به پاس اینهمه سال عمر و توان گذاشتنم در تجارت.
من اگر در هیچچیز خوب نبودم، مغز تجارتم خوب کار میکرد.
پریناز اعتقاد داشت قابلیتهای خوب دیگری هم دارم که دفتر کارم نیازی به آن قابلیتها نداشتند.
در مسیر برگشت به دفترم دختر جوان محجبهای را دیدم که روی صندلی نشسته و با دیدن من از جایش بلند شد.
بدون توقف سمت اتاقم رفتم، عمران دنبالم.
_ برای مصاحبه اومده؟
_ بله، بهعنوان دستیار شما، ردش میکنم، ظاهرش مناسب نبود.
معنای حرفش را نفهمیدم، ظاهر دختر از نظر من ایرادی نداشت.
_ بفرستش باهاش صحبت کنم، خودتم بیا. قبلش برام قهوه بیارن.
ابراهیم داخل دفتر منشی نشسته و به گوشی موبایلش خیره بود.
_ ابراهیم، کجا بودی دیشب؟
_ شرمنده آقا، یه رفیق قدیمی داشتم، رفتم خونه اون.
_ یکی از اتاقای پایین رو بردار، وسیلههاتو بذار.
_ چشم آقا.
سمت اتاقم رفتم.
چند دقیقه نشده، مرد نسبتاً مسنی، فنجانی قهوه را روی میز گذاشت.
با رفتنش عمران تقهای به در زد.
دختر محجبه وارد اتاق شد و با اشاره دست من روی یکی از صندلیها نشست.
عمران مقابلش قرار گرفت و سؤالات معمولی پرسید، یکیدو مورد را هم خودم مطرح کردم.
فارسی بلد نبود ولی انگلیسی قابل قبولی داشت.
معطل نکردم، استخدام شد؛ پینار.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت724
لپتاپم را روشن کردم و مشغول بازبینی ایمیلها.
تقهای به در خورد، قهوهای تلخ در کنار باقلوای ترکی در داخل سینی.
نگاهی به ساعت انداختم، باورم نمیشد که از یازده گذشته باشد.
عمران هم سراغم آمد برای جلسه کاری با چند نفر از مدیران.
در خلال جلسه، گوشی موبایلم چندباری صدا داد.
نیمساعت بعد نگاهی انداختم، پیغامهایی از پریناز؛ اینکه حوصلهاش سر رفته، کی به خانه میروم؟ آیا میتواند برای پیادهروی بیرون برود؟
فرهاد جونم، چرا جواب نمیدی؟ فرهاد، من میخوام از بیتوجهیهات خودکشی کنم.
پیغام آخرش رتبه نخست را در ردیف اراجیف میگرفت؛«فرهاد من حامله شدم.»
نگاهی به ساعت انداختم، حوالی یکونیم.
با عمران برای صرف ناهار میرفتیم.
سفارش دادیم و در این فرصت با پریناز تماس گرفتم.
تماس را جواب نداد ولی بلافاصله خودش زنگ زد.
_ فرهاد، تا اومدم بردارم قطع شد، کجایی؟
_ قراره کجا باشم؟ الآن منتظرم ناهار بخورم. این پیغامای اراجیف چیه فرستادی؟
صدای خندهاش را میشنیدم.
_ گفتم تحریکت کنم بلکه زنگ بزنی.
_ حتماً! با پیغام آخرت خصوصاً!
ریسه رفت!
_ فکر کن! گردهافشانی هم باعث باروری میشهها!
عمران برای شستن دستهایش رفته بود وگرنه حتماً خزعبلات پریناز را میشنید.
_ فروغ خوبن؟
_ مادر تو بد میشه آخه؟ من و سهند کف کردیم، تو رو خدا زودتر بیا… باشه؟
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت725
_ بسیار خب، سعی میکنم زودتر بیام. وقت بهخیر.
_ باشه عشقم، گوله گوله.
مثلاً به ترکی خداحافظی کرد؟
همانطورکه قول دادم زودتر به خانه برگشتم.
کلافگی از روی پریناز و سهند میبارید و فروغم متین و آرام.
ابراهیم ماشین جدید را گرفته و همراهمان آمد.
صندلی کودک و حضور پریماه کمی دست و پاگیر بود ولی هیچکدام نخواستیم پریماه را با خدمهای که به خوبی نمیشناختیم تنها بگذاریم.
با کنارکشیدن من از معاملات خاص، چیز زیادی برای ترسیدن وجود نداشت هرچند که من همیشه جانب احتیاط را رعایت میکردم.
