به خودم لعنت میفرستادم چرا در مورد زایمانش در خانه پافشاری نکردم.
ایرادش چه بود؟ امکانات بیمارستان را فراهم میکردم. داد و فریاد کرد و گفت عهد قجر نیست!
حتی فروغ بهآرامی تشر زد؛«مهمل نگو، فرهاد.».
دقایق به کندی میگذشتند.
روی صندلی با خونسردی نشسته و سعی میکردم آشوب درونم را مخفی کنم.
فروغ از جایش بلند شد و دست روی شانهام گذاشت.
_ پریناز قویه، نگران نباش.
دو ساعت بعد پرستاری بیرون آمد، دنبال بستگان خانوم اسماعیلی میگشت.
از جایم پریدم.
_ من همسرش هستم، حالش چطوره؟
نمیدانم چرا جوابم را نداد، به جایش گفت:
_ مبارکه، دخترتون صحیح و سالم دنیا اومد.
دوست داشتم به دهانش بکوبم، چرا خزعبل میگفت، من حال پریناز را پرسیدم.
فروغ تکرار کرد:
_ مادرِ بچه خوبه؟
پرستار به خودش آمد.
_ بله، بله… مادر هم حالشون خوبه. میبرنشون بخش، میتونید ملاقات کنید.
خون مجدد در عروقم جریان عادی پیدا کرد.
لازم داشتم کمی تجدید قوا کنم.
فروغ جلو آمد و چیزی را در جیب کتم چپاند.
_ خودتو جمع کن، فرهاد، رنگت پریده!
دستم را داخل جیبم فروکردم، تراولهای لوله شده.
با تعجب به فروغ نگاه کردم که میخندید.
_ باید مُشتلق بدی، پسر.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت704
داخل اتاق خصوصی روی تخت در خواب بود.
پرستار فشارش را چک کرد و رفت.
رنگ و روی پریده با موهایی که احتمالاً از شدت عرق به پیشانیاش چسبیده بودند.
دستش کنار بدن افتاده و انگشتانش بیحرکت.
بیاختیار انگشت سبابهام پوست دستش را به بازی میگرفت.
کبودی آنژیوی اخیر جدیدترین رد بود… جای سوختگی وقتی داشت شیرینی میپخت.
حسابی داد زدم و منع کردم شیرینی بپزد… کو گوش شنوا!
محض رضای خدا چند ساعت هم حرف گوش نداد، چای عصر را با سوهان عسلیهای پرینازپز به خوردم داد، چنین کلهشقی زن من بود!
با صدای در به خودم آمدم، پرستار بچه را در چرخی که دورش محافظ شیشهای داشت، داخل اتاق آورد.
دخترک من، لای پتویی صورتی!
و من بازهم پدر میشدم… به چند دقیقه نکشید که پریناز چشم باز کرد.
اسمم را بهآرامی صدا میزد.
فروغ سمتش رفت.
دستش را گرفت و پیشانیاش را بوسید.
نگاهش به من بود که مات مانده و کلمات در سرم میچرخیدند و در دهانم میماسیدند.
فقط توانستم دستش را بگیرم و فشار دهم.
نمیدانم در مردمک چشمان من در جستجوی چه چیزی بود؟
نمیدانم چرا لبخند زد ولی همان حرکت لبهایش انگار به دنیا برگشتم.
سرم خم شد کنار گوشش.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت705
_ من با دوتا دختر خوشگل چکار کنم، خانوم جهانبخش؟
_ اه، خدا رو شکر شبیه من شد؟
قبلاز هر جوابی از سمت من بازهم در اتاق باز شد. سر بلند کردم که اعتراض کنم ولی…
_ کجاست این خواهر من، بدینش ببینم!
با دیدن من و فروغ سریع سلام داد.
یک راست به مقصد تخت و گونه پریناز را چنان صدادار بوسید که…
زل زده بود به دخترک ما در آغوش فروغ!
_ پری، شرط رو باختی!
متعجب به پریناز نگاه کردم.
_ نباختم، سهند، کپی خودمه!
سهند ادامه داد:
_ دماغش جهانبخشه!
پریناز زیرلب غر میزد.
سهند دست به دامان فروغ شد.
_ خدایی شبیه بابا نیست، فروغ جون؟ کپی برابر اصل باباس، فقط سیبیل نداره!
_ سهند، من مگه سیبیل دارم؟! چرا مزخرف میگی؟
سمت من آمد.
