رمان شاه خشت پارت 38 - رمان دونی

 

 

 

 

سهند و سِدا برخلاف ما بیرون از آب بودند.

 

تلاش من برای شنا کردن، منجر به دست‌وپازدن احمقانه‌ای در آب شد که انصافاً حظ وافری همراه داشت.

 

برخورد شن‌های معلق در آب روی تنم و گاهی حرکت خزه‌ها، فقط در ابتدا ترسناک بود، خیلی سریع عادی شدند.

 

آب تا سینه‌ام می‌رسید و برخورد امواجش که حالا با فاصله گرفتن از ساحل، آرام و آرام‌تر می‌شدند، لذتی بود بی‌بدیل.

 

بی‌احتیاطی بود یا بدشانسی، نمی‌دانم، به‌سمت دریا بیشتر کشیده شدم و یک لحظه شد که حتی نوک انگشتان پایم هم به کف آب نمی‌رسید.

 

قبل‌از این‌که فرصت هول‌کردن داشته باشم، دستی زیر بازویم را گرفت.

 

_ نترس.

 

دستم را دور گردنش حلقه کردم.

 

_ برگردیم، پاهام نمی‌رسه کف آب. عمیقه!

 

_ نشنیدی گفتم نترس؟

 

تلاشم برای دست‌وپازدن به‌سمت ساحل نتیجه نمی‌داد، شازده مثل ستونی ثابت مانده بود.

 

_ بابا نترسیدن که زوری نمی‌شه، الآن غرق می‌شم، خونم می‌افته گردنتون.

 

سرم را به‌سمت خودش کشید و لب‌هایم را لمس می‌کرد. مردک نفهم شل‌چیز، وسط آب!

 

یک قُلُب آب دریا را نوش جان کردم و عین خیالش نبود، با ترس من تفریح می‌کرد.

 

_ سرورم، این چکاریه خب، زمین سفت رو که خدا از بندگانش نگرفته؟

 

_ این حالت ترسیدنت برام جالبه.

 

_ برای خودم جالب نیستا! تازه من بترسم، امکان بالا آوردنم بیشتر می‌شه.

 

 

 

 

برخلاف توقعم، عکس جهت ساحل حرکت کرد و من هم چسبیده به گردنش.

 

_ فعلاً که جات بد نیست.

 

_ خب بخش سواری گرفتن از شما که خوبه…

 

جمله‌ام تمام نشده بود که دستم را از دور گردنش باز کرد و مثل سنگ زیرِآب رفتم.

 

بازهم چند قُلب آب خوردم و آب شوری که وارد بینی‌ام شد، تا مغز سرم را سوزاند. مردک نامرد!

 

این‌بار دستش دور کمرم نشست و روی آب آمدم.

 

 

_ از من راحت نمی‌شه سواری گرفت، تبعات داره!

 

_ بله، متوجه شدم، یه‌هو زیرپای آدم‌و خالی می‌کنین.

 

این‌بار دستش زیر تیشرت نخی چسبیده به تنم رفت.

 

_ مرزهای فشن رو در انتخاب لباس شنات جابه‌جا کردی.

 

پوست تنم منقبض از ترس، دون‌دون شده بود.

 

_ وای! واقعاً جای مناسبی نیستیما، سرورم. بچه‌ها هم توی ساحل نشستن. تازه محافظا احتمالاً دارن با دوربین نگامون می‌کنن.

 

_ بچه‌ها سرشون گرم بازیه، محافظا هم دوربین زیرآب ندارن، فقط دوتا کله می‌بینن. تنها مشکل اینه که…

 

چشمکی زد.

 

_ با این گونی تنت، هیچ احدی رو تحریک نمی‌کنی.

 

پارچه لباسش را چنگ زدم که ادامه داد:

 

_ به‌هرحال هرموقع که اراده کنم باید در خدمت باشی.

 

رسماً یاد سریال امیرکبیر افتادم.

 

_ قبله عالم به سلامت باشند!

 

نفسش را بیرون داد و به‌سمت ساحل رفت.

 

به‌محض رسیدن پایم کف آب، رهایم کرد و خلاف جهت شروع به شنا کرد، این‌بار به تنهایی.

 

 

 

 

خودم را به ساحل رساندم، پاهایم می‌لرزیدند، مخلوط شعف و سرما.

 

سهند حوله‌ای را سمتم گرفت.

 

_ بپیچ به خودت، پری، لباسات خیسه، باد میاد.

 

این پسر ذاتاً مهربان بود.

 

حوله شنا را دور خودم پیچیدم و روی شن‌ها نشستم.

 

-‌ پری، زمین نشین، بیا اینجاآفتاب بگیریم.

 

سرم را کمی چرخاندم، چند صندلی ساحلی، با سایبانی بزرگ بالای سرشان. مطمئنم که زمان آمدن ما به ساحل، این تشکیلات وجود نداشت. سهند جواب سوال نپرسیده‌ام را داد.

 

-‌ بابا عادت داره بعد از شنا، آفتاب بگیره، روی شن هم خوشش نمیاد بخوابه.

 

-‌ بله، قبله عالم حساسن!

 

زیرلب گفتم، سهند چیزی نشنید.

 

روی صندلی ساحلی دراز کشیدم، اگر لیوان آب‌میوه با نی هم به دستم می‌دادند، یاد فیلم‌های هالیوودی می‌افتادم.