در شهر زیبای استانبول دوری زدیم، آنقدر که بهاندازهٔ یکیدو ساعت محلههای اطراف را ببینیم.
هیچ چیزی بهاندازهٔ رفتن به یک مرکز خرید شلوغ مرا کلافه نمیکند.
اینبار چارهای نداشتم، فروغ به چیزهایی نیاز داشت.
میدانستم به حضور من نیازی ندارد برای رتقوفتق امورش، قصدم دخالت هم نبود، بیشتر رسم ادب.
پریناز و سهند که ابتدای کار کارت اعتباری مرا گرفته و با کالسکه ناپدید شدند.
در کنار فروغ قدم میزدم. دستم را گرفت.
_ فرهاد، من از پس کارهام برمیام، لازم نیست از وقتت بزنی و دنبال من بیایی. میدونم خرید کلافهت میکنه.
دستش را کمی فشار دادم. مادر عزیزم!
_ یادتونه که لیست میدادید، براتون میآوردن عمارت؟
لبخند ملیحی زد.
_ اون رسم و رسوم هم قدیمی شده. منم سالها تنها و به دور از این عادات دست و پاگیر زندگی کردم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت726
روبهروی فروشگاهی توقف کرد.
پر بود از انواع بالشت و کوسن، روتختیهایی با مدلهای متنوع.
چشم گرداند بین دکورهای چیده شده.
_ باید آدرس بدم، بیارن خونه.
چهلوپنج دقیقه در معیت فروغ جانم بودم که سرتاپای اتاقشان را تغییر دهند.
خم به ابرو نیاوردم ولی واقعاً نمیفهمیدم ایراد اتاقخوابش چه بود که زیر و رو را عوض میکرد؛ حساسیتهای زنانه.
از مغازه که بیرون آمدیم، پریناز و سهند با چند پاکت و نایلون خرید به سر و کولشان و البته آویخته به کالسکه سمت ما میآمدند و باهم بحث میکردند.
سهند غرزنان رو به من کرد:
_ بابا، جان هر کی دوست داری بیا این زنت رو تحویل بگیر. من خودم با خانجون هرجا خواست میرم.
صدای پریناز بلند شد.
_ جلوی چشمت رو بگیره، نصف این نایلونا مال خودتهها!
سهند معترض شد.
_ آبروی منو بردی، آخه کی اینجا تخفیف میده که پیله کردی تخفیف تخفیف میکنی، پری؟ بعدم بابا مگه چندتا شورت میخواد که دوازده تا براش خریدی؟
سرم سوت کشید! بازهم شورت؟ این زن عقل نداشت!
با چشمانی مظلوم نگاهم کرد.
_ به جان خودم حراج بود، فرهاد. جنس عالی! بیست، شیک!
سهند به بازویم طعنه زد.
_ شورت شیک چه مدلیه، بابا؟
پسر نفهم، زن نادان!
فروغ دخالت کرد.
_ ابراهیم، خریدا رو بذار داخل ماشین. ما هم این کافیشاپ کمی استراحت کنیم.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت727
سهند اولین نفر راه افتاد و زیر بازوی فروغ را گرفت.
_ زنده باد، خانجون.
من ماندم، پریناز و کالسکه!
خودش را از بازویم آویزان کرد.
_ بداخلاقی نکن دیگه.
_ میذاری من آروم بمونم؟
نفس عمیقش را بیرون داد.
_ چندتا تیشرت خوشگلم برات خریدم.
کالسکه را سمت کافیشاپ هول دادم.
_ برای خودت میخریدی که لباسای منو نپوشی.
_ همهٔ جذابیتش به اینه که مال تو رو بپوشم. کلی هم لباس خریدم برای پریماه. راستی گفتم پرستار استخدام کردیم؟
بهسمت میزی که سهند و فروغ نشسته بودند رفتیم.
_ خیر، مشغول فرستادن پیغامهای بیمفهوم شدی، مطالب مهم فراموشت شد.
ایشی گفت و سکوت کرد.
سفارش دادیم و منتظر بودیم.
_ فرهاد، وسایل کیک و شیرینیپزی خریدم.
کی فرصت کرد؟
خودش ادامه داد:
_ آنلاین سفارش دادم، فروغ جونم حساب کردن. کارت خودم فعال نیست.
چرا مرا در چنین موقعیتی قرار میداد؟
نمیتوانستم فروغ را مؤاخذه کنم.
فروغ زیرلب گفت:«سرش گرم میشه.»
با صدای گریه پریماه، پریناز سراغش رفت.
بیخود نبود که زیرچشمش گودافتاده و صورتش خسته بهنظر میرسید، ننشسته پریماه گریه میکرد.
