رمان شاه خشت پارت 33 - رمان دونی

 

 

 

زن با سهند و سدا هم از پشت شیشه سلام و علیک کرد و با دیدن من عملاً رو ترش کرد!

 

مصیبت جدید را بو می‌کشیدم.

 

مکالمه‌شان این بود که «ویلا مرتبه، آقاجان. غذا حاضره، آقاجان. در ساحلی رو تعمیر کردن، آقا جان. بام خانه خرج برداشته، درختای نارنگی بار ندادن و…».

 

من هم جای شازده بودم، کلافه می‌شدم.

 

سری تکان داد و به‌سمت ویلا راند.

 

کمی جلوتر از کنار ساختمان کوچک دومی هم گذشت و در انتها؛ عمارتی با روکار سفید، پر از پیچک‌های سبز به ستون‌ها و در و دیوارش.

 

پله‌هایی به‌سمت ایوان اصلی و در ورودی چوبی، درست در میانه ایوان.

 

پنجره‌های بلند و چوبی.

 

ساختمانی که دو طبقه داشت و اتاق‌هایی با ایوان‌های خصوصی.

 

حدس می‌زدم سمت دیگر ساختمان، نمایی داشته باشد به آب.

 

از ماشین پیاده شدیم، سهند و سدا به‌سمت اتاق‌هایی که ظاهراً راهش را بلد بودند و من حیران ایستاده جلوی در ورودی.

 

چشمم به اسباب و اثاثیه قدیمی و آنتیک خانه بود.

 

سر بریده حیوانات به دیوار، قاب‌های قدیمی، بازهم تصویر شاهان قجر، حتی تصویر پهلوی‌ها!

 

اگر تصویر رهبران فعلی را هم می‌گذاشتند به سالوس بودن ذاتشان بیشتر ایمان می‌آوردم.

 

ابراهیم ساک به دست از پله‌ها بالا رفت و من هنوز مردد بودم که شب را باید کجا بخوابم، بی‌خانمانی دست از سرم برنمی‌داشت.

 

_ چرا منتظری، پریناز؟

 

 

 

 

 

 

برگشتم به‌سمت صدای شازده.

 

_ ببخشید، کجا باید برم؟ بلد نیستم؟

 

با دست مرا کنار زد و تقریباً فریاد کشید:

 

_ ‌ابراهیم!

 

ابراهیم خودش را به‌سرعت رساند، این‌قدر که چندبار نزدیک بود از پله‌ها سقوط کند.

 

_ بله آقا؟ امر؟

 

_ به شما گفتم پریناز رو راهنمایی کن بالا، ساکشم ببر اتاق.

 

_ بله آقا، ساک سهند و سدا رو بردم اول…

 

رو به من کرد و ساک را از دستم گرفت، به‌سمت راه‌پله اشاره کرد.

 

_ از این سمت.

 

پشت‌سرش راه افتادم.

 

چمدان فرهاد و ساک کوچک مرا دنبال خودش می‌کشید.

 

به‌سمت اتاقی رفت که جایی دقیقاً مقابل ساختمان بود.

 

_ این سوئیت مخصوص آقاست، گفتن ساک شما رو بیارم این‌جا.

 

_ ببخشید، من نمی‌دونستم باید کجا برم، وگرنه خودم ساکم رو می‌آوردم.

 

_ ایراد نداره.

 

رو به دو اتاق در جهت مخالف اشاره کرد.

 

_ سهند و سدا می‌رن اون دوتا اتاق جلویی. پایین سالن و آشپزخونه‌س. یه سوئیت هم جلوی در هست که من شبا می‌مونم. فقط یادتون باشه، بیرون ساختمون دم غروب، هم دزدگیرا فعال می‌شه، هم دوتا سگ شکاری رو ول می‌کنن. برای شام و ناهار هم اون خانوم و آقای دم در سرایدار هستن، میان جمع‌وجور می‌کنن، غذا هم آماده می‌کنن.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

_ ممنونم.

 

رفت و در را پشت‌سرش بست.

 

محوطه روبه‌رویم تقریباً برای زندگی کامل بود.

 

اتاقی بزرگ با سرویس حمام و دستشویی، اتاق کاری چسبیده به اتاق اصلی و اتاقکی شبیه آشپزخانه، کتری برقی، یخچال بار، سینک و چند کابینت.

 

همه این مجموعه به کریدور نسبتاً بزرگی می‌رسید که با در شیشه‌ای از بقیه محوطه طبقه دوم جدا می‌شد.

 

از آن‌جایی‌که یک اتاق خواب بیشتر موجود نبود، به سمتش رفتم و ساکم را گوشه جایی شبیه کمد گذاشتم.

 

چند دست کت و شلوار و پیراهن به چوب‌لباسی‌ها آویزان بود.

 

پنجره‌ رو به بیرون را باز کردم، ایوانی رو به دریا، رو به جنگل.

