این میان فکر زمینهای پسته را نکرده بودم!
به عامری سپردم، یک وجب از آن زمینها را به کسی نمیدادم، ولو اینکه برایم حکم حبس ببرند!
_ جناب جهانبخش، اون زمینا خیلی هم…
به میان کلامش پریدم:
_ خیر، همون که گفتم، زمینها نه فروخته میشن، نه تغییر مالکیت میدم.
سری به تأیید تکان داد.
_ درضمن جناب جهانبخش، خانوم دولو هماهنگ کردند که سهند برگرده ایران.
نفس عمیقم را بیرون دادم.
_ بسیار خب، اگر صلاح میدونن.
_ میتونم برای درخواست ملاقات اقدام کنم.
دلم نمیخواست مرا در این محیط ببینند.
_ بمونه برای بعد. اگر شد تلفنی هماهنگ کنید برای صحبت، ملاقات فعلاً خیر.
_ حتماً.
وسایلش را جمع میکرد. تخمین زمانی تصمیمگیری در خصوص پرونده شاید دوسه ماهی طول میکشید.
پریناز چند ماهه میشد؟
مأمور دم در وارد شد و من کنارش راه افتادم.
عامری صدا زد.
_ مراقب خودتون باشید، جناب جهانبخش.
درها پشتسرم بسته میشدند، بهسمت سلول یا همان سوئیتی با امکاناتی که اقامتگاه این مدتم بود. جایی در سمت دیگر بازداشتگاه موقت.
تنها یک راهرو مشترک داشت با بقیه ساختمان.
مردی کنار سربازوظیفه راه میرفت. یک دستش با دستبند به دست سرباز بند بود.
درست لحظهای که از کنار ما رد میشدند، چیزی از پشت کمرش بیرون کشید و…
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت647
سوزشی را در پهلوی راستم حس کردم، دردی وحشتناک و ناخودآگاه خم شدم.
هیاهو به راه افتاد.
باتومی که به سر ضارب فرود میآمد، دو سرباز درحال درگیری با ضارب و من افتاده روی زمین… دستم را به پهلو رساندم، خیس بود؛ قرمزی خون!
دنیا انگار سیاه شد و درد مرا با خود برد، جایی در میانه سکوت محض.
چشم که باز کردم، سفیدی اتاق چشمم را میزد، احتمالاً بیمارستان بودم، به درمانگاه بازداشتگاه نمیخورد.
مرد پرستاری نبضم را گرفت و کس دیگری که احتمالاً دکتر بود، برگههایی را چک میکرد.
پشتی تخت را کمی بالا آوردند، حال بهتری داشتم.
_ آقای جهانبخش، دارید بههوش میاید.
بریدهبریده جواب دادم:
_ چاقو خوردم.
_ خون از دست دادید، جراحت عمیقی بود. خوشبختانه به ارگانهای اساسی خسارت جدی وارد نشده، بخیهها تازه هستند، سعی کنید زیاد حرکت نداشته باشید.
پرستار بالشت پشتم را مرتب و سرم را تنظیم کرد.
_ کلیهم سالمه؟
دکتر سرش را از برگهها بلند کرد.
_ سالمه. نگران نباشید.
_ میتونم وکیلم رو ببینم؟
_ بهشون خبر میدیم. بیرون در مأمور گذاشتن.
تشکر کردم و چشمهایم را بستم. باید هرچه سریعتر عامری را میدیدم.
انگار از ضعف خوابم برد ولی با صدایی بیدار شدم.
عامری جلوی پنجره ایستاده و از لای کرکرهها بیرون را نگاه میکرد.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت648
_ آقای عامری؟
سمتم برگشت، اخمی نشسته بر صورتش.
_ خدا رو شکر که بهخیر گذشت، جناب جهانبخش.
در حال حرکت بهسمت تخت، روزنامهای را سمت من گرفت.
تیتر صفحهای که دستم داد گویای تمام قضایا شد.
«مدارک پولشویی دونفر از عاملین فساد اقتصادی به مراجع قضایی تحویل داده شد.»
لبخندی تحویلم داد.
