مرا خیرهخیره نگاه کرد و سیبیلهای نداشتهاش را جوید.
چند هفته بعد، از ماجرا خبردار شد.
دلخوری مهمی نبود، سر و ته قضیه را با این بهانه که؛«چیز مهمی نبود که بخوام بگم.» هم آوردم.
واقعاً چرا گاهی پریناز کوچک درونم بیفکر میشود را خودم هم نمیفهمم.
ماهی چهار ماهه بود و تازگی سینهخیز میرفت. من و فروغ جان بالای سرش بودیم که سهند از در وارد شد.
کنار من نشست و کنار گوشم پچپچ کرد:
«پری، یه دقیقه بیا…!»
با شک و تردید نگاهش میکردم که دستم را کشید.
_ بیا دیگه.
_ چی شده؟
بهسمت راهرو رفت.
_ پری، یه کاری باید بکنی، خیلی مهمه.
_ چی؟
_ ببین یه دختره هست توی مدرسهمون، خیلی… یعنی…
شستم خبردار شد که… بله!
_ خاطرخواه شدی، اسگل؟ آخه تو دهنت هنوز بوی شیر میدن!
_ خاطرخواه نیستم… ولی ازش خوشم میاد.
_ خب!؟
_ باهاش حرف زدم. بعد خیلی خوب پیش رفته.
منظور حرفهایش را نمیفهمیدم.
_ الآن با من چکار داری؟ درد دل میکنی؟
_ بهش گفتم یه نامادری بدجنس دارم، میره بابامو پر میکنه، بابامم منو میزنه.
کبودی دستش که نتیجه افتادن در فوتبال بود را بالا گرفت.
_ گفتم اینو بابا زده.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت734
دهانم تلخ شد، خجالت هم نمیکشید.
_ واقعاً دلم میخواد که…
حرفم را خوردم.
_ اِ… چیزی نشده که!
دیگر طاقت نیاوردم.
_ خجالت بکش، سهند، معلوم نیست دختره کی هست، چی هست… تو اینقدر هول بودی؟ یعنی چی که به جاهای خوب رسیده؟ بگم فرهاد حالتو جا بیاره؟
دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد.
_ وحشی چرا شدی؟ بدبخت بابام! یههو چت میکنیا!
_ فرهاد حاضره بهخاطر تو تموم دنیا رو زیر و رو کنه، سر همه رو گوشتاگوش میبره که خار به پای جنابعالی نره، لازم باشه همین منو ریز ریز میکنه بهخاطر تو… اونوقت میگی که…
نفسم را بیرون دادم… پسرک خر نفهم.
_ پری…؟
جوابش را ندادم.
_ پری جونم؟ ببین من اصلاً در حد شوخی گفتم.
_ بیجا کردی. این چیزا شوخی بردار نیست، سهند.
_ خیله خب، غلط کردم. خوب شد؟
با خشونت نگاهش کردم.
_ ببین تو چرا توهم داری، کی گفته که بابا بهخاطر من… یعنی بابا عاشقته، نفهمیدی هنوز؟
انگشتم را به پیشانیاش زدم.
_ من کم عاشقشم؟ یادت نیست وقتی سدا…
آب دهانم را قورت دادم تا گریه نکنم.
_ فرهاد اومد بیمارستان، داد زد سرم و رفت، نموند گوش بده. اون پدره، حس مسئولیتش نسبت به بچههاش از علاقه و عشقش مهمتره… باید تا الآن بابات رو شناخته باشی.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت735
کنار من نشست و دست دور شانهام انداخت.
_ عجب شری شد این دختره! اصلاً ولش کن، فردا میرم باهاش بههم میزنم. مالیام نبود، لاغر، فسقلی… چیه!؟ اه اه اه.
زیر چشم نگاهش میکردم.
_ خجالت نکشا؟ ادامه بده، باریکلا.
_ نهایت مهمونی مدرسه رو میرفتم باهاش. حالا با یه خر دیگه میرم.
_ برای خر بعدی احتیاج به نقشِ مظلوم تئاتر نداری؟
شانهاش را به شانهام کوباند.
_ خبه دیگه، قهر نباش. عادت ندارم برام بری توی قیافه.
رویم را برگرداندم.
_ معذرت میخوام… حاضرم برای جبران حرفام بیام باهات میدون استقلال سیمیت بفروشم.
