تور جلوی صورتش را کنار زدم، از لبخند چند لحظه پیش خبری نبود و نگاهش خیس، ناامید. هدیه به مذاقش خوش نیامده بود؟
_ ببخشید رقص عربی بلد نیستم.
_ مهم نیست، دلم میخواست توی این لباس ببینمت. زیباست.
سرش را پایین انداخت، چیزی سرجایش نبود. چرا نمیفهمیدمش؟ اصلا چرا برایم مهم بود که بفهمم؟
لب تخت نشستم و دستم را به سمتش دراز کردم.
_ بیا اینجا.
خواست کنارم بنشیند، نگذاشتم، در آغوشم میخواستمش.
_ بگو.
متعجب نگاهم کرد.
_ اون چیزیکه توی سرت میچرخه رو بگو.
_ چیزی نیست.
_ یه دستور بود.
براق به چشمانم زل زد و تکرار کرد:
_ چیزی نیست.
دستم را لای موهایش فروبردم و لبانش را شکار کردم.
تلاش میکرد برای نبوسیدنم… هردو دستم را به پشتش رساندم و غزن پشت لباس را باز کردم.
_ هوسم خوابید، درش بیار.
مقاومتی نمیکرد و من بیامان میبوسیدمش.
انگشتانم تنش را فتح میکرد و عضلات منقبض شده، یکییکی خود را رها میکردند.
مقاومتی داشت برای تسلیم نشدن اما بیفایده!
سرش را زیر گردنم فروکرد و نفسهای بریده بریدهاش به پوست مرطوب تنم میخورد.
_ فکر کردی من تنت رو بلد نیستم؟
دستش را به کشالههای رانم رساند وزمزمه کرد:
_ هیچی بلد نیستی، شازده. تا من نخوام، هیچ کاری ازت برنمیاد.
حرفش زور داشت برای کسی که بدنش هرآن میرفت که به رعشه بیفتد از سر لذت.
حرکت دستم را متوقف کردم و سینهبند پولکدار به گوشهای پرت شد.
به پشت خواباندمش و مچ هردو دستش را قفل کردم.
_ افاضات زیادی ازت شنیدم؟ تو باید همونی رو بخوایی که خواست منه!
_ خواست تمام مردها، روی تختخواب مشترکه… سرورم … شما هم مستثنی نیستید.
دستهایش را رها کردم.
توهین میکرد، به من!
جمع بستن من با باقی مشتریهایش چه معنی داشت؟
دستم بالا رفت که بر دهانش بکوبم… چشم بست و مشت من در هوا خشک شد.
صورتش را با دو دست قاب گرفتم… مردمک چشمانش دودو میزدند.
روی تنش خم شدم و نرم بوسیدمش… آرام!
بازهم لمس بدنش، اینبار مثل ابری که از روی پوست بگذرد.
طعم خوش را میچشاندم و کامش را سیر نمیکردم.
نفسهایش به شماره افتادند.
بدنش انقباضی را تجربه میکرد که میدانستم اگر به سرانجام نرسد، دردناک خواهد بود.
_ میبینی؟ خواست من اینه که تو علیرغم مقاومتت به اوج برسی!
بدنش لرزید و زیر عضلاتم شل شد. مشتش را به سینهام کوبید.
_ لعنت بهت، لعنت… ولم کن.
زیادهروی میکرد؟
_ با تمام مشتریات همینجوری تا میکردی؟
رویش را برگرداند. اشک بود گوشهٔ چشمانش؟
_ پریناز؟ گریه میکنی؟
با پشت دست چشمش را پاک کرد.
_ نه.
هردو دستش را بالای سرش نگه داشت و من به این تسلیم مسخره تنش میخندیدم.
جالب بود که تمایلی نداشتم برای همخوابگی!
بودنش برایم کفایت میکرد.
چیزی از گوشه تخت صدا کرد، گوشی موبایلش!
سرم را چرخاندم ولی با دست صورتم را سمت خودش برگرداند.
نگاهمان در هم قفل شد.
از روی تنش بلند شدم بهسمت اتاق لباس.
لباس پوشیده به تخت برگشتم، پریناز پیچیده در ملحفه سفید.
لباس عربی را داخل سطل گوشه اتاق انداختم.
دیگر در من حس خوبی را ایجاد نمیکردند.
روی تخت دراز کشیدم. زیرچشمی مرا میپایید.
موقع لباس پوشیدنم متوجه شدم که سراغ موبایلش رفت و پیغامی فرستاد یا چیزی را چک کرد.
چیزی درونم به قلقل افتاد، اینکه سردربیارم از موبایلش.
افکار احمقانه، احساسات بیسروته و غیرقابل توجیه.
_ میتونم لباسم رو بپوشم یا…
به میان کلامش پریدم.
_ لباست رو بپوش.
سریع از تخت پایین رفت و لباسهایش را تن زد.
مردد مرا نگاه میکرد.
_ برم اتاقم؟
_ خیر. بیا اینجا پیش من بخواب.
کنارم دراز کشید.
اینبار گوشی موبایل من صدا کرد. پیغام را چک کردم، محافظ سهند!
این پسر باز هم برنامه هواخوری داشت!
شاید باید ترمزش را میکشیدم.
پیغامی را برای محافظ ارسال و چراغ کنار تخت را خاموش کردم.
پشت به من خوابیده بود.
هوسی داشتم برای درآغوش گرفتنش.
دستم دورش پیچید، کمی در خودش لرزید ولی حرکتی نکرد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امروز جمعه بودها, نویسنده جون.
دیگه پارت نداریم?تموم شد??۳ روزه نزاشتیید…😓
بالاخره چند روز به چند روز میزارید?اصلا میزارید?میخواید بزارید?😥😑😐
دوشنبه و جمعه ها
خدا رو شکر.☺فردا جمعه است.🤗
لعنتی نمیفهمی چرا گریه میکنه؟
دوست نداره به چشم یه هرزه نگاش کنی دوست نداره اون لباس مسخره رو تنش کنه بشه عروسک خیم شب بازی گریه میکنه چون هرزگی کرده ولی نه به خواست خودش مشتری داشته ولی نه به خواست خودش گریه کرد چون وجودش درونش هرزه نبود کاش میفهمد مردک قجری !
اعصابم خوردشد پریناز بیچاره