_ درست میگی، بخوابم.
صدای پف کلافهاش را شنیدم.
_ خجالت نکشها! یه قربون صدقه نری یه وقت؟ ابراز محبت نکنها! یههو مردانگیت تحلیل میره!
_ مهمل نگو، پریناز.
_ اصلاً بگیر بخواب، شازده! همون قهر باشیم بهتره!
_ شبتون آرام، خانوم.
پریناز تماس را قطع کرد.
باقی شب را بهآرامی خوابیدم.
یکیدو روزی گذشت و من سخت مشغول بررسی اسناد و مدارک دفتر امارات.
شاهین تماس گرفت و خبر داد که محموله رسیده در بندر دوبی توقیف شده.
ظاهراً بارنامهها ایراد داشته و مشکلات حقوقی پیش آمده اجازه ترخیص نمیدادند.
باید شخصاً میرفتم، شاهین در تهران بهشدت درگیر بود.
حضورم در دفتر امارات باعث شد متوجه نکته خاصی شوم.
ایراد در بارنامه، توقیف محموله تنها یک هدف در پی داشت. کشاندن من به امارات.
از مسیر بندر برمیگشتم که راننده بهخاطر تصادف دو ماشین سنگین مجبور به توقف شد.
یک لحظه اتفاق افتاد.
در عقب ماشین باز شد و مرد جوانی کنارم نشست.
محافظ از صندلی جلو با اسلحه در دستش برگشت.
دستم را برای آرام کردنش بالا بردم و مرد جوان به نشانه تسلیم هردو دستش را بالا برد.
_ آقای جهانبخش، پدر من تمایل دارن با شما ملاقات کنن.
_ من پدر شما رو میشناسم؟
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت610
به جای جواب اخم کرد.
_ صحبت یک معامله بزرگه، جناب جهانبخش.
به صندلی ماشین تکیه دادم.
_ وسط اتوبان، داخل ماشین من پریدی که با پدرت در مورد یک معامله بزرگ ملاقات کنم؟ پسرجان، من اینجوری معامله نمیکنم. حتماً محل اقامت من در هتل رو میدونید.
شاید توقع نداشت ولی من با کسی شوخی نداشتم. منتظر شدم تا از ماشین پیاده شد.
حوالی عصر بود در لابی هتل، همان پسر دوباره سراغم آمد.
روزنامه میخواندم ولی از دور مرد نسبتاً مسنی را دیدم، عصا به دست.
قبلاز اینکه پسر به من نزدیک شود از جایم بلند شدم.
لابی عمومی جای مناسبی برای صحبت نبود.
دست تکان دادم و ابراهیم منظورم را فهمید.
پیرمرد جلوتر آمده که با احترام دست دادم.
_ فرهاد جهانبخش و هنوز نمیدونم افتخار آشنایی با کی رو دارم؟
کنارههای لبش جنبید.
_ آقای جهانبخش، من سلمان توکلی هستم.
با دست اشاره کردم به لابی خصوصی که ابراهیم هماهنگ کرده بود.
بهمحض نشستن ما پسرش ساکن صندلی مابین ما شد. بهسمت پسر جوان اشاره کرد.
_ سعید پسر من رو قبلاً دیدید.
سری به تأیید تکان دادم.
_ چه کمکی از من برای شما برمیاد؟
پسرش پاسخم را داد:
_ تجارت، هدف ما تجارته. البته تجهیزاتی که تأمین اونها بهدلیل تحریمها کار راحتی نیست. تمایل ما همکاری با شماست، در حقیقت، بازوی تجاری ما در ایران باشید. شما سابقه خوبی دارید و البته آدمهای زیادی رو میشناسید. قدرت مانور ما در اروپا و کشورهای غربی بیشتره.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت611
کمی از قهوهام نوشیدم.
شیرینیهای کنارش که عجیب مرا دلتنگ دستپخت پریناز وانیلیام میکرد.
حواسم یک لحظه پرت شد.
_ پیشنهاد اغواکنندهای هست.
_ و جواب شما؟
فنجان را سرجایش برگرداندم.
