حرکت دوربینی بالای در و بازشدن درها خبر از تکنولوژی جدید میداد.
ماشینها وارد شدند در جایی شبیه محوطه مسقف یک حیاط.
ورودی زیبایی بود، یک مجسمه فرشته داخل حوضی کوچک. دورتادور آن چمنکاری شده و گلدانهایی پر از گلهای بنفشه و شیپوری.
هرچند هوا هنوز نسبتاً سرد بود، حتی سردتر از تهران.
مرد نسبتاً مسنی کمک کرد که چمدانها را بیرون بگذاریم.
یک زن و دختر جوان هم گوشهای ساکت ایستاده بودند.
طبق معمول جلوی فرهاد دولا و راست شدند و چند کلمه به زبانی مخلوط از ترکی و انگلیسی.
پریماه خواب را در آغوش گرفتم.
فرهاد به دخترجوان اشاره زد، حتماً قرار بود راه اتاقخواب را نشانم دهد.
از در اصلی وارد شدیم، ورودی دایرهای شکل با مجسمهای درست در مرکز، بازهم یک فرشته، اینبار سبد گلی در دست داشت از گلهای طبیعی.
درهایی که در راست و چپ بود، کتابخانه، شاید هم کاربری دیگری داشت.
سالنی را از دور میدیدم، تهش نامشخص.
از پلهها بالا رفتیم و میانه راه، پلکان دو بخش میشد، یک سری سمت راست، سری دوم در جهت دیگر.
بازهم یک مجسمه فرشته درست جاییکه پلکان دو شاخه شد. خانهای پر از فرشته!
به بالای پلکان رسیدم و اتاقهایی با سقفهای بلند، درهای چوبی منبت و کار شده.
پنجرههایی تا سقف، نوری که قاعدتاً باید زیاد میشد و تنها مانع حضورش هوای ابری آن روز بود.
برخلاف تصورم مقصد یکی از اتاقها نبود.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت714
مستقیم رفت بهسمت سالنی بزرگ، مبلمانی راحتی، فرشهای روشن، سقف نقاشی شده.
انتهای سالن دو لنگه در شیشهای را باز کرد.
محوطهای که انتهایش دیواری شیشهای تا سقف میرفت. کنار دری توقف کرد و منتظرم ماند.
برخلاف انتظارش تا ته راهرو رفتم، نمای بیرون دیوار شیشهای کنجکاوم کرده بود.
منظرهای رو به باغ و دریا… یک کلام زیبا.
روی موهای تنک ماهی را بوسیدم و بهسمت دختر برگشتم که با لبخند انتظارم را میکشید.
وارد اتاق شدم، بزرگ، پر نور با پنجرههایی که دو لایه پرده نازک و کلفت داشت.
یک تخت کودک، لوازم بازی، کمد لباس، میز تعویض پوشک، حمام و دستشویی گوشه اتاق.
ماهی را داخل تخت گذاشتم و کمر دردناکم را ماساژ دادم.
دختر هنوز منتظرم بود.
دنبالش رفتم، اتاقی که درست سمت دیگر راهرو بود.
سرویس خواب، حمام و دستشویی.
اتاق لباس بزرگی داشت، کمدهای چوبی دورتادور و مبلی نیمدایره در میان.
برایمان لازم بود با آنهمه لباس من و فرهاد.
روی لبه تخت نشستم، خیره به منظره بیرون.
نفهمیدم دختر کی رفت و فرهاد چه زمانی آمد.
بدون حرف جلو آمد، دولا شد و پیشانیام را بوسید.
_ خسته شدی، بخواب.
_ میترسم ماهی بیدار بشه.
_ دوربین میذارم بالای تختش. تو بخواب، از فردا هم پرستار میاد کمکت.
دست به گردنش برد و شروع به ماساژ دادن کرد.
_ برم به فروغ سر بزنم، ببینم چیزی لازم نداره، برمیگردم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت715
بدون منتظر ماندن جوابی از سمت من رفت.
کفشهایم را درآوردم و زیر لحاف خزیدم، با همان لباسهای بیرونم.
پلک که زدم فضای اتاق تاریک بود. بوی عطرش را حس میکردم.
_ فرهاد؟
سایهای سمتم آمد و چراغ کنار تخت را روشن کرد و لبه تخت نشست.
_ بیدار شدی؟ پا شو یه دوش بگیر سرحال بشی.
_ پریماه بیدار شد؟
_ بیدارشد، شیر خورد، سهند باهاش بازی کرد، فروغم دوباره خوابوندش.