_ خب داری، میزنی دیگه! مهم اینه که شبیه خودته!
فروغ سینه صاف کرد.
_ دختر زیباییه، شبیه مادرش.
ختم داستان و شرطی که نمیدانم چه بود و پریناز آن را برد.
سهند اعتراض کرد:
_ فروغ جون، اصل دماغه، که شبیه باباس!
فروغ پوفی زیرلب کرد.
_ نه، صورت بچه ورم داره، دماغش بزرگ نیست.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت706
متعجب به مادرم خیره شدم، مگر دماغ من بزرگ بود؟
پریناز دستم را گرفت.
_ فرهاد، دماغ تو عالیه، من اصلاً عاشق دماغت شدم.
از دست سهند که این بحث احمقانه و سخیف را مطرح کرده بود و قضیه را لحظهبهلحظه پیچیدهتر میکرد.
تشر زدم.
_ کافیه، سهند!
لبه تخت پریناز نشست.
فروغ پرسید:
_ اسم انتخاب کردین.
سهند بیربطترین فرد ماجرا، با اعتمادبهنفس جواب داد:
_ اسمش پریماهه، منم بهش میگم ماهی.
اولین واکنش از پریناز بود.
_ بانمکه، بهش میاد.
فروغ لبخند زد.
_ برازندهس.
به صورت مثل ماهش نگاه کردم… پریماه! زیبا، ماه…
به خانه برگشتیم و پریناز ساکن همان اتاقی شد که برای دخترمان چیده بود.
گرفتن پرستار هم قانعش نکرد، خودش بیشتر مواقع را صرف مراقبت از پریماه میکرد.
دخترکی که اکثراً روزها میخوابید و شبها را تا صبح پلک نمیزد.
روزهای پر از خستگی، شبهای طولانی.
اوایل تصور نمیکردم ماندنم درخانه تا این حد عذابآور باشد.
خطاطی میکردم، معاملات بورس خارج از کشور، گهگاهی با شاهین تماس میگرفتم برای هدایت معاملات ولی…
این منع فعالیت تجاری برایم مصیبت شد.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت707
از طرفی نمیخواستم گزک به دستشان بدهم و از سویی روزهایم با کلافگی میگذشت.
پریناز هم…
منصفانه نبود ولی خب حضور پریماه، پریناز مرا تا حد زیادی مشغول میکرد.
دختری که هرازگاهی سراغم میآمد و با دیدن شیطنتهایش روزم شب میشد، مدتها بود که فقط مادرانه خرج دخترمان میکرد.
بخش منطق وجودم رفتارش را میفهمید و سمت دیگر خودخواهی درونم داد میکشید و به نوزادی که ازقضا دخترم هم بود، حسادت میکرد.
کار تا جایی پیش رفت که پریناز عاشق اتاق مطالعه، دخترکی که جانش را میداد برای چرتزدن تخت کتابخانه آنهم موقع خطاطی من، به صدای گریه نوزاد مثل تیری از چله کمان دوید به سوی دخترکش.
اصلاً ندید که برایش با سیاهقلم چه نوشتم.
«سلسله موی دوست حلقه دام بلاست… هرکه در این حلقه نیست، فارغ از این ماجراست.»
بعداز رفتنش، چنان باحرص نوشتهام را پاره کردم که…
نمیشد، این بار به این طریق به مقصد نمیرسید.
فرهاد روزبهروز خمودهتر و عصبیتر میشد.
باید فکری میکردم… من آدم سکون نبودم!
پریماه یک ماهونیمه بود که نیمهشب از خواب پریدم، نیمه دیگر تخت، طبق معمول این شبها خالی.
تا اتاق پریماه رفتم، پرینازم روی زمین، پای تخت خوابیده بود، دستش لای میلههای تخت.
همان شد، باید دخالت میکردم.
بلندش کردم، کمی سنگینتر از قبلها شده بود یا من پا به سن میگذاشتم به قول خودش! از خواب پرید.
_ چشمتو ببند.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت708
سرش را به سینهام چسباند، تا صبح خوابید، حتی شیشهشیر دخترک را دم صبح خودم دادم.
سپردم پرستار به دخترکمان برسد.
در اتاق ماندم تا مجرم بیدار شود.
قهوه بعداز صبحانه را میخوردم که چشم باز کرد و ناگهان روی تخت نشست.