_ من تمایلی ندارم، جناب توکلی.
جملهٔ آخرم را در صورت پیرمرد گفتم.
پسر جوان عصبی غرید.
_ این معامله برای شما هم سود کلونی داره!
به اشاره پیرمرد پسرجوان ساکت شد و حتی طبق حرکت دست پدرش، پاکوبان میز را ترک کرد.
_ عدم تمایل شما به همکاری دلیل خاصی داره؟
به صندلی تکیه دادم.
_ من زندگی پرهیجانی رو تجربه کردم و باید بگم بیشتر تمایل به آرامش دارم تا پول. هرچند آدمهایی رو میشناسم که احتمالاً علاقه به همکاری دارن.
_ مثل؟
_ پسرعموی من تاجر باهوشیه.
اخم کرده جوابم را داد.
_ تصور میکردم روابط خوبی ندارید.
صادقانه اعتراف کردم.
_ درسته، روابط خوبی نداریم ولی چیزی از هوش اون کم نمیکنه.
سری به تأیید حرفم تکان داد و از جایش بلند شد. چند قدم رفت و ایستاد، سمت من چرخید.
_ گاهی «نه» گفتن شجاعت بیشتری لازم داره!
به احترام سر خم کردم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت612
وقتی به اتاقم برگشتم، از پنجره هتل چشمم به چراغهای تابان شهر بود.
پر زرق و برق و جذاب ولی برای من؟
یه خانه ساده در شمال که پذیرای دو زن عزیز زندگیام بودند را به تمام دنیا ترجیح میدادم و سهند… پسر نازنینم!
میتوانستم صبح روز بعد خودم را به تهران برسانم.
در امارات کاری نداشتم.
دو روز بعد در دفتر تهران کسی تماس گرفت.
انبار ما در امارات آتش گرفته و نیمی از کالاها سوخته بودند. نمیدانستم چه کسی، چرا!
استیصال، کلافگی، ویرانی.
پول یک سمت معادلات و سمت دیگر خالی بودن مغزم از احتمالات!
تا اینکه کسی به ملاقاتم آمد که ابداً انتظار دیدارش را نداشتم.
آرمان جهانبخش!
سالها بود که ملاقاتی تا این اندازه نزدیک نداشتیم.
دونفر کنار در ایستاده و منتظر تصمیم من بودند، احتمالاً برای بیرون کردن آرمان.
صدا زد.
_ باید حرف بزنیم.
چه حرفی؟ بین ما مگر جز چینی بندخورده یک رابطه فامیلی چیزی وجود داشت؟
خواستم دستم را تکان دهم تا محافظین به خروجی ساختمان هدایتش کنند که…
_ خواهش میکنم.
آرمان! دنیا به خودش چهها که نمیبیند.
به محافظین اشاره زدم.
_ بیرون در منتظر باشید.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت613
جلو آمد، نه بهسمت من، روبهروی پنجره قدی دفترم ایستاد، شهر دودزده در مقابلش.
_ میشنوم، آرمان.
_ حال آلا خوب نیست، فرهاد.
به من ربطی داشت؟ اینکه حال همسر سابقم، قاتل واقعی دخترم، ناخوش احوال باشد.
_ ربطش به من؟
گرگرفته سمت من برگشت.
_ بیوجود، زنت بود، عاشقش بودی! حالا ربطش به تو چیه؟
زور گفتن در خاندان ما موروثی بود و هست.
از جایم بلند شدم، خونسرد و آرام.
_ اینکه دخترعموی من، خواهر جنابعالی، زمانی همسر و زن مورد علاقه من بود، زندگیم رو براش خراب کردم، دهنم رو روی کثافتکاریهاش بستم، اجازه دادم غرورم رو له کنه و آخرسر هم باعث مرگ بچهم بشه چیز خیلی معمولی نیست. دارم بزرگواری نشون میدم که توی دهنت نمیزنم و مثل سگ از اینجا بیرونت نمیکنم.
سرش را بالا گرفت.
_ دارم از آسایشگاه میام. معدهش رو شستن. قرص خورده بود، دفعه سومشه.
