخشید یادم رفته بود جنابعالی از لحجه تون خجالت میکشید.
چپ چپ نگاهم میکند که بیخیال شانه ای بالا می اندازم : ول کن این حرفا رو تو میگی چیکار کنم
_ مثل بچه آدم بشین درست رو بخون اگه قبول شدی که بابام قول داده بزاره بری اگه نه هم که …
عصبی میگویم : خودت میدونی چقدر رتبه دانشگاهی که من تهران میخوام سخته اونم دندون پزشکی اگه قبول نشم نمیزارن درس بخونم ديگه قرارمون این بود ديگه یا قبول میشم یا قبول نشم هر چی اونا بگن باید بگم چشم.
با شیطنت ابرویی بالا می اندازد : آره مثلا شوهرت میدن. تو هم که مثلا خیلی از دیاکو بدت میاد .
چشم غره ای به او میروم : دَمِت بوَس(دهنته ببند)
_ باشه بابا . پاشو بریم نهار نگران هیچی هم نباش درست میشه هر کمکی ازم بر بیاد برات انجام میدم .
نیشخندی میزنم .
درست شدن؟
از چه حرف میزند .
از همان بچگی وضعیت من با همه انها فرق میکرد انها آزاد بودند اما من …
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیه
مرسی عزیزم
به مبارکه خانوم نویسنده به امید موفقیتای بیشترت
عالی بود 🙂
کیمیاااااااااااااا
دلم برااات یذره شده بود دیووونه🥺
فدات شم عزیزم
انشالا با تو
نویسنده ی این رمان کیه رمانش عالیه میشه بگین چه موقع پارت بعدی رمانا می ذارین
سلام شیرین جان نویسنده اش منم عزیزم
خوشحالم خوشت اومده ❤️
تقریبا هرروز پارت داریم.
پارت بعدی آماده اس یکم ویرایش نیاز داره نمیخوام پارت بی کیفیتی تحویلتون بدم! 😊حالا یا آخر شب میزارم یا فردا صبح
مرسی از اینکه دنبال میکنی 🌷
وای خیلی دوست دارم اصلا شاید باورت نشه چقدر خوبه که تو نویسنده ایی عزیزم خوشحال شدم خانم
منم خیلییی تو رو دوست دارم عزیزکم
فدات شم شیرینم😍❤️😘
انگاری افتادم وسط یه ماجرا که از هیچی سر در نمیارم!
زود تر یکم بگذره بفهمم چی به چیه انگار غریبه ام تو رمان😅
.
.
الی من رمان قبلی تو نخوندم!
فرصتش نیس بخونم ماهان و عسل کین؟!
سلام النازی خوبی اجی؟ خیلی رمانت و دوست دارم با اینکه چهار پارت گذشته ولی دوستش دارم …..بیچاره ساشا🥺
سلام سلام نیایش جونم
خوبی
منم خیلی تورو دوست دارم 😍❤️
امیدوارم تا آخر خوشتون بیاد
اوهوم پسرک بیچاره من!
سلام اجی النازی ….فدات شم خوبی؟؟ من عالیم 😍 منم عاشقتم اجی ❤️❤️❤️❤️
.
مطمئن باش تا اخرش هستم و خوشمونم میاد😘😘😘
قوربنت 😍
فدات خوبم مرسی
خب طبیعی مائده باید با روند رمان پیش بری که وارد ماجرا شی و بفهمی چی به چیه. خودمم به همین دلیل زود پارت میدم که مخاطب گیج نشه و متوجه موضوع اصلی بشه.
ولی خب تا اینجا که سعی کردم زیاد گنگ ننویسم. فعلا اینجوری بگم که با یه اکیپ چند نفره طرفی که میان مسافرت خونه ییک از دوستشون هیوا که خودش هم جزئی از این اکیپه که حال و هواشون عوض شه.
شخصیت اصلی هاکان و خب تا اینجا با نامزدش نفس هم که آشنا شدید تو رابطه شون خیلی مشکلات هست که خب تو این سفر باعث میشه هاکان یه سری تصمیمات بگیره و یه چیزایی کلا عوض شه
صبور باشید تازه پارت چهارمه طبیعی چیزی متوجه نشید یکم بگذره دستتون میاد!