_ خاک به سرم، چقدر خوابیدم؟ ماهی چی شد؟
_ صبح بهخیر.
_ فرهاد… بیدارم نکردی چرا؟
خواست از جایش بلند شود.
_ کجا؟
_ برم سراغ بچه.
_ لازم نیست، گفتم پرستار مراقب باشه. شما اگر نمیخوایی بخوابی، برو حمام، دوش بگیر و بیا صبحانه بخور.
بدون توجه به حرف من از اتاق بیرون رفت و کمی بعد برگشت.
_ ماهی رو برده کجا؟
_ گفتم ببرنش پایین، در طی روز اتاق پایین باشه برای بازی و خواب نیمروز. توجه نکردی به حرفم؟
_ آخه فرهاد این…
از جایم بلند شدم و دستمالسفره را داخل سینی پرت کردم.
_ خیرهسر شدی؟ حرف میزنم به هیچجات حساب نمیکنی، این رویه پیش نمیره، پریناز.
انگشت اشاره را سمتش گرفتم.
_ اصلاح کن رفتارت رو، تا مرز کلافگی من پیش رفتید، خانوم، دارم اخطار میدم.
سکوت کرد. گوشه لبش را میجوید.
بیصدا و سر به زیر بهسمت حمام رفت.
صدای آب میگفت دوش میگیرد.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت709
ماندم تا حوله به سر کنارم نشست.
اگر پریناز را نمیشناختم میگفتم داد و بیدادم اثر کرده ولی… شناخت من از پریناز اینقدر بود که بدانم مشغول کشیدن نقشه است برای تطمیع من!
زهی خیال باطل…
_ هرچی فکر میکنم میبینم تمام تصمیمات شما چقدر درست و به جا هستن، فرهاد جونم.
از جایم بلند شدم.
_ پریناز؟
_ جانم؟
_ نقشه نکش، این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست.
گفتم و از اتاق بیرون زدم.
مطمئنم داشت ادای مرا درمیآورد ولی… مهم نبود!
پلهها را محکم پایین آمدم، بهطرف دفتر کارم.
برنامهای که از قبل چیده بودم و حالا همهچیز تقریباً مهیا بود… برای رفتن ما، جاییکه بتوانم خودم را احیا کنم.
فرهاد جهانبخش باید بازهم سرپا میشد… اگر لازم بود خارج از مرزهای سرزمین مادری.
◇◇◇
پریناز
پردههای ضخیم، پنجرههای بلند عمارت را تاریک کرد. فرشها لوله شدند و روی مبلمان و اثاثیه با پارچههای سفید و بزرگ پوشانده شد.
اکثر محافظین و رانندهها مرخص شدند.
تنها کسی که همراهمان میآمد ابراهیم بود، حتی محمود هم ماند.
فرهاد همه ما را در عمل انجامشده گذاشت.
بیشتر من و فروغ جان.
سهند اهمیت چندانی نداد، این پسر هیچ چیزش شبیه همسالانش نبود.
روزهای آخر قهر کردم، جیغ زدم، گریه کردم، دعوا کردم، التماس کردم… گفت نه که نه… باید برویم!
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت710
کجا؟ ترکیه. چرا؟
چون حضرت اجل میتوانستند در آن مملکت خرابشده تجارت کنند ولی در مام وطن اجازه فعالیت نداشتند.
از بس که حرف زد و چربزبانی کرد، فروغ هم متقاعد شد.
نه اینکه دلش راضی باشد، فقط سکوت کرد در مقابل فرزند کلهشقش!
اینکه پریناز بینوا نمیخواست خانه و کاشانهاش را ترک کند را هیچکدامشان درک نمیکردند.
اصلاً یک طلسمی بود که تا کار و بار من در گاتا رونق میگرفت، فیل فرهاد یاد هندوستان میکرد و کاری دستم میداد.
سراغ موسیو رفتم، دلم پر بود از فرهاد.
برای تولد ماهی کوتاه پیشمان آمد.
سعی کرد دلداریام بدهد، پیرمرد بیچاره!
گفت عازم است برای دیدن پسرها و نوههایش.
دلم بیشتر گرفت، از فکر ندیدنش… پیرمردی که روزهای سخت کنارم ماند، حمایتم کرد. برای یک دختر غریبه و بیکس، پدری کرد.
حال خودم را نمیفهمیدم ولی مطمئن بودم کار فرهاد خودخواهی محض است.