_ بیمارستان خوبیه، از روند درمان راضی هستید؟
زیرچشم نگاهش کردم، هنوز مشغول خواندن جزئیات خبر روزنامه بودم.
_ روند درمان مشکلی نداره، روند ایمنسازی بازداشتگاه جالب نبود.
_ بهمحض شنیدن خبر چاقو خوردن شما، مدارک تحویل دادگستری شد. و البته رونوشتی به چند روزنامه معتبر. امیدوارم متوجه شده باشن که حذف فیزیکی چاره کارشون نیست.
سری بهعلامت تأیید تکان دادم.
_ درسته.
_ مادر و پریناز خانوم اصرار داشتن برای ملاقات بیان.
توقع نداشتم عامری تا اینحد دهنلق باشد.
_ از کجا باخبر شدن؟
نفس کلافهاش را بیرون داد.
_ متأسفانه وقتی با من تماس گرفتن من پیش خانوم والده و پریناز خانوم بودم و ایشون شنیدند و…
پیرمرد بدبخت چشمهایش را بست، احتمالاً داشت کولیبازی پریناز را با چاشنی جیغ و دادش مجسم میکرد.
برای اولین بار از زمان چاقو خوردن، لبم به لبخند کشیده شد.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت649
عامری زل زده به من ادامه داد:
_ جناب جهانبخش، من حریف خانومتون نمیشم، ایشون منو رسماً…
لبهایش جمع شد.
چشم بستم و زیرلب جملهاش را ادامه دادم:
_ بیچارهت کرده! میدونم. بیارشون ملاقات، اولتیماتوم بده اگه سر و صدا بشه، در روند آزادیم تأثیر میذاره.
_ فکر میکنید توفیری میکنه؟
_ شک نکنید.
روز بعد حوالی عصر به در اتاق تقهای زدند.
عامری در را باز کرد و عقب کشید.
فروغ عزیزم و به دنبالش زنی خوشپوش با بزرگترین عینک آفتابی که میشد بر چشم زد، پریناز!
فروغ مستقیم سمت من آمد، پریناز دنبالش.
بوسه فروغ روی سرم نشست.
_ پسر عزیزم.
_ ممنون که اومدید، دیدنتون بهبودیم رو سرعت میده.
_ مطمئنم این روزهای سخت خاطره میشن.
رو به پریناز کردم.
_ خوبید، خانوم جهانبخش؟
سرش را بهآرامی تکان داد.
_ خوبم.
فروغ زیرچشمی نگاهش کرد و عامری احتمالاً محض احتیاط در اتاق را بست.
_ عینکت رو برنمیداری؟
دستی زیر بینیاش کشید.
_ شامپو رفته توی چشمام قرمز شدن.
عینکش را بهآرامی برداشت. دو چشم به خون نشسته! عقل نداشت؟ مگر من مرده بودم؟!
فروغ زیرلب پفی گفت و سمت عامری رفت.
مادرم اینقدر عاقل بود که به ما خلوتی ولو کوتاه هدیه کند.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت650
دستش را گرفتم.
لبه تخت نشست.
_ مردم و زنده شدم، مرده شور ببر هرچی مال و منال و کوفته، بده بره، فقط بیا بیرون.
_ گریه کردی؟
_ آخه اون پفیوزی که چاقو زده که الهی دستش بشکنه، یههو فردا یه چاقوی دیگه بزنه بهت چکار کنیم؟ این عامری هم که خدای صبره… خب منتظرن آبکش بشی؟ یه سوراخ اینور، یه سوراخ اونور.
_ سوراخا رو ول کن، غر نزن، عیادت اومدیا.
آب بینیاش را بالا کشید و کف دستش را بهعلامت «کافیه» سمتم گرفت.
_ ولم کن، فرهاد. کم اینا به من تذکر میدن، حالا تو هم شروع کن. اصلاً الآن قیافهت رو ببینی خودت وحشت میکنی! چشمات گود رفته، رنگت پریده، دماغتم دوبرابر شده.
گوشه لبم را گاز گرفتم. باز به دماغ من گیر داد.
_ من در هر حالتی جذابم.
خودش را عقب کشید.
_ یعنی یادم رفته بود قبله عالم چقدر ازخودمتشکر تشریف دارن.
