اسگل پدر بی…
_ صدات رو ببر ها، من الآن میتونم خفهت کنم.
از ماشین پیاده شد و سمت کمک راننده نشست.
_ بشین بریم دیگه، تا فردا میخوایی وایسی غر بزنی؟
نیم ساعت نکشید که در خیابانهای نیمهخلوت باسرعت میراندیم، بیخیال وسرخوش!
بستنی خوردیم، بلال به نیش کشیدیم، ذرت مکزیکی خریدیم.
به چند پسر متلک گفتیم و فرار کردیم… آب انار خنک را جرعه جرعه سر کشیدیم و سرآخر، مسیر پارک نیاوران را گرفتیم و پیاده و پیاده و پیاده…
حوالی دو صبح، خسته و منگ پشت دیوارهای دژ بودیم، دنبال راهی برای ورود.
گوشی موبایلم زنگ خورد.
چشمم به شماره افتاد و بدنم یخ کرد… شازده!
◇◇◇
فرهاد
تماس آلا برای مدت کوتاهی ذهنم را بههم ربخت ولی سریع به خودم برگشتم.
اوضاع انبارها همان بود که مدنظر داشتم، بی کم و کاست.
بستههای اسباببازی فکری، عروسک و البته نیمی از محمولههای سفارشی اسلحه.
در غیاب الیاسی، سود خوبی کرده و نبض بازار را به دست میگرفتم.
نقشه داشتم برای تکتک دشمنانم، الیاسی صرفاً یک شروع بود، تسویهحساب فرهاد، روز تلافی!
غروب نشده پرواز داشتیم برای امارات.
سفر کردن با شاهین زیاد راحت نیست، مردک خشک و یبس، نمونهای شبیه خودم.
اکثر مواقع به سکوت میگذشت.
سؤالات کوتاه من، جوابهای خلاصهشده شاهین.
شیخ عاصف، طرف معاملات ما در امارات، دونفر را دنبالمان فرستاده بود.
سوار ماشین سیاهرنگ بنز شدیم و حرکت بهسمت هتل.
باید با بچهها حرف میزدم، سهند و سدا.
سدا مشتاقانه گزارش روزانه میداد، سهند رغبتی برای صحبت نداشت.
سرش به گوشی موبایلش گرم بود.
تمایل داشتم از پریناز هم خبر بگیرم ولی خودداری کردم.
اتمام تماسم با ایران و شروع جلسه بابت محموله بعدی ما، اینبار از مرز امارات.
جلسات خستهکننده، مذاکرات تکراری، قول و قرارهای پر منفعت.
موجوداتی که امروز در مقابلت خم و راست میشدند و منتظر فرصتی بودند برای له کردنت.
شاهین مسلط به اوضاع جلسات را اداره میکرد.
تنها یکی دوبار بود که مکث کرد و منتظر نظر من ماند. برای همین خودم رفتم، میدانستم مواردی پیش میاید که حضورم را میطلبد.
جلسه به اتمام رسید، توافق شغالها حاصل شد!
بهسمت اتاقها راه افتادیم.
_ آقا، شام نمیخورین؟ رستوران نریم؟
_ من خستهم، سفارش میدم بیارن اتاقم.
سری به تأیید تکان داد.
وارد کابین آسانسور شدیم و شاهین دکمه طبقهمان را فشار داد.
_ شاهین؟
_ بله آقا؟
_ دارم فکر میکنم تو رو بفرستم بیایی دفتر امارات.
سکوت کرد، راضی نبود؟
_ هرچی امر کنین، آقا.
_ چرا حس میکنم ته دلت راضی نیست؟
دستی لای موهایش فرو کرد.
_ پدرزنم ناخوشه، سیما سختشه. ولی باهاش حرف میزنم، حله آقا. شما امر کنین، همونه.
میدانستم که اخیراً ازدواج کرده، چشمروشنی خوبی هم دادم برای کادو.
سخت بود پذیرش عاشق شدن شاهین، آن هم با یک پرستار اورژانس!
_ تو هرجا باشی، کمک من هستی. یه نفرو بذار جای خودت امارات، تهران بمون، اوضاعت ردیف شد بیا امارات.
دستش مشت شد.
_ چشم آقا، ممنونم.
آسانسور در طبقه مربوطه متوقف شد و ما راهی اتاقهایمان.
یک راست به حمام رفتم و عضلات خستهام را به دست معجزهگر آب گرم سپردم.
حوله به کمر سراغ تلفن رفتم برای سفارش غذایی سبک که…
تقتقی به در توجهم را جلب کرد.
از چشمی نگاه کردم، دختری زیرِ پوشیه، هدیه جناب شیخ! مردک سالوس!
در را باز کردم، ناخودآگاه یاد پریناز افتادم.
تصور اینکه با چند مرد خوابیده آزارم میداد.
مثل باقی زنان هرجایی بود و نبود… برای من چیزی فراتر داشت.
شاید شخم میزد از بین لایهلایههای روحم، فرهاد جوان و ناتوانی را بیرون میکشید، همانی که زمانی دور، منِ واقعی بود.
زمان گذشت، زنگار گرفت به روح پاک فرهاد.
هرکسی رد شد و خنجری زد… برادر، پدر، آلا…
فرهاد رفت، آقا آمد… شدم همانی که میخواستند؛ ارباب!
لعنت به این خاندان… لعنت به آلا!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.