پریناز اضافه کرد:
_ شعبهٔ استانبول گاتا!
پریماه را که بهشدت درحال جویدن یک دمپایی پلاستیکی بود بلند کردم.
_ این دمپایی رو بگیر از بچه!
از جایش بلند شد تا پریماه را بگیرد.
سهند رو به من کرد.
_ بذار بخوره، بابا، لثههاش میخاره.
توپیدم.
_ دمپایی بخوره؟
پریناز اضافه کرد:
_ دمپایی رو شستم، فرهاد، ضدعفونی هم کردم. دیوانهمون کرد از عصر، گیر داده به دمپایی، بذار بخوره هوسش بخوابه.
عقل نداشتند، مادرم چرا دادی سرشان نمیزد؟
منتظر نگاهش کردم.
_ نگران نباش، پسرم. دمپایی رو برد شست.
خودم را روی مبل ولو کردم.
_ پریناز، قضیه شیرینیفروشی چیه؟
_ خیلی ساده. دارم شیرینیفروشی باز میکنم، فقط شیرینی نه، نون فانتزی و اینا. مثل گاتای خودم. دکورش هم سهند میگه سبز و زرد بزنیم ولی هنوز تصمیم نگرفتم. یه تعدادی رو هم شاید استخدام کنم. سهندم میخوام ببرم.
صدای سهند بلند شد.
_ من فقط مدیریت میکنم.
پریناز بیصدا سمت من لب زد:
_ میشونمش دم دخل.
_ میشه توضیح بدی دقیقاً چه زمانی همچین تصمیمی گرفته شده؟ کجا قراره مغازه بزنی؟
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت741
با لبخند همیشگیاش به من نگاه کرد.
_ کجا که، دوسه تا پلاک قبلاز آموزشگاهمه. قبلاً هم نون فروشی بوده، منتها خیلی وقته که بسته شده. بعدم امروز تصمیمم قطعی شد. با وکیل صاحبملک هم حرف زدم.
برایم جالب بود.
_ خب؟
_ راستش ترکیم خوب نیست اونقدرا، کارتشو گرفتم، میدم به خودت، ردیف میشه دیگه.
شیرینی کوچکی از روی میز برداشت و بهسمت دهانم گرفت.
_ بگو آ…
سهند جیغ زد.
_ ماهی یه تیکه دمپایی کنده، پری بدو.
مثل گردباد بلند شد و بچه را زیر بغل زد.
چند دقیقه بعد یک تکه پلاستیک صورتی که پریماه موفق به کندهشدنش شده را بادقت بررسی میکرد.
مابقی دمپایی را بلند کرد.
توبیخگر توی صورتش گفتم:
_ بچه نباید دمپایی بخوره.
پریماه سرش را زیر گردن پریناز مخفی کرده و شستش را مکید.
دست به سر پریماه میکشید.
_ قربونش بشم، دمپایی خوردی؟
تشویقش هم میکرد.
_ بدعادتش نکن. بچه رو بده به من.
دستم را دراز کردم ولی پریماه رو برگرداند و دستش را دور گردن پریناز حلقه کرد.
حس پسزده شدن کلافهام کرد.
سهند هم که انگار واقعاً مرز شوخی و جدی را درک نمیکرد.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت742
_ اخی، ماهی نیومد بغلت؟ بیا منو بغل کن.
تمایل داشتم با دست پس گردنش بزنم ولی در حضور فروغ حرکت زشتی بود.
_ شما اوضاع درس و تکالیفت منظمه؟
ناگهان صاف نشست.
میدانستم برای یکی از واحدهای درسیاش نمره حدنصاب را نگرفته.
_ شما الآن دلت از دخترت پره، باید با من بداخلاقی کنی؟ درسته؟ انصافه؟ الآن خانجون اینجا نشسته ازش شرمنده نمیشین؟ راجعبه شما چه فکری میکنه؟
هنوز داشت حرف میزد که پریناز از کنارش رد شد و سقلمه جانانهای نصیبش کرد و زیرلب توپید:« مخشو نخور.»
دست مریزاد به این زن!
سهند رو به من برگشت.
_ خوشت اومدا! حال کردی!