چشمم به لوله سرم افتاد که چکههای مرتبش متوقف شده بود.
_ نشستی روی لوله سرم. حواست کجاست، پریناز!
از جایش بلند شد.
_ خبه حالا، پا شدم. کمپوت بدم بخوری جون بگیری؟
_ خیر، میل ندارم.
_ واقعاً که چقدر بداخلاقی! حیف از من که دو ساعت برات زار زدم!
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت651
_ برگشتم خونه خدمتت میرسم که دیگه دروغ تحویل من ندی، شامپو توی چشمت رفته بود که!؟
گوشه بینیاش چین افتاد.
چشمم روی تنش میچرخید، تغییری نمیدیدم.
دوست نداشتم بهمحض دیدنش از حال بچه بپرسم.
خب بدون شک بچه را دوست داشتم، منتها الویتم خودش بود، همان دختر غرغرو و مهربان که بهزودی مادر میشد.
سراغ یخچال کوچک گوشه اتاق رفت و چیزهایی را داخل طبقات جا داد.
فروغ بالشت پشتسرم را مرتب کرد. با عامری و فروغ برای ادامه برنامههایمان هماهنگ میشدیم.
فروغ هنوز کنارم ایستاده بود و پریناز کمی دورتر، خیره به منظره بیرون.
_ حالش خوبه؟ دکتر رفته؟
_ خوبه، گاهی تهوع داره، خستگی هرازگاهی. مراقبشم.
پلک به تشکر روی هم گذاشتم.
_ شکمش بزرگ نشده.
_ هنوز زوده، لباس گشاد میپوشه.
سمت ما برگشت و چشمش بین من و فروغ میچرخید.
_ به فرهاد نگفتی که دکتر رفتیم؟
انگشتانش را بههم میتاباند.
سمت خودم کشیدمش، دستم روی شکمش نشست.
_ دفعه دیگه باهم میریم دکتر.
لبخند به صورتش برگشت.
عامری اعلام کرد که زمان چندانی نداریم.
فروغ خداحافظی کرد.
پریناز روی صورتم خم شد، به مقصد بوسیدن گوشه لبم، مثل همیشه.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت652
زیرلب زمزمه کرد:
_ راستی، فرهاد، یادم رفت بگم بهت، نیمه وقت میرم گاتا!
گفت و فرار کرد! مرا با تهماندهای از دلشوره و اخمهای درهم پشتسر گذاشت.
◇◇◇
پریناز
پشت شیشههای فرودگاه، دستهگل به دست، چشمم بین مسافرین ورودی میگشت دنبال سهند.
بعداز کمی معطلی قد بلندش را بین بقیه تشخیص دادم.
شلوار کتانی به پا داشت پر از جیب و یک سوئیشرت گشاد خاکستری رویش.
مرد درشت اندامی کنارش راه میرفت.
عامری گفته بود که در پرواز تنها نیست.
محمود جلوتر آمد.
_ اومدن، خانوم.
– آره، دیدمش.
اولین دیدارمان بود بعداز مرحومشدن مادرش.
قیافهاش خشک و جدی، به روبهرو نگاه میکرد، یاد فرهاد میافتادم.
این ژن جهانبخش در این طفلک بیمادر هم قل میزد.
با رد شدنش از بازرسی، خودم را جلو رساندم و بیهوا بغلش کردم.
_ دلم برات یه ذره شده بود!
بهتزده نگاهم میکرد، لبخندی به لبش آمد و دستانش بدنم را احاطه کرد، یک درآغوش گرفتن واقعی.
زیر گوشم زمزمه میکرد:
_ تو رو فرستاده که از دلم دربیاره؟
_ کی رو میگی؟
_ بابام دیگه! شکارم از دستش.
ظاهراً از چیزی خبر نداشت.
_ بیا بریم برات میگم، خودت خوبی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 126
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
با تشکر از زحماتتون
آیا اوای توکا و اتش شیطان پارت گذاری نمیشن و متوقف شدن
آوای توکا که نویسندش اجازه پارتگذاری نداد ، آتش شیطان هم نویسنده دیگه پارتی داخل کانالش نذاشته
ممنون از پارت قشنگتون