_ دختر قوی‌ای هستی. فرهاد یه زن لوس لازم نداره.

 

روزها می‌گذشت و من هر روز تنبل‌تر و تنبل‌تر می‌شدم.

 

فروغ جان از نفوذ کلامش استفاده می‌کرد و روزانه باهم پیاده‌روی می‌کردیم.

 

مجبورم کرد چند کتاب در مورد تغذیه زنان باردار، رشد جنین و سلامت زنان در دوران حاملگی بخوانم.

 

هر چقدر پسرش در این مورد گیر بود، این زن مرزهای زورگویی را گذرانده و دست فرهاد را از پشت بسته بود.

 

به خودم فشار می‌آوردم که کمی حرف‌گوش‌کن شوم، گناه داشت، حداقل دلش خوش می‌شد که عروسش یک دسته‌گل واقعی‌ست.

 

در راستای در باغ سبز نشان دادن و خود عزیز کردن‌هایم حتی برایش گاتای رژیمی پختم که با ترس و‌ لرز خورد.

 

از بالارفتن قند خونش می‌ترسید.

این دیابت لعنتی اجازه نمی‌داد هنرنمایی کنم و تبحرم در شیرینی‌پزی را نشانش دهم.

 

کلاً راه‌های افتخارکردنش به این عروس زیبا، باهوش، فرهیخته و دانشمند به بن‌بست می‌رسید.

 

حداقل اگر فرهاد بود یکی‌دو‌ چشمه از نبوغم در شوهرداری را نشانش می‌دادم تا شکرگزار ایزدمنان شود.

 

چند روز بعد بود، از حمام بیرون آمدم که دیدم کنار پنجره ایستاده و یک دست به دیوار و‌ یک دست روی قلبش.

 

جلوتر رفتم.

 

_ فروغ جان، خوبین؟

 

وقتی برگشت نم پای چشمش را دیدم.

انگار لب‌هایش می‌لرزیدند. قلبم شروع کرد به تندتر تپیدن.

 

_ بشینین، فروغ جونم، چی شدین آخه؟

 

روی صندلی نشست.

 

_ خوبم، یه لیوان آب بهم بده.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت۶۳۵

 

 

به‌سرعت با لیوان آب برگشتم و فروغ در همان چند ثانیه برخودش مسلط شد.

 

لیوان آب را سمتش گرفتم.

 

بدون لب زدن لیوان را روی میز کنارش گذاشت و‌ امر کرد.

 

_ بشین.

 

متعجب به صورتش خیره شدم.

 

_ وکیلِ فرهاد تماس گرفت. حکم جلب فرهاد رو داشتن، حکم بازرسی عمارت، انبارها. فرهاد رو‌ بردن بازداشتگاه.

 

روی صندلی وا رفتم.

 

_ کجا بردن؟ زندان؟ کی حکم جلب گرفته؟ چه خاکی سرم شد؟

 

دستم را گرفت.

 

_ آروم باش. فرهاد که بچه نیست. ما باید به خودمون مسلط باشیم.

 

_ مسلط چیه، فروغ جان؟ من الآن چه غلطی بکنم؟ برم تهران دنبال وثیقه. نمی‌شه که اون‌جا بمونه!

 

لیوان آب را سمتم گرفت.

 

_ بخور، چند تا نفس عمیق بکش. باید حساب‌شده بریم جلو.

 

اشک‌هایی که از صورتم سرازیر می‌شدند ناخودآگاه بودند.

 

_ اینا از نحسی منه، زندگیش به‌بادرفت، اون از سدا، اینم…

 

به میان کلامم پرید، با صدایی بلند.

 

_ مهمل نباف، دختر. توقع دارم قوی باشی، تازه اولشه! فرهاد رفته توی دهن شیرِ، باید سالم بیاد بیرون.

 

_ الآن چکار کنم؟ چکار ازم برمیاد آخه؟ برم التماس کی رو بکنم؟

 

_ ما التماس نمی‌کنیم، می‌ریم حقمون رو می‌گیریم. الآن هم بلند شو، لباست رو عوض کن، وسایلت رو جمع کن و آماده باش.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت۶۳۶

 

 

_ آماده چی؟

 

_ برمی‌گردیم تهران.

 

فعل را جمع بست، بازهم به گوش‌هایم اعتماد نکردم.

 

_ شما… میایین تهران؟

 

_ بله.

 

حس قدرت فروغ به من هم سرایت کرد.

 

شاید هم شخصیتش طوری بود که حمایتش را حس می‌کردی، می‌توانستی به پشتوانه‌اش آدمی بزرگ‌تر شوی.