 

باد، شوری آب را به صورتم می‌زد و پیچ موهایم درست از گذر کوه البرز به چشم می‌آمد، تأثیر رطوبت.

 

به اتاق برگشتم، تخت بزرگ با پرده‌های توری آویزان از سقف، چیزی شبیه فیلم‌های جن و پری بود.

 

خب پری که خودم، نقش جن هم می‌رسید به جناب شازده.

 

با صدایش در جایم پریدم.

 

_ بدم این پرده‌های مزخرف رو بردارن از دور تخت، حالم به‌هم می‌خوره ازشون.

 

_ خوشگله که!

 

_ پریناز، از الآن بهت بگم، با این صنوبر و شوهرش دهن‌به‌دهن نذار، کلاً دو و ورشون نپلک، متوجه شدی؟

 

_ صنوبر کیه؟ اون خانومه دم در بود؟

 

_ بله.

 

_ چشم.

 

گفت و از در بیرون رفت، احتمالاً دنبال بچه‌هایش.

 

 

لباس نسبتاً راحتی پوشیدم و روی تختی که عین رویاهایم بود دراز کشیدم.

 

ناهار سنگین و داروها در شرف عمل کردن بودند که… کسی پرده را کنار زد.

 

فرهاد درحال باز کردن دکمه‌های سرآستینش.

 

_ تو با گربه نسبتی داری؟ هر لحظه یه گوشه لم دادی، چرت می‌زنی.

 

سرجایم نشستم.

 

_ ناهار زیاد خوردم آخه، خوابم گرفت. شایدم مال داروها باشه.

 

_ من با بچه‌ها می‌رم استخر، بخواب که شب سرحال باشی.

 

مردک بالهوس!

هرچند مرا برای همین آورده بود، مدام یادم می‌رفت.

 

بازهم اگر پیشنهاد می‌داد، استخر را به خواب ترجیح می‌دادم ولی خب نمی‌شد از اوامرش زیادی سرپیچی کرد.

 

 

وقتی بیدار شدم، هنوز برنگشته بودند.

 

حوصله‌ام حسابی سررفته بود و البته کمی هم ضعف داشتم.

 

اتاق را به قصد اکتشاف طبقه اول ترک کردم.

 

به پایین پله‌ها نرسیده بودم که هرسه‌نفرشان را دیدم، حوله‌پیچ.

 

سهند از بغلم رد شد و گفت:

 

_ نیومدی استخر، خیلی خوب بود.

 

سدا اعلام کرد که گرسنه‌اس و من به حساب چه خبطی پیشنهاد دادم تا به سدا کمک کنم لباس بپوشد.

 

سدا دستش را به من داد و فرهاد هم بی‌اهمیت به اتاق خودش رفت.

 

ظاهراً با بودن من کنار سدا مشکلی نداشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان توهم واقعیت به صورت pdf کامل از عطیه شکوهی

        خلاصه رمان:   رها دختری از یک خانواده سنتی که تحت تاثیر تفکرات قدیمی و پوسیده خانواده اش مجبور به زندگی با مردی بی اخلاق و روانی می‌شود اما طی اتفاقاتی که میفتد تصمیم می گیرد روی پای خودش بایستد و از ادامه زندگی اشتباهش دست بکشد… اما حین طی کردن مسیر ناهمواری که پیش رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تابو
رمان تابو

دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام بکشم، من پاییز عزیزنظامم که قصد قتل پدر کردم. این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه‌ ویرانی جلد دوم pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :         گلبرگ کهکشان دختر منزوی و گوشه گیری که سالها بابت انتقام تیمور آریایی به دور از اجتماع و به‌طور مخفی بزرگ شده. با شروع مشکلات خانوادگی و به‌قتل رسیدن پدرش مجبور می‌شود طبق وصیت پدرش با هویت جدیدی وارد عمارت آریایی‌ها شود و بین خانواده‌ای قرار بگیرد که نابودی تنها بازمانده کهکشان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شهر بازي
رمان شهر بازي

  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بامداد عاشقی pdf از miss_قرجه لو

  رمان بامداد عاشقی ژانر: عاشقانه نام نویسنده:miss_قرجه لو   مقدمه: قهوه‌ها تلخ شد و گره دستهامون باز، اون‌جا که چشمات مثل زمستون برفی یخ زد برام تموم شدی، حالا بیچاره‌وار می‌گردم به دنبال آتیشی که قلب سردمو باز گرم کنه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
1 سال قبل

دیروز دوشنبه بود.گویا چشمت زدیم.😐😟😓

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

Fateme
Fateme
1 سال قبل

تند تند پارت بدههههه

camellia
camellia
1 سال قبل

🤗كاشكي يه روز در ميان پارت ميزاشتي.لطفالطفالطفا.پارت قبليارو بايد برگردي بخوني تا يادت بياد.آخه فاصله شون زياده😢

Ghazale
Ghazale
1 سال قبل
پاسخ به  camellia

همین که عین دلارای دق نمیده خیلی خوبه😒😮‍💨🙃

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x