اشاره زدم.
_ تو قهوه و کیکت رو بخور، پریماه رو بده من.
_ نه، گرسنهشه، بطری شیرش رو میدم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت728
شیر پریماه را داد، پوشکش را عوض کرد و من تنها نظارهگر بودم.
بچه را داخل کالسکه گذاشت ولی دخترک هنوز بیتابی میکرد، بازهم بچه را بلند کرد. جلو رفتم.
_ بده به من، بغلش میکنم.
با تردید نگاهم میکرد. چرا در من توان پدری کردن را نمیدید؟
_ اذیتت میکنه، خودم میارمش.
دست بردم و دخترک گریان را از آغوشش بیرون کشیدم.
سرش روی سینهام نشست و با دست پشتش را ماساژ دادم. خیلی زود ساکت شد.
مشتش را سمت دهان برد و تکیهگاه صورتش کرد.
سدا هم همین کار را میکرد.
قلبم یک لحظه گرفت ولی… دستم مشت شد و خم به ابرو نیاوردم.
دخترکم آرام خوابید، حس خوبی داشت بوی خوبی که از بدنش میآمد.
تمایلی نداشتم ولی دنبال پریناز و سهند راه افتادم.
فروغ هم ساکت بود اما صورت آرامش نشان میداد حال بدی ندارد.
پریناز خرید میکرد، هرچند دقیقه سمت من میآمد و انگار بدون اختیار سلامت پریماه را چک میکرد.
برای همه خرید کرد، حتی ابراهیم.
صورت مرد بیچاره از خجالت به سرخی میزد.
دست آخر با اولتیماتوم من دست از ادامهٔ متر کردن فروشگاهها برداشت و با دستهایی پر از خرید بهسمت خانه برمیگشتیم.
در آخرین اقدامش یک دسته بزرگ لاله سفید خرید، میگفت برای میز غذاخوری لازم است.
دقت نکرده بودم که گل دوست دارد!
شام را در خانه خوردیم و از خستگی، خاموشی زودتر زده شد.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت729
پریماه داخل تختش بود با دوربینی که کنترل آن را داخل اتاقمان نگه میداشتیم.
لبه تخت نشسته و گردن دردناکم را ماساژ میدادم.
_ بذار شونهت رو ماساژ بدم، شازده. دو دقیقه اون طفل معصوم رو بلند کردی، تلنگت در رفت؟
چپچپ نگاه کردن من فایدهای هم داشت؟
_ دروغ نمیگم که!
_ جای این اراجیف، برو حمام رو آماده کن، دوش بگیرم.
_ بازم شروع شد؟ تو خودت مگه دست نداری، بشر؟
بهسمت حمام رفت و دوشآب را تنظیم کرد.
_ بفرما، شازده، حموم حاضره.
قیافهاش دیدنی بود، حرص خوردنش!
_ چیه؟ نکنه منتظری دلاکم لخت شه بیاد؟
خندهکنان از کنارش رد شدم.
_ لازم نیست، دلاکم دلاکای قدیم!
پوفی کرد و از در بیرون رفت.
به اتاق که برگشتم خریدهایش را مرتب میکرد. چند تیشرت در رنگهای مختلف هم روی تخت بودند.
_ باز از این رنگای جلف تیشرت گرفتی؟
_ خیلی هم خوشگلن، بیا بپوش یه قر بده باهاش.
تیشرت را روی صورتش پرت کردم.
_ بساطت رو جمع کن. بیا قضیه استخدام پرستار رو برام بگو.
با خوشحالی انگار یاد مطلب جالبی افتاده باشد لبه تخت نشست.
_ وای! فرهاد، کامل یادم رفته بود. یه سری خانوم اومده بودن یکی از یکی خوشگلتر. جون میدادن برای پرستاری از تو!
_ مزخرف نگو، پریناز.
لباس پوشیده و روی تخت دراز کشیدم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت730
_ جان خودم راست میگم. فروغ جونم همه رو با تیپا دک کرد بیرون. یه خانومی بود که گفت توی مهدکودک کار میکرده، اونو استخدام کرد. یهذره هم پیش ماهی موند. کمک کرد شیر بدم بهش. زن خوبیه، فارسی بلد نبود، فروغ جون باهاش ترکی حرف زد. میدونستی مامانت ترکی بلده.
چشم بستم
_ بله میدونستم.
_ من که نمیدونستم، کلی دهنم باز موند. توام بلدی؟
_ کمی.
_ خوبه، منم دارم یاد میگیرم.
بدون باز کردن چشم جواب دادم:
_ متوجه شدم، گولهگوله!