 

چمدانم را بیرون کشیدم و لباس‌ها و وسایلم را داخلش چپاندم.

 

یک کیف دستی هم وسایل خرد و‌ دم‌دستی.

 

فروغ جان را چندباری درحال صحبت پای تلفن دیدم. انگار در حال برنامه‌ریزی چیزی باشد.

 

عصر شد و‌ آسمانِ خاکستری به سیاهی زد.

 

فکر می‌کردم منظورش از برگشتن، حرکت ما همان روز باشد ولی گفت که صبح روز بعد، راننده دنبالمان می‌آید.

 

شب تا صبح خوابم نمی‌برد، شاید حوالی سحر خوابیدم و یکی‌دو ساعت بعد با زنگ ساعت بیدار شدم.

 

فروغ جان روی مبل‌ها و وسیله‌ها، پارچه‌های سفید کشید.

 

آشپزخانه را من مرتب کردم و با شنیدن زنگ در، محمود را بعداز مدت‌ها دیدم. یعنی راننده همان محمود بود؟

 

چمدانم را پشت ماشین گذاشت.

 

برگشتم پی فروغ.

در چوبی را قفل کرد و روی پله‌ها، خیره به حیاط لخت و عور، نمی‌دانم در فکرش چه می‌گذشت.

 

زنی میانسال در پالتویی سیاه‌رنگ، روسری حریر خاکستری و کیف و کفشی شیک، انگار به مهمانی عصرانه دعوت شده باشد.

 

پله‌ها را محکم و مصمم پایین آمد. پشت‌سرش در حیاط را قفل کردم.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت۶۳۷

 

 

محمود با دیدن فروغ تعظیم کرد.

 

_ خانوم، من محمود هستم.

 

جواب فروغ جان یک کلمه بود؛«خوشوقتم».

 

نگاهش به در ماشین، محمود را متوجه وظیفه‌اش کرد. در را برای فروغ‌ جان باز کرد.

 

مادر و پسر با «در» مشکل داشتند.

 

از ترسم کنار فروغ نشستم، به خودم بود که جلو راحت‌تر به‌نظر می‌رسید. می‌توانستم محمود را هم تخلیه اطلاعاتی کنم ولی نشد.

 

سؤال و جواب‌های کوتاهم با محمود، ثابت کرد که مرد بی‌نوا از چیزی آن‌چنان خبر ندارد.

 

سکوت فروغ مرا هم وادار به سکوت کرد و کم‌خوابی شب قبلم، باعث شد چشمانم بسته شود.

 

وقتی بیدار شدم که روبه‌روی عمارت بودیم، منتظر باز شدن در.

 

انگار ایرادی وجود داشت.

 

محمود جلوی در ایستاد و از ماشین پیاده‌ شد.

 

شخصی از ماشین پارک شده گوشه دیوار عمارت پیاده شده و جلوتر آمد، با نزدیک‌ شدنش شناختمش، آقای عامری!

 

به پنجره سمت فروغ جان نزدیک شد و فروغ شیشه را پایین داد.

 

ظاهراً از دیدن فروغ تعجب نکرد. با تکان سر به من سلام کرد. مخاطبش ولی فروغ شد.

 

_ روزتون به‌خیر، خانوم، خوشحالم از ملاقات سرکار علیه.

 

_ جناب عامری، برید سر اصل مطلب.

 

_ امشب رو‌ براتون هتل گرفتم جسارتاً، عمارت پلمب شده.

 

فروغ برافروخته نگاهی غضبناک به مرد بیچاره انداخت.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت۶۳۸

 

 

_ به چه دلیلی؟ شما چکاره بودید؟

 

_ عذر تقصیر. بنده تهران نبودم، به‌محض خبردار شدن، خودم رو‌ رسوندم. درخواست دادم برای ملاقات نماینده دادگستری.

 

فروغ کلافه سر تکان داد.

 

_ باز کنید این پلمب مسخره رو.

 

عامری، دستش را به لبه پنجره بند کرد.

 

_ اجازه بفرمایید طبق قانون جلو بریم. به نفع ما تموم می‌شه.

 

فروغ نفس عمیقش را بیرون داد.

 

_ وقاحت این قشر بی‌اصل و نسب از حد گذشته. من نتونم وارد خونه خودم بشم؟ شرم‌آوره!

 

_ درست می‌فرمایید. اجازه بدید تا فردا بنده قضیه رو حل می‌کنم.

 

فروغ دستش را در هوا تکان داد و «بسیار خب» را زمزمه کرد.