_ کاری از من برنمیاد، آرمان، چه توقعی داری؟
_ اسم تو رو صدا میزد. ببین من اگه اینجام فقط بهخاطر خواهرمه. من برای آلا هرکاری میکردم، یادت نرفته که.
روی مبل چرمی نشستم. صدای تماس پارچه لباس با چرم براق.
_ واقعاً چه توقعی داری؟ من و آلا خیلی ساله که از هم جدا شدیم، خیلی قبلاز طلاقمون.
_ بیا پیشش، حداقل کاریه که میتونی بکنی.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت614
میتوانستم به داستانی که گفت به چشم یک تله نگاه کنم! اما بشر موجودی ناشناخته است، گاهی همه را متعجب میکند حتی خودش را!
این را وقتی فهمیدم که در کنار آرمان روی صندلی عقب ماشینش نشستیم و راننده ما را به آسایشگاهی خصوصی در ارتفاعات شمیران میرساند.
روبهروی ساختمانی بزرگ ومجلل توقف کرد و در بزرگ باز شد.
احتمالاً ماشین آرمان را میشناختند.
ماشین از روی سنگریزهها بهسمت ساختمانی سفیدرنگ که از دور مشخص بود حرکت میکرد.
_ فرهاد؟
به سمتش نگاه کردم.
_ تو با توکلی قرارداد نبستی؟
ماشین جلوی پلههای سنگی نگه داشت.
_ نه، تمایلی ندارم. گفتم بیاد سراغ تو، ظاهراً به توصیه من عمل کرده.
سری تکان داد و از ماشین پیاده شد.
مردی در سمت مرا باز کرد.
خانوم میانسالی با آرمان حرف میزد. با دیدن من، زن سکوت کرد.
آرمان رو به من اشاره زد.
_ فرهاد پسرعموی من هستند، همسر سابق آلا.
زن لبخند تصنعی به لب داشت.
_ خوشبختم، جناب جهانبخش. خانوم آلا امروز آرومتر بودن.
بهسمت ساختمان راه افتاد و با دست اشاره کرد.
_ بفرمایید، از اینطرف.
دنبالش راه افتادیم.
ساختمانی بزرگ و چند طبقه. طبقه دوم، درهایی چوبی به فاصلههای زیاد.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت615
جلوی یکی از درها ایستاد و چند ضربه به در زد.
زنی که ظاهری شبیه پرستارها داشت، در را باز کرد. محوطهای بود شبیه یک آپارتمان کوچک.
سالن دلباز، آشپزخانهای کوچک، حمام و دستشویی و اتاقی با پنجرههای بلند رو به باغ. تمام پنجرهها را میلههایی بلند حصار میکردند، حدس میزدم برای ایمنی ساختمان و بیماران تعبیه شده باشند.
پرستار با دیدن آرمان شروع به گزارش دادن کرد:
«حالشون خیلی بهتره، اصلاً حمله نداشتن، مسکن استفاده کردیم ولی مسکن معمولی.»
چشمم خورد به بدن زنی که روسری سهگوش بافتنی را به خودش پیچیده و روی صندلی حصیری، زانوانش را بغل کرده بود.
باورم نمیشد که آلا باشد!
تنم گر گرفت.
اینقدر که تحمل کت را نداشته و از تن بیرون آوردم.
سر و صدای ما بود که توجهش را جلب کرد. سمت در چرخید و یک مرتبه صدا زد:
_ فرزین!
شباهت من و فرزین خیرهکننده نبود، عادات متفاوتی هم داشتیم.
فرزین همیشه تهریش داشت وموهایی نسبتاً بلند. کت نمیپوشید و از من چاقتر بود.
چیزی شبیه آن روز من!
ناگهان سکوت برقرار شد.
آرمان بهتزده به آلا خیره بود و نگاه پرستار بین ما سه نفر میچرخید.
چند قدم نزدیک شدم.
_ چطوری، لاله خانوم؟
همان لفظی بود که فرزین صدایش میزد؛ لاله…
بهسرعت از جایش بلند شد و سمت من دوید.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 123
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون عزیزم