ماهان یکی از دوستای هاکانه و عسل هم زن ماهان در همین حد بسه چون گفتم قرارنیست وارد ماجراشون بشیم 🙂
در کل مرسی که میخونی مائده جان و به مرور زمان میشی غریبه آشنا تو رمان😅❤️
غریبه اشنا😂💔
مرسی برا توضیحاتت ولی همین غریبه بودن باعث میشه بیشتر به فکرا رمانت باشم و پیگیر باشم😅
آره دیگه باید کنجکاو بشی😅منم چیز اضافی توضیح ندادم این چهار تا پارت رو مرور کردم یه دور
زیاد درگیر رمان نشی سفارشات من و یادت بره😢😂💔
خخخ اتفاقا مائده این روزا یا رمان مینوسم یا درس میخونم
یاسو تو داری تایید میکنی؟!
😐😐😐
عاه!
من عذر میخوام!🙌🏻
🌹🌹
زبونت کجا رفته!؟
رفته بیرون هوا خوری.
میگفتی ماسک بزنه!
ماسک زده با الکل.
فول پروتکل
من هستم
پوری هم هست
شاید هانا و مهری هم باشن🤷♀️
اوه!
چه شلوغ!
پروتکل هارو رعایت کنید ،کرونا ندید به جامعه!
یاسو کیع ابان؟😐
یاسی دیگه
اها😅😅
الیی عاشقتم نفس ماهان 😍 نمیدونی قدر شاد شدم
خیلی جالب و زیباست خسته نباشی💋
الی توی یکی از پارتات عکس کرم بروسین بذار 😍🤩
منم عاشق توام 😍😍😍❤️
خودمم شاد شدم حقیقتا 😅
حتما پارت بعدی میزارم
فدای تو 💋💋💋جیگرر
وای منم خیلی 🤩😍😍😍
ایوووول🤩🤩🤩✨💛
😍😍
الناز جون خیلییییییییی قشنگ بود این پارت
دیگه چه رمان هایی نوشتی؟
خیلییی ممنون😍
فعلا رمان نبض سرنوشت انتشار و فایل شده فقط عزیزم
سلام الناز جونم ، خوبی ؟؟
این پارتت عالی بود ، عالی
اییی ، طفلکی ساشا 😭😢
فدات نیکایی خوشحالم خوشت اومده
ممنون خوبم امیدوارم توهم خوب باشی
اوهوم بچه ام خیلی گناه داره🙁😂
اوه چ خفن داره میشه!
.
معنی دمت بوس چقد متفاوته😶
.
از اسم دیاکو بسی بسیار خوشم میاید
قربانت
از چه نظر متفاوته؟ 😅
بیا همین دیاکو رو بهت میدم ببرش خوشت میاد😂
دمت بوس..
دهنته ببند..
عاه قبول کن متفاوته
.
ناح نمیخوام!
بچم خواسته کردی بحرفه
به من ثابت کنه ک چنقد سخته😶
عاه!
اوکی!
..
ثابت شد؟ 😂
سلام شب همگی به خیر
ببخشید من ممکنه فردا نیام برای همین پارت رو همین الان گذاشتم. البته وقت کنم میام نظرات رو میخونم ولی احتمالش کمه.
یه توضیحی هم بدم خدمت دوستانی که از رمان نبض سرنوشت همراه من هستند.
این رمان فصل دوم نبض سرنوشت نیست و ماجرا و ایده این رمان جداست، اما چون من خیلی آدم دلتنگی ام و زود زود دلم تنگ میشه عسل و ماهان رو یه کوچولو هم اینجا آوردم رفع دلتنگی کنم 😅
ولی خب ماجرا حول همین اکیپی که داریم راجبش میخونیم پیش میره و دو شخصیت جذاب رمان قبلی مون وارد ماجرای اصلی نمیشن !
و کسانی که اون رمان رو نخوندید هم اصلا مشکل نداره چون همون طور که گفتم وارد داستان اونا نمیشیم!
مرسی از همراهی همیشگی شما❤️🙂