_ راجعبه درست توضیح ندادی؟
_ خوبم بابا، میخونم دیگه.
صدای دنگی از گوشی موبایلم بلند شد.
دست سمت گوشی دراز کردم؛ پیغامی از پینار.
یادآوری کرده بود که صبحانه را در هتل میخوریم و جلسه کاری در خلال آن. یک موجود منظم و کارآمد.
پریناز بچه به بغل برگشت درحالیکه پریماه اسباببازی جدیدی در دست داشت.
_ فرهاد، گاتا پختم، برای صبحانه بخور.
_ فردا صبحانه هتل هستم، جلسه کاری.
چند جرعه از چای داخل فنجان خوردم، سرد و افتضاح.
پریناز بلند شد.
_ بذار برات چای داغ بیارم.
وقتی نشست سؤال کردم:
_ گفتی شماره وکیل صاحبملک رو گرفتی؟
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت743
_ اوهوم.
_ میگم عمران باهاش تماس بگیره.
_ خودمم باشم؟
_ برو ولی بذار عمران توافق کنه.
دستش را بهحالت زیپ جلوی دهانش کشید.
_ من لال، اصلاً صدام درنمیاد، زیپ!
دلم نمیخواست جای عمران باشم.
قرارداد تجاری در حضور پریناز! یک ملغمه پر سر و صدا.
قرار صبحانه برایم کمی زودتر از ساعت بیداری معمولم بود.
قرارداد دندانگیری در زمینه حملونقل و کشتیرانی.
حوزه کاریای که تمایل زیادی برای وارد شدن به آن داشتم.
طرف مذاکرات ما از تجار باسابقه در انتقال محمولههای باری بود.
مردی یونانی تبار و ساکن ترکیه، توبیاس، حدوداً شصت ساله. پینار گفت که همسرش اصالتاً اهل ترکیه است.
وقتی به هتل قرارمان رسیدم، توبیاس و پینار قبلاز من آمده و خوشوبش میکردند.
بابت تأخیر عذرخواهی کردم. توبیاس اعتراف کرد که صبح بیخواب شده و زودتر از ساعت مقرر رسیده، پینار هم که همیشه زودتر میرسید برای انجام مقدمات جلسات.
در خلال جلسه با توبیاس بیشتر خوشوبش میکردیم، انگلیسی را با لهجه غریبی صحبت میکرد ولی ترکی را بهقول خودش بهتر از زبان مادری!
از تمایل من بابت ورود به حوزه کشتیرانی مطلع شد، با درایت پینار تا جایی خوب پیش رفتیم که قرار جدیدی بابت بررسی احتمال شراکتمان در پروژهای مشترک گذاشته شد.
اینبار قراری برای ناهار!
مردک انگار همیشه گرسنه باشد، فقط برای صحبت در خلال غذاخوردن علاقه نشان میداد.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت744
باید به شرکت برمیگشتیم. پینار هم وسیله نداشت، همراه من شد.
با کاردانی همین دختر جوان، قرارداد خوبی میبستم و شاید آیندهای در کار جدید با توبیاس شکل میگرفت.
در مسیر شرکت، مابقی برنامه روز را مرور میکرد.
_ پینار.
_ بله جهانبخش بِی؟
به رسم ترکزبانها ، آقا را «بِی» میگفت.
_ حرفهای امروزت موقع جلسه با توبیاس هوشمندانه بود، آفرین.
سرش را پایین انداخت، کلاً دختر خجالتیای بود، تنها زمان کار با اعتمادبهنفس سرش را بالا میگرفت و صحبت میکرد، باقی مواقع، آرام و سربهزیر.
_ ممنونم.
_ خوشحالم که دستیاری بهخوبی تو دارم.
با انگشتهای دستش بازی میکرد.
_ منم از اینکه بهم اعتماد کردین و کار رو به من دادین متشکرم.
سری تکان دادم، باید میسپردم که حسابداری حقوقش را بیشتر کند.
نرسیده به شرکت گوشی موبایلم زنگ خورد، با بلوتوث به ماشین وصل بود، با گفتن «الو» صدای جیغ مانندی در ماشین پیچید، کم مانده بود تصادف کنم.
