یاد گاتا افتادم …
– گاتا هم هستا، نمیدونم وضعش چطوره الان ولی خب مغازهست دیگه، کلی پولش هست.
عینک را از چشمش برداشت.
_ فعلاً قاضی درخواست وثیقه رو رد کرده.
_ شما از همهچیز خبر دارین؟
نفس عمیقی کشید.
_ فرهاد به من گفت که احتمالاً دچار دردسر بشه. نمیخواست تو رو درگیر کنه، حتی تمایل داشت بفرستمت پیش سهند. ولی به اعتقاد من، حضورت اینجا لازمه. تو همسرشی باید این لحظات سخت کنار شوهرت باشی.
متعجب نگاهش کردم.
کاش دستم به فرهاد میرسید وتکتک موهای سرش را میکندم.
مردک نفهم گفته مرا پیش سهند بفرستند! صد رحمت به مادرش، حداقل عقل کرده و مرا نگه داشته.
_ معلومه باید پیشش باشم. شما بگین که نقشهتون چیه؟ فرهاد رو فراری بدیم؟
لبخندش را کنترل کرد.
_ خیر.
_ عین فرهاد میگین ها! «خیر»… خب پس چکار کنیم؟
_ اول پلمب اموال رو رفع میکنیم و قدم بعد در مورد پرونده فرهاد معامله میکنیم.
_ کی از فرهاد شکایت کرده؟ یعنی چرا گرفتنش؟
به پنجره زل زد. تصویری خاکستری از شهر شلوغ.
_ دشمنان زیادی هستن، دوستان دیروزش، کسانی که با کنار کشیدن فرهاد از معاملات سری، احساس ترس کردن. شرایط پیش اومده دور از انتظار نبود.
خیلی از شرایطی که میگفت سر درنمیآوردم.
یا من زیادی ساده بودم یا این جماعت پیچیدگیهای بیمارگونه داشتند.
از تماسش با عامری فهمیدم که فردا اتفاقات زیادی را درپیش خواهیم داشت.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت640
خستگی و بیخوابی شب قبل باعث شد چند ساعتی بخوابم ولی بازهم نیمههای شب بیدار شدم، فکر و خیال رهایم نمیکرد.
از لای در باز اتاق، فروغ جان را دیدم که کنار پنجره به بیرون زل زده بود.
حتماً این زن هم هر چقدر قوی، کلافه میشد، از زندان رفتن تنها پسرش.
_ فروغ جان، برم یه لیوان شیر براتون بیارم؟
از دیدن من تعجب کرد.
_ چرا بیدار شدی؟
_ از خواب پریدم، دیگه نتونستم بخوابم.
دستش را سمتم دراز کرد.
_ بیا اینجا.
دست سفید و چروک خوردهاش را گرفتم.
_ من میدونم شما خیلی قوی هستین، ولی روی منم حساب کنین. هرکاری لازم باشه میکنیم که فرهاد برگرده خونه.
_ قطعاً همینطوره.
با دستش صورتم را قاب گرفت و چشمان نافذش در صورتم چرخید.
_ نصف مهربونیت سیاست داشتی بهتر بود.
_ فروغ جونم، سیاست دارم دیگه! معلوم نیست؟
_ برو بخواب، دختر.
روز بعد معمولی شروع شد، محمود دنبالمان آمد بهسمت دفتر عامری میرفتیم که خودش تماس گرفت.
گفت محل ملاقات را به عمارت تغییر داده.
لبخندی گوشه لب فروغ جان آمد.
جلوی در عمارت که رسیدیم، برعکس روز قبل، در اصلی باز بود و محمود ماشین را داخل حیاط برد.
دو ماشین دیگر هم بودند، عامری و دو غریبه.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت641
فروغ جان با طمأنینه خاص خودش پیاده شد و با نادیده گرفتن حضور دو غریبه، عامری را مخاطب قرارداد.
_ مشکل حل شد، آقای عامری؟
عامری به دو مرد غریبه اشاره کرد.
_ خانوم جهانبخش، آقایون از دفتر دادستانی آمدند.
فروغ جان اینبار نمایندگان دادستانی را مخاطب قرار داد.
_ متوجه نمیشم چرا اجازه ورود به خونهٔ خودم رو ندارم؟
مردی که جوانتر بود جواب داد:
_ خانوم، این ملک توقیف شده، به وکیلتون هم توضیح دادم.
