دستم را شل کردم تا بچه را بردارد.
_ سرم داره میترکه.
_ ببخشید، با هول بیدار شدی. گفتم خوابت برده، ترسیدم بچه یههو بیفته از بغلت.
از جایم بلند شدم، به مقصد آشپزخانه، مسکن لازم بودم.
_ فرهاد، برو بخواب، چیزی میخوایی برات بیارم.
_ سهند خوابید؟
_ رفت اتاقش، فروغ هم استراحت میکنه.
مسیرم را کج کردم تا اتاقخواب. باید قبلاز سفر استراحت میکردم.
شاید قبلاز خواب دوش میگرفتم. پرینازی هم نبود که حمام را آماده کند، لعنت به این زندگی!
میانه اتاق ایستاده بودم خیره به وضع اسفناک روبهرویم.
دست لای موهایم چنگ شد که پریناز نوک پنجه وارد اتاق شد و در را بست.
دلم میخواست هوار بزنم ولی میترسیدم پریماه بیدار شود. تهران بودم یقین داشتم دیوارها عایق صداست.
_ چه وضعیه این اتاق؟ مگه این خونه مستخدم نداره؟ پریناز؟
متعجب نگاهم میکرد.
_ فرهاد؟ مشکلش چیه؟
واقعاً متوجه وخامت اوضاع نبود؟
_ لباسای زیرت همهجا پخشه، لباسای پریماه ولو، اتاق نامرتب… من نباید این چیزا رو بگم بهت، حواست کجاست؟ چسبیدی به اون دکون شیرینیپزی، یادت رفته مدیر این خونه تو هستی؟ سادهترین چیزا یادت رفته. نمیتونی، بگو… چه میدونم، کمک بخواه. از فروغ بپرس. این وضع رو آخرشب تحویل من نده.
با عصبانیت لباسهایش را جمع کرد.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت755
_ من هر کاری کنم به چشمت نمیاد، باید موشک هوا کنم که ببینی؟ من کارمو دوست دارم، همه قرار نیست مثل تو تاجر باشن که.
_ جواب منو با خزعبلات نده، گفتم خونه رو مدیریت کن، وظیفهت رو من یادآوری نکنم.
وارفته مرا نگاه میکرد.
_ فرهاد! چرا اینجوری میکنی؟
بهسمت حمام راه افتادم.
_ جوری نمیکنم، دارم چیزیکه اذیتم میکنه رو بهت میگم.
لباس را از تنم کندم و گوشهای پرت کردم. یکراست زیر دوش رفتم.
بعداز حمام، حوله را برایم آماده گذاشت. حتی اتاق وضع بهتری داشت، انگار کمی مرتب کرد.
یک لیوان و قرص مسکن روی پاتختی.
قرص را خوردم، خودش نمیدانم کجا بود؟
ماندم تا سر و کلهاش پیدا شد، مونیتور دوربین اتاق پریماه را روی پاتختی سمت خودش گذاشت و زیر پتو خزید.
چراغ پاتختی را خاموش کردم و کنارش دراز کشیدم. دستم پهلویش را لمس کرد ولی تکانی نخورد.
_ نگو که قهر کردی، پریناز، با این سردرد فقط قهر تو رو کم دارم.
_ بگیر بخواب، شازده، سرت درد میکنه، داری به در و دیوار گیر میدی.
_ برگرد ببینمت.
در جایش چرخید.
_ هوم؟ الآن برگشتم، چشمت چیزی میبینه توی این تاریکی؟
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت756
_ اندازه کفایت میبینم. بخواب.
صبح زود بیدار شدم، به مقصد فرودگاه.
پرواز خستهکننده، هرچند که همصحبتی با پینار چندان هم بد نبود. موارد مربوط به قرارداد را چک میکرد. راجعبه هر چیزیکه میگفتم تحقیق میکرد، ولعی داشت برای یادگرفتن، باهوش و عاقل.
مثل دانشآموزی که قدر گفتههایت را بداند، تجربهات را بشناسد و سراسر تحسین در نگاهش بچرخد.
حس غرور میکردم کنارش، حال غریبی بود. به خودم آمدم و دیدم که صورتش را برانداز میکنم. زیبا و ساده؛ چشمانی روشن، موهایی همیشه پوشیده که اطمینان دارم بور بودند، رنگ ابروهایش احتمالاً. قد بلندی داشت، اندامی کشیده.
آرام صحبت میکرد، با طمأنینه.
نسخه مقابلش را میشناختم، پرینازم!
