رمان شاه خشت پارت 107 - رمان دونی

 

 

 

 

 

_ نه، کجا خوبم! روانیم کردن. سهند برو… سهند بیا، سهند برو… سهند بیا… گندش دراومده. باور کن می‌خوام فرار کنم برم بهزیستی.

 

با آرنج به پهلویش زدم.

 

جای ضربه‌ام را ماساژ داد.

 

_ این اخلاقت رو عوض کن، پری. وجدانا چیه هی حمله می‌کنی؟ توام وضعت بهتر از من نیستا، با این شوهر کردنت! یه‌هو نیست و‌ نابودت کرد. گفتم سربه‌سرش گذاشتی، قاتی کرده، قهوه داده خوردی!

 

_ چرت نگو، بیا بریم آب‌هویج بخوریم، کلی خبر دارم برات.

 

نگاهی به مرد درشت پشت‌سرش کرد و آرام گفت:

 

_ بادیگاردو حال کردی؟

 

به محمود اشاره زدم.

 

_ آقا محمود، من و سهند یه آب‌میوه بخوریم، بعد می‌ریم خونه.

 

با سر تأیید کرد و با مرد درشت قامت بیرون در ایستادند.

 

پشت میز و صندلی پلاستیکی نشستیم و کمی بعد دو لیوان هویج بستنی مقابلمان بود.

 

قاشق‌های بلندی که می‌شد معجون دوست‌داشتنی را هم زد.

 

سهند به هیجان‌زدگی من نبود.

شاید واقعاً حق داشت عصبانی باشد.

 

دستش را گرفتم.

 

_ خیلی ناراحت شدم برای مامانت، سهند، از ته دلم می‌گم.

 

سری تکان داد، سخت نبود فهمیدن غم چشمان این پسر نوجوان.

 

_ مرسی.‌

 

حدس زدم تمایلی به ادامه این بحث ندارد.

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت654

 

 

با چشم‌ به دسته‌گل اشاره کرد.‌

 

_ گل چیه گرفتی اومدی؟ بابام کجاس؟

 

_ سهند، همیشه دلم می‌خواست برم فرودگاه استقبال کسی، گل بگیرم… منتظر وایسم.

 

_ خدا شفای عاجل بده بهت، پری. دارم فکر می‌کنم بابا احتمالاً از دست تو خل شده، قبلاً عاقل بود، نهایت این‌که بداخلاقی می‌کرد، الآن در مجموع اخلاقش بهتره ولی یه‌هو اساساً… ولش کن.

 

_ ول کن اینا رو، خبرا رو‌ بچسب. اول خبرای خوب یا بد؟

 

زیرچشم نگاهم می‌کرد، این حرکتش هم میراث فرهاد.

 

_ بدا رو بگو.

 

_ خب، بابات رفته زندان.

 

یک مرتبه از جایش پرید، نزدیک بود لیوان را چپه کند.

 

_ بشین، ترسیدم خب! رفته زندان ولی عامری گفت زیاد نمی‌مونه، یه سری اتهامات بی‌اساسه و دارن توافقاتی می‌کنن. نمی‌دونم دقیقاً چه توافقاتی ولی فرهاد قراره برگرده.

 

_ دیگه؟

 

قلپی از آب‌میوه خوردم.

 

_ چند روز پیش رفتم فرهاد رو‌ دیدم، بیمارستان بود، یکی بهش چاقو زد، الهی دستشون بشکنه!

 

سهند دوباره از جایش پرید.

 

_ بابام چی شده؟

 

حقیقتاً من آدم مناسبی برای تعریف این اخبار نبودم.

 

_ هیچی، یه سوراخ کردن این‌جاش.

 

با دست پهلویم را نشان دادم.

 

_ خوب بود حالش، یه‌کم بداخلاق که طبیعیه… رنگشم پریده بود که اونم باز طبیعه. کلاً عامری گفت همین اتفاق باعث می‌شه کارمون جلو‌ بیفته.

 

دستش دور لیوان پیچید.

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت655

 

_ بازم خبر بد داری؟

 

_ نه، دیگه خوبا شروع شد. مثلاً من پاره وقت می‌رم گاتا.

 

شانه‌هایش را بالا انداخت.

 

_ به من چه!

 

چشم‌هایش را ریز کرد.

 

_ پری، کجا بودی این مدت؟

 

_ همین دیگه، نمی‌ذاری بگم. فرهاد من‌و فرستاد پیش مادرش، فروغ جان… مادربزرگت… زنده‌س!

 

از لیوانش کمی آب‌میوه خورد.

 

_ حالت بده؟ مادربزرگ من سال‌هاست مرده.

 

_ زنده‌س، این‌همه سال هم شمال بوده، در سکوت زندگی می‌کرده. الآنم برگشته عمارت… سهند، پیش خودمون باشه، یه مادرشوهریه که بیا و ببین، پدر من‌و درآورده، این باباتم بچه‌ننه، اصلاً به من توجه نمی‌کنه.