از جایم بلند شدم و چشمهایم را مالیدم.
پتو را کنار زد، کمی سرما به لرزم انداخت. پا تند کردم سمت حمام.
با دیدن حولههای آویزان خیالم راحت شد که بدون لباس نمیمانم.
دوش آب را بازکردم، قطرات آب از روی سرم پایین میریختند.
سر بالا بردم، نور الایدی بالای دوش صحنه جالبی داشت، مثل اینکه زیر سقف آسمان باشی، وقت باران.
به لبه روشویی تکیه داده و مرا برانداز میکرد.
_ منو نگاه میکنی؟
_ بگم برات شام بیارن؟
سؤال را جواب نمیداد، اخلاق معمول فرهاد.
سرم را شامپو زدم.
_ آره، گشنهمه.
از حمام بیرون رفت و چند دقیقه بعد وقتی دست دراز کردم برای برداشتن حوله برگشت و زودتر از من حوله را برداشت.
جنتلمن، حوله را نگه داشت تا پوشیدم و درجا بغلم کرد.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت716
در آغوشش چرخیدم و زیر گلویش را بوسیدم.
_ بیا موهامم خشک کن، فرهاد.
_ سردیت نکنه؟
نچی کردم و دستش را کشیدم سمت اتاق.
دنبال چمدان میگشتم.
_ سشوار توی چمدونمه.
با بازکردن چمدان، سشوار را دستش دادم.
_ بیا ببینم چی یاد گرفتی، شازده!
هرچند قبلاً هم برایم سشوار کشیده و میدانستم کارش را بلد است، حض میکردم که سربهسرش بگذارم.
روی صندلی جلوی آینه نشستم و سشوار را بالای سرم گرفت.
بادقت تکههای باریک از موهایم را زیر باد گرم صاف میکرد.
_ آفرین، فرهاد جونم، کارت عالیه، بیا برو یه آرایشگاه زنونه بزن.
باد را سمت گردنم گرفت و پوستم داغ شد.
با صدای آی گفتنم، جهت باد را عوض کرد.
_ حالت جا اومد، زبونت به کار افتاد؟
_ نه هنوز، باید شامم قاشق قاشق بذاری دهنم.
قبلاز اینکه جوابم را بدهد صدای دوربین بلند شد. ماهی خانوم بازهم بیدار شدند.
پشت کمرم، چسبیده به تاج تخت، بالشت گذاشتم و به پریماه شیر میدادم.
سینههایم سبک میشدند و دخترکم آرامآرام به خواب میرفت.
پریماه را وسط تخت گذاشتم و لباسم را مرتب کردم.
سر بلند کردم، صورت دیدنی فرهاد.
_ چه ریختیه، شازده؟
_ حقیقتاً این حق من نیست. انصاف نیست!
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت717
بهسمت سینی غذا روی میز گوشه اتاق رفتم.
_ چی انصاف نیست؟
چند ساندویچ سرد، یکی را به دهان بردم. رو به فرهاد گفتم:
_ میخوری؟ خوشمزهن!
دست لای موهایش برد و سمت میز آمد.
ساندویچی برداشت و هردو لیوان را از آبمیوه پر کرد.
چند جرعه از لیوان نوشیدم، طعم خوبی داشت.
رو به تخت اشاره کرد.
_ پریماه رو ببرم اتاقش؟
سر بالا دادم.
_ نه، بلندش کنی بیدار میشه. همینجا بخوابه، تخت بزرگه.
واقعاً تخت بزرگی بود، بزرگتر از تخت خودمان در خانه.
کلافه نفسش را بیرون داد.
_ دیوار چین کاشتی وسط تخت؟
خندهام گرفت.
بهسمت تخت رفتم و لحاف بزرگ را روی زمین انداختم و رویش نشستم، با دست کنارم کوبیدم.
_ بیا ببینم، بابای حسود دیوار چین!
کنارم نشست و سرم را با زور زیر بغلش برد.
_ زبونت دراز شده بازم؟
خودم را در بغلش کشیدم.
_ چه نقشهٔ شومی توی سرت بود که بههم خورد؟
روی موهایم را بوسید.
_ هیچی، با این وضع تو که نمیشه نقشه کشید، باید صبر پیشه کنم.
دستی به چانهاش کشید.
_ بیخود نبوده حرم داشتن؛ یکی میزاییده، یکی حامله، یکی معذوریت… بالاخره باید چندتا آپشن آماده نگه میداشتن دیگه!
با آرنج به پهلویش کوبیدم.
_ شل تنبون نباش، فرهاد جونم!