_ فرهاد جونم، مژده، مژده… قرارداد بستیم! به خودت افتخار کن، همسر موفقترین شیرینیفروش استانبول هستی!
◇◇◇
پریناز
قرارمان در یک کافیشاپ ساده بود، سهند هم اصرار داشت بیاید ولی اگر مدرسه نمیرفت واقعاً بد میشد.
وقتی سر میز رسیدم، وکیل صاحب مغازه و آن پسرک خوشتیپ معاون فرهاد صحبت میکردند.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت745
با دیدن من عمران به احترام از جایش بلند شد.
با دیدن این دو مرد مرتب از تصمیمم برای پوشیدن شلوار جین پاره و تیشرت پشیمان شدم، البته دیر بود!
وکیل فروشنده زیرچشمی نگاهم میکرد.
عمران هم کوتاه شرایط را با فارسی بانمک توضیح میداد.
قهوه را تمام نکرده، قرارداد امضا شد.
نه اینکه مغازه را بخریم، برای یک سال اجاره کردیم.
موبایلم را چنگ زدم و اولین نفر به فرهاد زنگ زدم.
انصافاً برخورد خوبی نداشت، خیلی خشک جواب داد؛«بسیار خب، روز خوش».
مردک یبس، حتماً کسی پیشش بوده! شب خدمتش میرسیدم.
تماس دوم با سهند بود، برای حرف زدن مجبور شد خودش را به توالت مدرسه برساند ولی بهاندازهٔ خودم خوشحال شد.
خواستم به فروغ هم زنگ بزنم که چشمان خیره عمران را دیدم.
جلوتر رفتم.
_ خیلی ممنون، آقای عمران، نمیدونین چقدر خوشحالم.
عینک آفتابی مرا سمتم گرفت.
_ انجام وظیفه بود، خانوم. عینکتون رو جا گذاشتین.
دستم را برای گرفتن پیش بردم، اما عینک را رها نکرد.
_ میدونین چقدر گرونه؟
عینک را به چشمم زدم.
_ اجارهٔ مغازه؟
دستش را بهسمت مسیر پیشرویمان دراز کرد.
_ عینکتون رو گفتم.
گوشه لپم را گاز گرفتم و سکوت کردم.
مسیری که میرفت منتهی میشد به جاییکه اجاره کردیم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت746
مرد خوش قد و قامتی بود، با رسیدن به مغازه، در مغازه را باز کرد، جایی کاملاً خاک گرفته.
در ذهنم ویترینها را تجسم میکردم.
_ خیلی کثیفه، باید تمیزش کنم.
_ یه شرکت نظافتی پیدا میکنم که مرتبش کنن. برای دیزاین داخلی فکری کردین؟
_ یه ایدههایی دارم. نمیخوام زیاد خرجش کنم. یه دیزاین ساده بهتره.
نگاهی به مغازه انداخت.
_ فکر نکنم جناب جهانبخش اهمیتی به هزینهها بدن.
_ جناب جهانبخش که نه، ولی پول اجاره اینجا رو خودم دارم میدم. به فرهاد گفتم همهچیزش با خودمه.
لبخندی از سر تحسین زد.
_ پس درسته که خودتون میخوایین اینجا کار کنین!
کجایش تعجب داشت؟
_ بله، خودم قراره کار کنم.
_ شماره منو که دارین، کاری بود خبرم کنین. البته بعداز ساعت اداری چون نمیخوام آقای جهانبخش اخراجم کنن.
لبخندم از حرفش بیاختیار بود.
بهنظر آدم بامعرفتی میآمد، حداقل فکر نکردم قصد خودشیرینی دارد.
با سر تشکر کردم و بهسمت در رفتم که صدایم زد.
_ بازم جا گذاشتین!
عینکم بازهم دستش بود.
اینبار واقعاً خجالت کشیدم.
_ ببخشید من امروز از ذوق گیج شدم!
جای فرهاد خالی که بگوید؛« تو مادرزاد گیجی، خانوم جهانبخش».
در را قفل کردیم و کرکره پایین آمد. خاک دستهایش را تکاند.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 97
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه جان اووکادو،هامین و سال بد رو بذار لطفا
سلام فاطی فئودالو نمذاری؟