_ من خلافی کردم که ملکم توقیف شده؟
_ ملک شما که نه، در اصل ملک پسرتون.
_ این ملک هدیه ازدواج من بوده، آقا. هنوزم به نام خودمه.
دو مرد نگاه معنیداری بههم کردند.
عامری سندی را دستشان داد.
مرد مسنتر به سند نگاهی انداخت و رو به فروغ جان جواب داد:
_ خانوم فروغ دولو؟
_ بله. مادر فرهاد جهانبخش.
مرد جوان با تعجب نگاهش کرد.
_ مادرشون فوت کردن که!
_ میبینید که من زنده هستم، مدارک شناسایی هم دست وکیله.
گفت و سمت در ساختمان راه افتاد.
محمود چند قدم جلوتر رفته و منتظر دستور بود برای برداشتن مهر و موم در چوبی.
نماینده دادستان سرش را بهعلامت تأیید تکان داد.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت642
فروغ پا به داخل ساختمان نگذاشته، صدا زدند.
_ البته چون ساختمان محل سکونت آقای جهانبخش بوده، گاوصندوق باید باز بشه.
فروغ با عصبانیت برگشت.
_ موردی نیست، بیایین صورتجلسه کنید.
عامری جلورفت تا مسیر دفتر فرهاد را نشان دهد.
فروغ مستقیم و محکم راه میرفت و لرزش گوشه چشمهایش را فقط من میدیدم.
وارد اتاق کار فرهاد شدیم، میزی بههمریختهتر از معمول.
عامری به فروغ تعارف نشستن کرد و زن خودرأی سری بهعلامت منفی تکان داد.
در گاوصندوق باز شد.
به پر وپیمانی بار آخری که برای فرهاد کاغذ خرد میکردم نبود. جعبه منبت را بین کاغذها ندیدم.
چند سند، بخشی از بارنامههای کاریاش، حتی دلارها و سکهای هم نبود.
دسته مدارک را بیرون کشیدند.
ویلای شمال، زمینهای برنجکاری، باغ مرکبات، مالک؛ فروغ دولو!
حتی مالکیت بنای شرکت فرهاد به نام فروغ بود.
تنها دارایی فرهاد، دو ماشین که احتمالاً ضبط بودند، انبار ورامین، دفتر بازرگانی امارات و… یک باغ پسته در رفسنجان.
نماینده دادگستری مدارک را شخم میزد، انگار دنبال چیز خاصی باشد.
عامری به حرف آمد.
_ آقایون، مدرک خاصی مدنظرتون هست؟
_ برج شهرک غرب.
ریز اموال فرهاد بینوا را داشتند.
عامری دست در کیفش برد و سندی را بیرون کشید.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت643
_ نصف برج بهنام مرحوم آلاله جهانبخش شده به جهت مهریهشون که بعداز کارهای انحصار وراثت به آقای سهند جهانبخش منتقل میشه. باقی برج هم…
نماینده دادگستری سند را از دست عامری گرفت و با خواندن سند زیرلب «پریناز اسماعیلی» را ادا کرد و با نگاهی غضبناک سمت من، سند را روی میز انداخت.
به کنایه رو به عامری گفت:
_ حتماً باقیش هم مهر این خانوم کردن!
عامری با خونسردی لبخند زد.
_ دقیقاً.
دهانم شور شد، مگر من مهریه هم داشتم؟
حالم آنقدر بههمریخت که نفهمیدم دو مرد غریبه کی رفتند.
با بسته شدن در عمارت، فروغ روی صندلی وا رفت و دستش را اهرم سر کرد.
کمکم به خودم میآمدم، وخامت اوضاع را درک میکردم و نقشههای از قبل چیده شدهٔ فرهاد.
نمیدانم با مادرش هماهنگ کرده بود یا فروغ جان هم مثل من شوکه میشد؟
هرچند که این زن نشانی از شوکه بودن نداشت، بیشتر مغموم بهنظر میرسید.
دست به قاب عکس کوچک روی میز کشید.
میدانستم تصویری از سداست.
بهقول فروغ باید خودم را جمع میکردم.
از جایم بلند شدم.