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت718
خندید و بازوهایم را فشار داد.
_ خونه رو دوست داری؟
_ قشنگه، بزرگه. دوست دارم برم سوراخ سنبههاش رو پیدا کنم.
_ دیروقته، فردا صبح.
به تخت تکیه دادم.
_ سهند و فروغ خوبن؟ خوشحالن؟
_ ظاهراً خوبن، امیدوارم خوشحال باشن.
_ برنامه چیه، فرهاد؟ دفتر زدی؟ شرکت؟ ما چکار کنیم؟ خونه زندانی هستیم یا اجازه تردد داریم؟
با دست چشمهایش را مالید.
_ یه جوری حرف نزن که آدم خبیثهٔ داستان منم.
_ زورگو که صد در صد هستی. نگفتی… قوانین عبور و مرور چجوریه، حضرت اجل؟
سرش را بالا گرفت.
_ اراده فرمودیم که با محافظ تردد کنین، فعلاً.
از جایم بلند شدم. دستم را کشید.
_ کجا؟
_ پا شم استریپتیز کنم بلکه قوانین رو شل کنی!
با اینکه در طول شب چندباری با گریه ماهی بیدار شدم، خواب خوبی داشتم.
به گوشه و کنار خانه سرک کشیدم، سهند دمر روی تختش خواب بود.
سراغ اتاق فروغ جان که دیشب فرهاد اشاره کرد نرفتم.
در پی اکتشافاتم آشپزخانه را در طبقه اول پیدا کردم. جزیره میان آشپزخانه جان میداد برای شیرینی پختن، وسیع و پهن با سنگی از جنس مرمر سفید.
هردو خانومی که دیروز دیده بودم درحال کار بودند. با دیدن من سلام کردند و در جایشان ایستادند.
سری در ماهیتابه چرخاندم و ناخنکی به دیسی که چیده بودند زدم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت719
با تعجب به من نگاه میکردند، انگار جن دیده باشند.
برای آب شدن یخ بینمان از طعم غذاها تعریف کردم.
نمیدانم منظورم را فهمیدند یا نه، هنوز گیج نگاهم میکردند.
فرهاد که از در وارد شد هم چیزی به نگاه پرتعجبشان به من کم نشد.
_ بیدار شدی، فرهاد جونم؟
گوشه پلکش لرزید.
_ صبح بهخیر، خانوم جهانبخش.
به فکر رفتم، مشکلی داشتم؟
با دیدن فرهاد، میز صبحانه سریع چیده شد. دوربین اتاق ماهی را روی میز گذاشت.
صندلی کنارش نشستم و سرویس تمیزی برای صبحانه جلویم قرارگرفت.
تکهای از نان را به کره آغشته کردم، مزه بهشت میداد. با کمی مربا بهتر هم میشد.
_ فرهاد، این خانوما فازشون چیه؟ چرا منو یه جوری نگاه میکنن؟ فارسی بلدن؟
جرعهای از قهوهاش خورد و سینه صاف کرد.
_ شاید به نوع لباس شما مرتبط باشه. مثلاً با شلوار صورتی گشاد، تیشرت آستین بلند منو پوشیدی، موهات توی هوا شنا میکنن، صورتت رو هم احتمالاً نشستی. به نظرت جای تعجب نداره براشون؟
_ اه…! مشکلشون لباسمه؟ ولش کن عادت میکنن. نگفتی فارسی بلدن یا باید ترکی حرف بزنم؟
لقمهاش را با طمأنینه جوید و جواب داد:
_ شما ترکی بلدید؟ انگلیسی متوجه میشن.
_ انگلیسی که یوخ، در حد آی لاو یو بلدم. به درد اینا نمیخوره، مناسب خودمونه. ولی میتونم یاد بگیرم، کاری نداره که!
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت720
لبخند زد و سر تکان داد.
یک مرتبه از جایش بلند شد، سر برگرداندم. فروغ جان در کت و دامن یشمی، آراسته و مرتب.
_ صبح بهخیر، فروغم.
خدای اقبال بودم که فروغ جان باوجود نفوذ بالایش روی فرهاد، یک زن دوست داشتنی و مهربان بود.
_ سلام، فروغ جونم، خوبین؟ راحت خوابیدین؟ ببخشیدا دیشب من بیهوش شدم، زحمت ماهی افتاد گردنتون… دستتون درد نکنه.
لبخند زد و جواب دو ساعت حرف زدن من شد:
_ صبح بهخیر، پریناز.