 

_ پری، وجدانا چرت نگو، این داستان مادربزرگ چیه؟

 

سعی کردم کمی اخم در صورتم بنشانم.

 

_ می‌دونم باورش سخته. مادربزرگت به‌صورت خودخواسته تصمیم می‌گیره از کل فامیل کناره بگیره و یه زندگی ساده و بدون تنش رو‌ شروع کنه. وانمود می‌کنن که فوت کرده و در تمام این سال‌ها فقط فرهاد باهاش در ارتباط بوده.

 

_ اسم خودشونم می‌ذارن عقل کل!

 

_ زن مهربونیه‌ها، منتها اخلاق اینا صفر. هر چقدر بابات خوش‌اخلاقه، ارث همین مامان‌بزرگته. البته فهمیدم که دماغ بابات، کار پدربزرگته.

 

چپ‌چپ نگاهم کرد.

 

_ الآن می‌ریم خونه؟

 

_ آره، توام سعی کن با ذوق و شوق باهاش برخورد کنی.‌

 

لیوان آب‌میوه را به جلو هل داد.

 

_ باشه. پا شو بریم پس، قلبم داره می‌تپه واسه نن‌جونم!

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت656

 

 

مهلت نداد اعتراض کنم، از جایش بلند شد.

 

_ آب‌میوه‌ت موند.

 

بی‌اهمیت سر تکان داد و رد شد.

 

چند قُلپ از لیوانش خوردم، سمتم برگشت.

 

_ نکن آخه چندش، بیا بریم.

 

دهانم را پاک کردم.

 

_ حیف بود، پول دادیم خب.

 

بازوی لاغرش را گرفتم.

 

_ سهند؟!

 

_ هان؟

 

_ یه خبر دیگه هم هست.

 

مکث کرد.

 

_ خوبه یا بد؟

 

نمی‌توانستم احساساتش را در مورد حاملگی‌ام پیش‌بینی کنم.

 

وقایعی که به‌تازگی از سر گذرانده بود در کنار سختی‌های دوران بلوغش.

 

و‌ حالا صحبت از حضور مهمانی به زندگی ما

_ نمی‌دونم، خودت باید بگی.

 

چشمش را دوخت به دهانم.

 

_ من حامله‌م.

 

مردمک چشمانش گشاد شدند، خیره به صورتم.

دستش تا کنار گونه‌ام بالا آمد.

 

_ من چرا یادم می‌ره تو نامادریم هستی؟

 

در آغوش کشیدمش، بی‌اختیار!

 

_ چون قبلش باهم دوست شدیم، یادت نیست؟

 

هیچ‌وقت این حس را نداشتم که سهند پسرم باشد، بیشتر همان رفیق حساب می‌شد.

شریک غرغرهایم، همراه خرابکاری‌هایم.

 

ما یک نقطه اشتراک بزرگ داشتیم، همانی که سهند بابا صدایش می‌زد و هردو می‌دانستیم که «بابایش» نیست.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت657

 

 

همانی که قلب هردوی ما را در مشت داشت، آن‌قدر که برایش جان می‌دادیم.

 

دلم کمی آرام شد از برخورد سهند

 

حقیقتش کمی ترس داشتم از عکس‌العملش، پس از تمام مصیبت‌های اخیر؛ آلاله، سدا، سدا، سدا…

 

باید می‌رفتیم، فروغ جان انتظارمان را می‌کشید.

 

علی‌رغم خواندن به گوش سهند، توقع برخورد محبت‌آمیزی را با فروغ جان نداشتم؛ همان هم شد.

 

بی‌ادبی نکرد.

 

ایستاد و دست داد… بعد هم کمی خم شد و گونه مادربزرگش را بوسید.

 

نگاه فروغ جان پر بود از حسرت، دلتنگی و غمی سنگین.

 

زن خودداری که حتی یک قطره اشک نریخت، من بودم احتمالاً سیل راه می‌افتاد.

 

صدایش کمی خش داشت وقتی اعتراف کرد؛«کاش دنیا با همهٔ ما مهربون‌تر بود.»

 

این حرفش را من بیشتر از سهند می‌فهمیدم.

 

پسری که ناگهان خستگی را بهانه کرد و به اتاقش رفت.

 

مانده بودم بین احساسات متشنج رفیقم و یک حس زنانه اندوه که از فروغ جان ساطع می‌شد.

 

با احتیاط کنارش زمزمه کردم:

 

_ سهند کمی وقت لازم داره.

 

شخصیت فروغ طوری بود که حتی دلداری زنانه را با ترس و‌ لرز ابراز می‌کردم.

 

نوعی غرور در نگاهش داشت که دوست نداشتم حس کند ضعفی را نشانم داده.

 

در کمال تعجب، دست به بازویم رساند.

 

_ من سال‌های زیادی رو از دست دادم، سهند حق داره دلخور باشه.

 

_ مطمئنم که سال‌های زیادی جلوی ماست که کنار هم باشیم.

 

 

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت658

 

 

رو کرد به پنجره‌های رو به باغ.‌

 

_ فرهاد پیغام داده که شما نری شیرینی‌فروشی، نگران مسائل امنیتیه.