_ فروغ جان، کدوم اتاق راحتین؟ بگم محمود چمدونا رو بیاره بالا.
_ اتاق سبز.
حدسش را میزدم.
در اتاق کار فرهاد تنهایش گذاشتم به مقصد آشپزخانه.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت644
درست کردن دمنوش زیاد وقتم را نمیگرفت. برایش داخل سینی بردم.
بدون حرف فنجان را برداشت و نزدیک لبش برد.
چند جرعه و صورتش رنگ گرفت.
_ باید ترتیبی بدم سهند برگرده ایران.
چقدر خوشحال میشدم از بودن سهند.
از تنهایی درمیآمدم.
جرأت نکردم این آخری را اعتراف کنم.
در نقش عروس عاقل فرورفته تا چند ساعت بعد خوشخدمتی کردم و به رویم نیاوردم که دلم از غصه در آستانه ترکیدن است.
نه تا وقتیکه به اتاق خودمان رفتم، در را پشتسرم بستم و روی تخت بالشت فرهاد را بغل زدم و بیصدا گریه کردم.
◇◇◇
فرهاد
بارها به حسم خندیدم ولی واقعیت داشت، من پساز سالها آرامش را تجربه میکردم. کجا؟
داخل بازداشتگاه!
البته دقیقاً زندان زندان هم نبود.
رابطهها، پول، ترس از منابع و مدارکی که داشتم، همه و همه دستبهدست هم میداد که زندان بیشتر شبیه سوئیتی با امکانات کامل باشد.
حتی ابراهیم هم با من بود، گفتم لزومی ندارد ولی اصرار کرد و همراه من به بهانه نمیدانم چه چیزی بازداشت شد.
کاری که عمری ترس از انجامش را داشتم، آنقدرها هم سخت بهنظر نمیرسید.
میدانستم در خوشبینانهترین حالت، تاوان مالی بالایی خواهم داد و جان شیرین را به در میبرم، بدبینانهترین حالت هم… زیاد به جزئیاتش فکر نمیکردم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت645
یکیدو بار جلسات بازجویی که نه، بیشتر بحث و گفتگو داشتیم.
خودشان هم میدانستند که اتهام فرار مالیاتی مسخرهتر از آن است که در باور کسی بگنجد.
حداقل استفاده از رانت یا تسهیل امر پولشویی برای گروهی خاص بیشتر به واقعیت نزدیک بود.
خارج از مرزهای بازداشتگاه، عامری بود که سالها به وفاداریاش ایمان داشتم، فروغ جان که کنترل اموال را بهدست داشت، سهندی که جایش امن بود و پرینازی که…
ای وای از پرینازم که عجیب آغوشش را هوس میکردم.
میدانستم که در نبودم زیر منگنه میافتد با بهقول خودش مادرشوهر سختگیرش.
کاش فروغم ملاحظهاش را میکرد… کاش میسپردم به فکر تغییر دختر شوخ و شنگ خانهام نباشد… کاش میدیدمش …کاش میدیدمشان!
عامری خبر داد که عصر ملاقات خواهیم داشت.
حتماً میخواست برایم گزارش کار بدهد.
سروقت آمد هرچند که معطلی ملاقات وقتمان را گرفت. ملاحظاتی هم داشتیم در مورد شنود اتاق.
نمیشد بیگدار به آب زد.
نکات حساس را برایم مینوشت، میخواندم، جواب را مینوشتم، آنهم داخل تبلت، چیزی مکتوب نمیشد.
ماحصل حرفش دور و ور معامله بود.
فروغ طبق قرارمان شمشیر را برای شاکیان از رو بست.
اینکه اکثر اموال بهنام من نبوده جز دفتر امارات که آنهم توقیفش با توجه به روابط ایران و امارات کار راحتی محسوب نمیشد.
پروانه دفتر بازرگانی هم بهنام خودم بود و باز ملکیت بنا بهنام فروغ. میماند انبار ورامین…
انبار لواسان هم ملک استیجاری..
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 102
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی دیر پارت گذاشتید ایندفعه ولی بازم ممنون دمت گرم نویسنده
بارها گفتم خیلی خوبه رمانت
فوق العاده اس، فوق العاده اس، فوق العاده اس
دست مریزاد، احسنت به قلمت
ممنون از ادمین عزیز🌹