چراغ را خاموش کرد و سرش را روی سینهام گذاشت.
_ سنی، سوی یوروم هم یاد گرفتم.
_ واژههای کاربردی هم یاد بگیر.
_ عاشگم، کاربردیای من همیناس دیگه.
_ الآن هم سکوت کنی بهتره.
دستش را دور سینهام انداخت.
_ دفترت راه افتاد؟ کارات خوب پیش میره؟
_ بله. نیروهای جدید هم استخدام شدن.
خواستم سربهسرش بگذارم.
_ منشی هم استخدام شد.
_ اوه، جوونه؟
_ بله.
_ خوشگله؟
صادقانه جواب دادم:
_ دقت نکردم، فردا صورتش رو نگاه میکنم.
_ لازم نکرده، دقت نکن.
همان شب اجازه گرفت که برای پیادهروی بیرون برود، تأکید کردم تنها نرود.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت731
چند بروشور کلاسهای شیرینی و پخت نان را از اینترنت نشانم داد. اجازه شرکت در کلاسها را هم گرفت.
گفت که میخواهد برای گواهینامه رانندگی در استانبول اقدام کند، اجازه آنهم صادر شد، حتی قول خرید ماشین هم دادم.
حرف از دهان من درنیامده، در سایتهای فروش ماشین میچرخید.
یک ماساژ گردن برایم گران تمام شد.
_ الآن میفهمم که شاه شهید چطور مملکت رو به فنا داده؟
دست زیر سرش گذاشته و برایم چشمک میزد.
_ پشت سر اجدادت صفحه نذار، فرهاد جونم.
_ سکوت! اون مردک جد من نبوده که! فقط همدرد بودیم. یه ماساژ گردن که برای من به قیمت قبول فرمایشات شما آب بخوره، ببین شاه شهید با یه حرمسرا چه مکافاتی داشته!
برایم چشم چرخاند و در جایش بلند شد.
_ عجبا! یه ماساژ گردن خالی نبود که! حموم حاضر کردم، لباس آوردم، ماساژ گردن، دوتا بوس داشتی، سه تا بغل، دو دفعه قلقلک دادی…
دستم به پهلویش رفت و سمت خودم کشیدمش.
_ همه رو یادداشت کن از قلم نیفته احیاناً!
_ فشارم نده، سینههام درد میگیره. شیرم ندارم لعنتی! امروز کلی عرقیجات و شیره افرا و آبمیوه خوردم.
موهایش را نوازش کردم.
_ تأثیر نداشت؟
_ تأثیر که داشت، کل روز توی دستشویی بودم، عضلات مثانهم قوی شد.
با انگشتهای مشتشده مثل در زدن چند ضربه به سرش زدم.
_ عاقل بشو، چرت نگو!
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت732
خودش را در آغوشم جا داد. واقعاً بهخاطر کمبود شیر غصه میخورد؟
_ پریناز، مادر خوب بودن فراتر از شیردادنه. اطمینان دارم مادر مهربونی میشی.
گوشه لبم را بوسید.
_ توام بابای توپی هستی! ماهی دیدی عین کوالا بهت چسبید و خوابید؟
_ این اخلاقش به خودت رفته. بغل من راحت میخوابه.
اعتراف نکردم که من هم در آغوشش آرام میخوابم، خودش میدانست.
◇◇◇
پریناز
کلاسهای شیرینیپزی شروع شدند، حوالی ظهر بودند.
کارهای ماهی را میکردم، پرستارش، خانوم عایشه، میآمد، من هم با ابراهیم خودم را به کلاس میرساندم.
چندبار به ابراهیم پیشنهاد دادم خودم مسیر را پیاده یا با اتوبوس بروم، مخالفت کرد و در مقابل اصرار من جواب داد: «پریناز خانوم، منو به دردسر نندازین.»
مرد گنده از فرهاد میترسید.
ترس نداشت که! نهایت دوتا اخموتخم میکرد.
بههرحال همین که سرم گرم میشد هم جای شکر داشت. عصرها دستورات صبح را تمرین میکردم.
نانهای فانتزی، شیرینیهای ترکی، بورک، باقلوا.
شده بودم استاد درست کردن سیمیت!
هر چقدر هم اضافه میآمد با ابراهیم روانه شرکت فرهاد میکردم.
البته که فرهاد از این توافق من و ابراهیم تا مدتی بیخبر بود.
یکیدو بار گفت که آبدارچی برایش شیرینیهایی آورده شبیه دستپخت من!
جواب دادم که؛ عشق من نابودش کرده و اینها نتیجه توهمات مغزش است.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 44
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.