 

قبل‌از هر اعتراضی از جانب من ادامه داد:

 

_ به عامری گفتم پیغام بده؛«مشکلی نیست».

 

منظورش را نفهمیدم، سرم را به اطراف تکان دادم.

 

_ یعنی چی؟

 

_ لازم نیست فرهاد رو نگران کنیم، تو هم با حفظ احتیاط به کارت می‌رسی.

 

و به این ترتیب من و فروغ جان برای اولین بار توافق کرده و فرهاد را دور زدیم.

 

این شروعی بود برای همکاری‌های آینده ما.

 

کنار فروغ جان بودن حس قدرت را به رگ‌هایم تزریق می‌کرد، مقتدر می‌شدم، حتی باوقارتر شدم.

 

این‌قدر که سهند گاهی سریه‌سرم می‌گذاشت و به صدای کفش‌هایم روی سرامیک‌ها می‌خندید، پسرک بدجنس!

 

شکمم بزرگ می‌شد، لباس‌هایی گشادتر می‌پوشیدم و کفش‌هایی راحت‌تر.

 

دوبار دیگر با فروغ جان دکتر رفتیم، جنسیت بچه مشخص شد ولی خواستم مخفی بماند.

 

دلم می‌خواست فرهاد کنارم باشد.

 

علی‌رغم تلاش‌های عامری، فرهاد هنوز از پرونده خلاص نشده بود.

 

قدغن کرد که ملاقات برویم، گفت که تمایلی به رفت و آمد ما به محیط زندان ندارد.

 

عامری خوشبین بود، فروغ‌ جان آه می‌کشید.

 

سهند گاهی بدخلقی می‌کرد و من هم هرازگاهی زیر دوش گریه می‌کردم تا این‌که…

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت659

 

 

حوالی عصر بود، از صبح در گاتا سرپا نان و شیرینی پختم، دلم می‌خواست تنم را خسته کنم، این‌قدر که شب بدون فکر و‌ خیال بخوابم.

 

در اصلی را باز کردم، چراغ‌های سالن بزرگ روشن بودند، صدای پچ‌پچ، خنده‌های سهند.

 

سلانه‌سلانه تا سالن رفتم.

 

فروغ جان روی مبلی تک‌نفره نشسته و سر رو به بالا داشت، سهند بی‌خیال چیزی تعریف می‌کرد و…

 

قد و قامتش در کت‌وشلوار تیره… کفش واکس‌خورده.

 

وقتی برگشت، از یک طرف کت را کنار زده و‌ دست در جیب شلوارش داشت.

 

بدون کراوات، دو‌ دکمه اول پیراهنش باز بود. صورتی با ته‌ریش مرتب؛ یک کلام جنتلمن!

 

نمی‌دانم با چه سرعتی سمتش دویدم.

 

از سنگینی من و‌ سرعت برخوردم، نزدیک بود سکندری بخورد، دستش را گرفت به لبه مبل.

 

انگشتانش لای موهایم خزید و‌ سرم را جوری به سینه‌اش چسباند انگار بخواهد تا ابد مرا به خودش سنجاق کند.

 

پیراهنش را چنگ زدم.

 

_ نباید خبر می‌دادی؟

 

شانه‌ام را با دستش گرفت و مرا از خودش فاصله داد. دست دیگرش زیر چانه‌ام نشست.

 

_ تمایل داشتم غافلگیرتون کنم.

 

تازه نگاه پرشیطنت سهند و اخم ظریف فروغ جان را دیدم.

 

راست ایستادم و تلاشم برای فاصله گرفتن از فرهاد موفقیت‌آمیز نشد.

 

فروغ جان با فشاری به دسته مبل از جایش بلند شد.

 

_ همگی غافلگیر شدیم.

 

با دست اشاره کرد.

 

_ تا الآن میز شام چیده شده، امشب باید جشن بگیریم.

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 138

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دلشوره

    خلاصه رمان:       هم اکنون داستان زندگی پناه را تهیه کرده ایم، دختری که بین بد و بدتر گیر کرده و زندگی اش دستخوش تغییراتی شده، انتخاب مردی که برای جان خودش او را قربانی میکند یا مردی که همه ی عمرش عاشقانه هایش را با او رقم زده، ماجرایی سراسر عشق و نفرت و حسرت،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لالایی برای خواب های پریشان از فاطمه اصغری

    خلاصه رمان :         دریا دختر مهربون اما بی سرزبونی که بعد از فوت مادر و پدرش زندگی روی جهنمی خودش رو با دوتا داداشش بهش نشون میده جوری که از زندگی عرش به فرش میرسه …. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یلدا
یلدا
3 ماه قبل

عالی، عالی، عالی❤️❤️❤️❤️❤️

لیلا
لیلا
3 ماه قبل

سلام بر نویسنده عزیز خیلی رمان خوب من دوستش دارم میشه زود به زود پارت گذاری کنید ممنون ❤️

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x