شب آخر بعداز یک دعوای پر سر و صدا با قهر از اتاقخواب بیرون رفتم و عهد کردم کنار فرهاد برنمیگردم.
خودم را به اتاق ماهی رساندم.
بلافاصله دنبالم آمد و اولتیماتوم داد تا ساعت ده شب وقت دارم که به اتاقمان برگردم.
نرفتم… برنگشتم… فکر کردم برود به جهنم.
پنج دقیقه بعداز ده سراغم آمد، مرا مثل کیسه سیبزمینی روی دوشش انداخت و به اتاقخواب خودمان برد.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت711
به در و دیوار کوبیدن خودم هم افاقه نکرد.
دستآخر پایین تخت نشستم، زانوهایم را بغل کردم. دلخور بودم، غمگین، دلشکسته.
تمام مدت سکوت کرد.
عکسالعملش وقتی از درماندگی گریه میکردم، این بود که جلوی پنجره بایستد و پنجههایش را مشت کند.
وقتی دید ساکن پای تخت شدهام، لحاف و پتو را کشید و کنارم بیصدا خوابید.
میفهمید از رفتن ناراضیام ولی کوتاه نمیآمد.
تمام مدتی که تا فرودگاه رفتیم، چمدانها را تحویل دادیم، روی هوا از مرز ایران گذشتیم فقط با خودم یک چیز را دوره میکرد.
«من پدر پدرجد فرهاد را درمیآوردم.»
به حساب خودش همهچیز هماهنگ بود.
ماشین ما را تا فرودگاه رساند.
ابراهیم حواسش به حمل وسایل ماهی بود، من هم بچه را در آغوشم داشتم. سهند سوتزنان به دنبالمان.
جلوتر از همه فرهاد در کنار فروغ جان.
حجم احترام و دلدادگی این مادر و پسر شاید نظر هر بینندهای را جلب میکرد.
از آخرین باجههای بازرسی گذشتیم و امید من برای ممنوعالخروج بودنمان ناامید شد؛ آخرین چیزیکه برایش دعا کرده بودم.
پای پلههای هواپیما، فروغ و سهند را روانه کرد.
منتظر من ماند و ماهی را از بغلم گرفت. اشاره زد که بالا بروم.
انگار جانم را میگرفتند، هر قدم که بالاتر میرفتم، امیدم بیشتر ناامید میشد، نرفته غم غربت داشتم.
روی صندلیهای راحتمان نشستیم. همان جلو، پشت کابین خلبان.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت712
چمدانها را خدمه جابهجا کردند.
نوشیدنی آوردند، نه هیجانی داشتم، نه علاقهای، برعکس دفعه پیشم در پروازمان به پاریس.
ماهی را داخل جای مخصوص نوزادان گذاشت و دستم را گرفت.
فکر کردم کار خاصی دارد ولی…
دستم را فشار داد.
_ بهت قول میدم عاشق ترکیه بشی، اینقدر که وقتی خواستیم برگردیم همینجوری برام اخموتخم کنی.
رویم را برگرداندم.
دلم نمیخواست توجیهاتش را بشنوم.
هواپیما که روی باند راه افتاد، گریه ماهی بلند شد. فرهاد گفت که بچه بهتر است بیدار باشد.
خوشبهحال ماهی که لازم نبود برای گریهها و نقزدنهایش دلیل بیاورد.
از آسمان ایران خارج شدیم و چند ساعت بعد فرودمان در استانبول.
دو تاکسی شبیه ون ما را بهسمت شهر بردند، جاییکه از روی پل بلندی رد شدیم… تنگه بسفوروس، دریای سیاه، منظره نفسگیری داشت.
فرهاد برایم توضیح داد که خانه ویلایی در بخش اروپایینشین استانبول واقع است، جاییکه قرار بود محل اقامت ما باشد.
نای حرف زدن نداشتم، علاقه که ابداً… دلم برای فرهاد هم میسوخت از حجم مسئولیتی که روی شانههایش داشت هرچند که خودش اینطور ترجیح میداد.
بههرحال عادت داشت به مدیریت شرایط.
ماشینها جلوی دری بزرگ با نردههای پیچدرپیچ توقف کردند.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 112
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی عالی
سال بد نبود😜
عاشق این رمانم ❤️❤️❤️فرهاد🌹پریناز🌹🥰🥰🥰