فکر فروختن سیمیت هم جالب بود.
_ جدی؟
_ آره! باحاله، بپز بریم بفروشیم.
_ فروغ رو چکار کنیم؟
عاقلاندرسفیه نگاهم کرد.
_ خانجون به این کارا دخالت نمیکنه، خیلی کلاسش بالاست.
_ نگو خانجون، خوشش نمیاد.
شانه بالا انداخت.
_ خب نیاد، من حال میکنم بگم خانجون.
بهسمت در راه افتاد.
_ پری، هرچی دربیاریم سی درصد تو، هفتاد درصد من.
از جایم بلند شدم.
_ بیخود کردی، من قراره بپزم، زحمتش مال منه.
_ جهنم و درک. پنجاه درصد مال خودت.
گفت و رفت.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت736
هنوز غوره نشده مویز شد، جوجه لکلک شم تجارت داشت. پنجاه درصد! واقعاً زیادش بود.
هرچند که…
روز بعد که سیمیتها را لای دستمال ریختیم و با کولههای پر تا حوالی خیابان استقلال رفتیم، فهمیدم سهند بازاریاب خوبی میشود.
چنان دستهایش را بههم میکوبید و صدایش را از ته حلق رها میکرد در تبلیغ سیمیتها که انگار پدرانش جد اندر جد هندوانه و سبزی میفروختند!
ابراهیم که موقع برگشت دنبالمان آمد دلیل خندهها و ریسه رفتنهای من و سهند را نمیفهمید.
تنها مدرک سیمیتفروشی من و سهند عکسی بود که در اینستاگرامش پست کرد.
فرهاد که علاقهای به شبکههای اجتماعی نداشت، هیچوقت نفهمید.
چند ماه اولمان در ترکیه بیشتر به آشنایی با محیط جدید گذشت.
علیرغم آمدن پرستار، ماهی وقتم را میگرفت.
کلاس نان و شیرینیپزی میرفتم، زبان ترکی یاد میگرفتم و عصرها گاهی از فرهاد خستهتر میشدم.
فروغ جان وقتی از خستگی غرغر میکردم لبخند میزد و با درایت تأکید میکرد که مشغولیتهایم را اولویتبندی کنم.
اعتقاد داشت مدیریت زمانبندی کارهایم دقیق نیست.
بدبختانه راست میگفت، ولی خب شخصیت پری همین بود، معلق و سوار بر دقایق حال زندگی.
چند پلاک نرسیده به آموزشگاه نان و شیرینیپزی، از مقابل مغازهای رد میشدم که کرکره آن همیشه پایین بود.
یکی از عصرهای معمولی، بعداز تمام شدن کلاسم، چند قدمی پیاده میرفتم که چشمم خورد به کرکره بالارفتهٔ مغازه.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت737
چیزیکه باعث تعجبم بود، دکور خاک گرفته و قدیمیای بود از یک «نان فانتزی» فروشی!
بدون فکر در را باز کردم، مردی میان مغازه با دفتر سیاهی در دست ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد.
با دیدن من ابروهایش بالا پریده سعی داشت عذرم را بخواهد.
فضولیام نتیجه داد.
مغازه متعلق به پیرمردی بود که به پسرش ارث رسیده و سالها از بسته شدنش میگذشت.
با اصرار شمارهاش را گرفتم، خب باید با فرهاد حرف میزدم.
ترکی من هم آنقدرها خوب نبود که وارد بحثهای اقتصادی شوم، این جزئیات را بهعهده جناب جهانبخش میگذاشتم.
با انرژی و نشاط چند برابر به خانه برگشتم.
ماهی چهار دست و پا میرفت و مسابقهای بود برای گرفتنش بین من و عایشه خانوم، پرستارش.
دخترک فکر میکرد باید با دیدن ما فرار کند و تندتر دور بشود.
سهند اعتقاد داشت متأسفانه عقل ماهی به من کشیده؛ پسرک بیادب!
◇◇◇
فرهاد
اوضاع دفتر تجاری مثل ساعت پیش میرفت.
تصورم از عمران یک جوان خوش آتیه و کاردان بود، زیاد با تصوراتم فاصله نداشت.
ولی اعتبار منظم بودن دفتر به شخص دیگری تعلق داشت!
همان منشی محجبه که روز اول حضورم استخدامش کردم؛ پینار.