خدمه باسرعت برایش قهوه آوردند. عقلشان به چشمشان بود. انگار با تیپ فروغ بیشتر حال میکردند تا من.
سهند که از در وارد شد تیم ما دو دو مساوی کرد. رکابی سفید با شلوارک تا زانو.
_ صبح دلانگیز همگی بهخیر!
دستش را لای موهای من فروکرد و بههمشان ریخت.
_ چطوری، پری ژولی پولی، تیپ گردوفروشا رو زدی بازم.
حیف که مراعات حضور فروغ و فرهاد را کردم.
_ زود بیدار شدی!
رو به من جواب داد:
_ تا صبح عین سگ غلت زدم، ولی دیگه خوابم نبرد.
فروغ رو به سهند کرد.
_ بدنت به تغییر عادت نکرده، منم خواب خوبی نداشتم، عادت میکنیم.
فرهاد نگران نگاهش کرد.
_ مادر، من میخواستم برم دفتر و حوالی ظهر برگردم تا باهم باشیم، شاید گشتی توی شهر میزدیم. فکر کنم بهتره موکولش کنم به بعد، شما خسته هستین.
من و سهند هم که هویج بودیم!
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت721
فروغ جواب داد:
_ اگر بتونی برگردی تا گشتی بزنیم بهتره. کمک میکنه برای شب بدنمون به روتین اینجا عادت کنه. چند وسیله هم هست که باید تهیه کنم.
فرهاد از جایش بلند شد.
_ میخوایید بمونم باهم بریم خرید؟
من و سهند سری به تأیید تکان دادیم ولی فروغ جواب داد:
_ نه، عجلهای نیست، شما به کارت برس.
فرهاد به ساعتش نگاهی انداخت.
_ بسیار خب، من حوالی عصر برمیگردم، کاری بود تماس بگیرید. فروغ جان، امروز چندتا پرستاربچه میان برای مصاحبه، ممکنه شما در انتخاب به پریناز کمک کنید.
_ حتماً.
سهند زیرگوشم پچ زد:
_ بدبختی با این مادرشوهرت!
بلافاصله رو به فرهاد کرد.
_ بابا، برای منم پرستار میگیری؟
فرهاد چشمغره رفت.
_ شبانهروزی چطوره؟
چانه سهند طفلک کش آمد.
فرهاد ادامه داد:
_ با لباس مناسب بیایین سر میز غذا.
دست فروغ را بوسید.
لبهایش روی موهای ژولیدهٔ من هم نشست و موقع رفتنش سهند اعتراض کرد.
_ من چی؟ همه بوس، من پیف؟
دستش پس گردن سهند نشست و لبهایش روی موهای چرب سهند.
اعتراض کرد.
_ حمام برو، پسر!
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت722
فرهاد
صدای غشغش خندیدن پریناز را پشتسرم میشنیدم و پوف کلافه سهند را.
حس میکردم آمدنمان به استانبول شروع خوبی داشته.
خانه را به درایت فروغ و مهربانی پریناز میسپردم، خودم راهی مشغولیتی جدید.
ابراهیم کنار ماشین ایستاده و با راننده صحبت میکرد. با دیدن من صحبتش را قطع کرد.
_ صبح بهخیر، آقا.
_ صبح بهخیر، بشین بریم.
راننده خودش را معرفی کرد، به تکان دادن سر اکتفا کردم. توضیح داد با خانوادهاش ساکن این شهر هستند.
چهل دقیقه تا دفتر معطل شدیم، ترافیک شهرِ شلوغ.
دفتر بازرگانی در یکی از طبقات برجی در منطقه تجاری شهر قرار داشت.
عمران، پسری نیمه ایرانی، نیمه ترک بهعنوان معاونم کار میکرد.
از طریق ارتباطات قدیمی دورادور میشناختمش.
با چند نفری مصاحبه و استخدامشان کرد، برای مابقی کارهای دفتری.
مانده بود دستیاری برای من.
از در شرکت وارد شدم، کارگران درحال نصب تابلوی نام شرکت بودند.
راهرویی که دست راست آن به اتاق مدیریت ختم میشد، نمایی به کل شهر داشت.
سمت دیگر دو سالن بزرگ پارتیشنبندی شده برای کارمندان بخش مبادلات داخلی و خارجی؛ تدارکات انبار، حسابداری و…
اتاق عمران هم نزدیکترین اتاق به سوئیت مدیریت.
همراه عمران در بین سالن قدم زدیم.
چند نفر از پرسنل جدید آماده به کار بودند.
دفتر را تأسیس نکرده چند قرارداد کاری در مشتم داشتم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 86
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.