 

-‌ سهند، می‌گما … تو … یعنی مامان شما هم قجر بودن؟ مثل پدرت؟

 

انگار سوالم را دوست نداشت، اخم‌هایش درهم رفت.

 

-‌ چه اهمیتی داره؟ قجر یا هرچی؟

 

-‌ ولش کن سهند، ببخشید که چرت پرسیدم، ناراحت نشو، باشه؟

 

سرش را پایین انداخت.

 

-‌ بدم میاد از همه‌شون.

 

خواستم حرفی بزنم که خواهرش صدایش کرد…

 

دراز کشیدم و چشمانم را بستم. آفتاب زحمت خشک‌کردن لباس‌های خیسم را کشید، حرارتش تنم را هم گرم می‌کرد، حس خماری و خلسه بی‌نظیری بود ولی … یک‌مرتبه سایه شد و کسی صدا زد.

 

-‌ بلندشو، حوله منو بده! گربه‌های اندرونی هم اندازه تو نمی‌خوابیدن.

 

آه که قبله عالم بودند و سایه‌شان را بر سرم فکنده! چه افتخاری برای این بنده حقیر!

 

 

 

-‌ پریناز، کَری، پاشو حوله منو بده!

 

از جایم بلند شدم و حوله را به دستش دادم.

 

-‌ انصافا، دست مبارک رو دراز می‌کردین، این حوله می‌اومد توی مشتتون، حنجره همایونی هم بابت هوار زدن آسیب نمی‌دید.

 

خودش را روی صندلی ولو کرد.

 

-‌ یک روز بالاخره فلکت می‌کنم، شرط می‌بندم که خیلی هم زیاد منتظرت نذارم، به زودی!

 

-‌ سرورم باز که خشونت در شما حلول کرد.

 

یک ساعد را روی چشم‌هایش گذاشت.

 

-‌ جای حرف بی‌ربط، برو ببین آب میوه من کدوم گوری مونده!

 

نیم‌خیز شدم که یکی از محافظین را، سینی آب میوه به دست دیدم.

 

-‌ اومد، آب میوه هم رسید.

 

نمی‌دانم چه فکری کرده بودند که سینی حاوی دولیوان بود. حتما یکی برای من!

 

سهمم را برداشتم و حین مزه‌مزه کردن آب پرتغال به دریا خیره شدم. عجب روزی! پر از هیجان و تا به این لحظه، مملو از شادی!

 

-‌ می‌گم… سرورم، امروز روز خفنی بود، البته به لطف شما. من راستش تاحالا از ترس غرق شدن، توی آب دریا نرفتم ولی خیلی خوب بود، یعنی … ترسیدما! اونجاش که کله منو کردین زیرآب واقعا اشهدم رو خوندم، کلی هم آب خوردم… ولی هیجان داشت، عالی… یعنی مرسی!

 

نه جوابی داد، نه پوزخندی، نه اخمی! هیچ!

 

-‌،سرورم، تشکر کردما!

 

ای بابا، مردک خوابیده، با دیوار حرف می‌زدم. مگر مجبورش کردند که با این سن و سال، اینهمه شنا کند، بعد به من می‌گفت “گربه اندرونی”، خودش پیشی‌السلطنه بود. تازه آب‌میوه‌اش هم گرم می‌شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان چشم های وحشی روژکا به صورت pdf کامل از گیلدا تک

      خلاصه رمان:   دختری به نام روژکا و پسری به نام فرهمند پارسا… دخترمون بسکتبالیسته، همزمان کتاب ترجمه میکنه و دانشگاه هم میره پسرمون استاد دانشگاهه     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2 تا الان رای نیامده!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سردرد
دانلود رمان سردرد به صورت pdf کامل از زهرا بیگدلی

    خلاصه رمان سردرد:   مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهمان زندگی
دانلود رمان مهمان زندگی به صورت pdf کامل از فرشته ملک زاده

        خلاصه رمان مهمان زندگی :     سایه دختری مهربان و جذاب پر از غرور و لجبازی است . وجودش سرشار از عشق به خانواده است ، خانواده ای که ناخواسته با یک تصمیم اشتباه در گذشته همه آینده او را دستخوش تغییر میکنند….. پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان التهاب

    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلبه های طوفان زده به صورت pdf کامل از زینب عامل

      خلاصه رمان:   افسون با تماس خواهر بزرگش که ساکن تهرانه و کلی حرف پشت خودش و زندگی مرموز و مبهمش هست از همدان به تهران میاد و با یک نوزاد نارس که فوت شده مواجه می‌شه. نوزادی که بچه‌ی خواهرشه در حالیکه خواهرش مجرده و هرگز ازدواج نکرده. همین اتفاق پای افسون رو به جریانات و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
:///
:///
1 سال قبل

وای عالی بود شادم میکنی با این رمانت همه غمارو میشوری میبری😂😂❤❤

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط :///
Fatmagol
Fatmagol
1 سال قبل

خوشم میایدازقلمت دمت گرم ابجی
پیشی السلطنه😂😂😂😂

Raha
Raha
1 سال قبل

پیشی السلطنه؟ 😂 😂 مردم از خنده
این رمان عالیههه=)

...
...
1 سال قبل

این دیگه نوبره! ب زور میگه نباید بترسی:/

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط ...
خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

خیلی خوب بود😁

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

واای پیشی السلطنه رو خیلی باحال اومدی نویسنده جان دمت گرم.

camellia
camellia
1 سال قبل

کِیف کردم آی کِیف کردم…😘😍

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x