درعرض چند ماه در زبان انگلیسی پیشرفت چشمگیری داشت، حتی محاورات ساده فارسی را هم یاد گرفت.
ترکی من هم بهتر شد.
تقویمم را بادقت بررسی میکرد، جلسات تنظیم شده.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت738
حساب استراحت بین جلسات را هم داشت، اینکه برای هر قرارداد چه مواردی را بررسی کند.
اشکالات سهوی مرا هم میگرفت، چه برسد به عمران.
به جزئیات دقت داشت، میدانست قهوهام را کی و چطور میخورم.
برای غذا چه چیزی ترجیح میدهم. حواسش بود که میز مناسبی را در رستوران رزرو کند… یک منشی عالی و بینظیر.
اوایل باعث حسادت عمران میشد ولی حتی آن پسر باهوش هم فهمید که پینار حافظ منافع ماست.
حداقل ذهنم از کار خاطرجمع بود، میماند خانه!
خانه که بهطور دقیق، میماند پریناز و سهند.
روزی نمیشد که دردسر جدیدی درست نکنند.
سهند یکیدو بار از مدرسه غیبت داشت، مشخص نبود در طی روز کدام جهنمدرهای رفته.
پریناز دخالت کرد و گفت که باهم بودهاند. بهوضوح دروغ میبافت در حمایت ابلهانه از سهند.
شب مؤاخذهاش کردم، مقر نمیآمد که اراجیف بافته. قول داد با سهند صحبت کند.
دست خودم نبود که از شدت عصبانیت مجسمه گچی را چنان به دیوار کوبیدم که هزار تکه شد، عادت مزخرف من!
رنگ پریناز جوری پرید که حتی من هم وحشت کردم. بیشتر میترسید که سکته کنم.
مسألهٔ مهم این بود که سهند بعداز آن مشاجره از مدرسه غیبت نکرد؛ نوعی تغییر مثبت رفتاری.
دیوانهبازیهای ناتمام پریناز اما پایانی نداشت.
شیرینی میپخت و به شرکت میآورد.
صدبار گفتم بیخبر نیاید، گوش شنوا نداشت.
پینار هم به حکم جهانبخش بودن مراعاتش را میکرد. یکبار که بعداز جلسه به شرکت برگشتم، در اتاقم منتظر بود.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت739
طوری لوندی میکرد که دلم میخواست در همان دفتر کار…
امان از پریناز.
تقریباً با داد و هوار بیرونش کردم، همان شب یک ساعت ورد همایونی به گوشش خواندم تا از در صلح وارد شد و آشتی کرد.
بههرحال خصوصیات اخلاقی پریناز چیزی بود متفاوت از نوع تربیت و رفتار من.
با همین پریناز کم نجنگیده بودم، منتها سوای اختلافات ذاتی ما، نوری در وجودش مرا چون شبپره گیج به سمتش میکشاند. یک مخدر مطبوع با عوارض جانبیای که…
بعداز تمام روز جلسههای مزخرف کاری، با مغزی خسته به خانه رسیدم.
پریناز شاد و سرخوش، در اصل روح و جسمم را میسپردم به معجزه یک خانواده گرم.
این خانواده گرم، هرازگاهی دردسرهایی هم داشت! مثل آن شبی که پریناز از پروژه جدیدش پردهبرداری کرد.
_ سلام، فرهاد جونم، اومدی؟ بیا که امشب جشن گرفتیم.
سهند و پریناز داخل لپتاپ چیزی میدیدند.
نمیدانم چه بود که پریناز نظر میداد « دوست ندارم»، «چه عالی»، «همین خوبه»!
فروغ جان کتاب به دست و عینک بر چشم نگاهم میکرد.
_ فرهاد، بگم برات چای بیارن؟ روزت چطور بود، پسرم؟
پریناز از سمت دیگر جای من جواب فروغ را داد:
_ فروغ جونم، روزش پر از خستگی بوده، الآن قراره سورپرایز بشه، خستگی از تنش در بره.
نگاهم بین پریناز و فروغ میچرخید.
فروغ جواب نگاه منتظرم را داد.
_ پریناز داره یه فروشگاه شیرینیپزی باز میکنه.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 115
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خوشم در همه حال شش میزنه پریناز
فاطمه جان باز با رمان سال بد لج کردی 😂چرا پارت نمیذاری