از فرودگاه مستقیم تا هتل رفتیم، جلسه برای قبلازظهر بود، برنامهای فشرده.
طرف ترک در لابی هتل منتظرمان بود. وکیل حقوقی شرکت از یک هفته پیش ازمیر بود و کسی که حکم راننده و محافظ را داشت و خودش را عمر معرفی کرد.
مفاد قرارداد را بررسی میکردم، مشکل من نوع پرداختهایشان بود، چیزیکه باید توافق میکردیم وگرنه قرارداد از نظر من کنسل میشد.
پینار کمی دلشوره داشت از بههم خوردن قرارداد، باید نشانش میدادم که عقب بنشیند و معجزه فرهاد جهانبخش بودن را تماشا کند.
دختر باهوش، با آن ابرویی که هرازگاهی بالا میپرید، خوب یاد میگرفت، پدرسوخته!
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت756
_ اندازه کفایت میبینم. بخواب.
صبح زود بیدار شدم، به مقصد فرودگاه.
پرواز خستهکننده، هرچند که همصحبتی با پینار چندان هم بد نبود. موارد مربوط به قرارداد را چک میکرد. راجعبه هر چیزیکه میگفتم تحقیق میکرد، ولعی داشت برای یادگرفتن، باهوش و عاقل.
مثل دانشآموزی که قدر گفتههایت را بداند، تجربهات را بشناسد و سراسر تحسین در نگاهش بچرخد.
حس غرور میکردم کنارش، حال غریبی بود. به خودم آمدم و دیدم که صورتش را برانداز میکنم. زیبا و ساده؛ چشمانی روشن، موهایی همیشه پوشیده که اطمینان دارم بور بودند، رنگ ابروهایش احتمالاً. قد بلندی داشت، اندامی کشیده.
آرام صحبت میکرد، با طمأنینه.
نسخه مقابلش را میشناختم، پرینازم!
از فرودگاه مستقیم تا هتل رفتیم، جلسه برای قبلازظهر بود، برنامهای فشرده.
طرف ترک در لابی هتل منتظرمان بود. وکیل حقوقی شرکت از یک هفته پیش ازمیر بود و کسی که حکم راننده و محافظ را داشت و خودش را عمر معرفی کرد.
مفاد قرارداد را بررسی میکردم، مشکل من نوع پرداختهایشان بود، چیزیکه باید توافق میکردیم وگرنه قرارداد از نظر من کنسل میشد.
پینار کمی دلشوره داشت از بههم خوردن قرارداد، باید نشانش میدادم که عقب بنشیند و معجزه فرهاد جهانبخش بودن را تماشا کند.
دختر باهوش، با آن ابرویی که هرازگاهی بالا میپرید، خوب یاد میگرفت، پدرسوخته!
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت757
حوالی عصر بود که نفس راحتی کشیدیم، من هم رسماً اعلام کردم که نیاز به استراحت دارم.
پینار برایم قرص مسکن آورد، میتوانستم به اتاقم بروم و خوابی آرام.
سوئیت تک خوابه، نمای خوبی به شهر داشت، جایی در بالاترین طبقات. اتاقی پرنور که با کشیدن پردههای تیره و کلفتش، تاریک تاریک میشد.
عطر گلهای طبیعی و بوی تمیزی ملافهها مژده میداد از خوابی راحت.
نگاهی به ملحفه سفید تخت انداختم و دراز کشیدم. بالشتهای نرم… ذهنم بازیگوشی میکرد، تختی که چیزی کم داشت!
دستم گوشی را از کنار تخت چنگ زد.
بوقهای آزاد و بالاخره
_ سلام، سلطان صاحبقران، رسیدی بداخلاق؟ خوبی؟
_ سرم درد میکنه، باید اینجا باشی، سرم رو ماساژ بدی.
_ غر نزن، فرهاد جونم، یه ماساژ خفن طلبت! من برم که داریم دیزاین میکنیم. اسم فروشگاه رو گذاشتم «شازده». بای!
تماس را قطع کردم، دختر دیوانه… نبض سرم با صدای جیغش بدتر شد، زن بیعقل دوستداشتنی من
خواب دیدم در فروشگاه شیرینیفروشی پریناز نشستهام و برای مشتریهایش فال ورق میگیرم!
بیدار شدم و سردرد کمی رهایم کرده بود، میدانستم یه قرار دیگر کاری هم داریم که پینار با دیدن حال من تمایل داشت کنسل کند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 56
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
شازده خیلی پینار پینار میکنه خدا بخیر کنه سر و گوشش نجنبه.