 

دستور بعدیش خطاب به محمود بود.

 

_ بریم هتل.

 

تا رسیدن به هتل سکوت کردم.

 

بزرگ‌ترین سوئیت هتل بزرگی را رزرو کرده بودند. نمی‌فهمیدم چرا در این اوضاع خراب، این‌قدر ولخرجی می‌کردند.

 

اموال فرهاد پلمب شده، خودش در زندان و ما در اتاق لوکس هتل.

 

فکرم آزاد نمی‌شد، این‌قدر که فروغ چندباری تشر زد تا چند لقمه عصرانه خوردم، تنها خوراکی روزم بعداز همان چای تلخ صبح.

 

_ من یه زمین داشتم، کردم به‌نام فرهاد. یه خونه پدری دارم که به نام خودمه، اون به درد نمی‌خوره؟ وثیقه بذاریم فرهاد بیاد بیرون.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت۶۳۹

 

یاد گاتا افتادم …

– گاتا هم هستا، نمی‌دونم وضعش چطوره الان ولی خب مغازه‌ست دیگه، کلی پولش هست.

 

عینک را از چشمش برداشت.

 

_ فعلاً قاضی درخواست وثیقه رو‌ رد کرده.

 

_ شما از همه‌چیز خبر دارین؟

 

نفس عمیقی کشید.

 

_ فرهاد به من گفت که احتمالاً دچار دردسر بشه. نمی‌خواست تو رو درگیر کنه، حتی تمایل داشت بفرستمت پیش سهند. ولی به اعتقاد من، حضورت این‌جا لازمه. تو همسرشی باید این لحظات سخت کنار شوهرت باشی.

 

متعجب نگاهش کردم.

کاش دستم به فرهاد می‌رسید و‌تک‌تک موهای سرش را می‌کندم.

 

مردک نفهم گفته مرا پیش سهند بفرستند! صد رحمت به  مادرش، حداقل عقل کرده و مرا نگه‌ داشته.

 

_ معلومه باید پیشش باشم. شما بگین که نقشه‌تون چیه؟ فرهاد رو‌ فراری بدیم؟

 

لبخندش را کنترل کرد.

 

_ خیر.

 

_ عین فرهاد می‌گین ها! «خیر»… خب پس چکار کنیم؟

 

_ اول پلمب اموال رو رفع می‌کنیم و قدم بعد در مورد پرونده فرهاد معامله می‌کنیم.

 

_ کی از فرهاد شکایت کرده؟ یعنی چرا گرفتنش؟

 

 

به پنجره زل زد. تصویری خاکستری از شهر شلوغ.

 

_ دشمنان زیادی هستن، دوستان دیروزش، کسانی که با کنار کشیدن فرهاد از معاملات سری، احساس ترس کردن. شرایط پیش اومده دور از انتظار نبود.

 

خیلی از شرایطی که می‌گفت سر درنمی‌آوردم.

 

یا من زیادی ساده بودم یا این جماعت پیچیدگی‌های بیمارگونه داشتند.

 

از تماسش با عامری فهمیدم که فردا اتفاقات زیادی را درپیش خواهیم داشت.

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۴ / ۵. شمارش آرا ۱۲۰

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان باورم کن

دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به من نگو ببعی

  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی تخس و شیطونش به اسم رادمان ملکی اتفاقاتی براش میوفته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد دوم به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

  خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی مغزم منقار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روشنایی مثل آیدین pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:   دختری که با تمام از دست رفته هایش شروع به سازش می کند… به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم… نگاه که می کنم می بینم… تو به رویاهایت اندیشیدی… من به عاشقانه هایم…ع تو انتقامت را گرفتی… من تمام نیستی ام را… بیا همین جا تمامش کنیم…. بیا کشش ندهیم… بیا و تو کیش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوای جنون pdf از نیلوفر رستمی

  خلاصه رمان :       سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفه‌ای از رسته‌ی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخاله‌اش درگیر پرونده‌ی قتلی می‌شود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست ساله‌اش را هم دنبال می‌کند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص چهارم را پیدا می‌کند و در مسیر قصاص کردن او،

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
nnnn
nnnn
1 ماه قبل

رمان خیلی خوبیه ای کاش زود ب زود پارت گذاری بشه

همتا
همتا
1 ماه قبل

آخی چه خوب فرهاد زندگی بی دغدغه رو انتخاب کرده

Yas
Yas
1 ماه قبل

ای کاش زود به زود میذاشتین یه هفته زیاده

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x