خودش نبود، کمی بعداز من وارد شد، درست وقتیکه خریدهایم را از پلاستیکها بیرون میکشیدم.
حرفی نزد، نگاهی هم به خریدهایم نکرد.
مستقیم راهی حمام شد و من لباس عوض کردم؛ چیزی راحت و مناسب خواب.
از حمام آمد و لباس پوشید.
به تاج تخت تکیه داده و زانوانم را بغل کرده بودم.
_ پریناز، پوست صورتت آفتابسوخته شده.
دستی به پوست ناسور بینیام کشیدم.
_ فکر کنم برنزه شدم.
_ خیر، جزغاله شدی.
از کمد گوشه اتاق پمادی را بیرون کشید و سمتم گرفت.
_ از این پماد بزن که تا فردا بهتر بشی.
نگاهی به پماد “آلوئرا”یی که سمتم گرفت انداختم.
_ بگیر بخواب.
حکم را داد و مرا مرخص کرد.
خسته بودم، اینقدر که بیشتر از یک چت کوتاه با نازنین وقت را تلف نکردم، خوابم برد.
نیمههای شب، از خواب پریدم.
جغدی هوهو میکرد، از جایی بیرون پنجره بازِ رو به بالکن.
وحشت کردم از صدای جغد، از نور ماه گاززده و سایههای عجیبوغریب.
چشم چرخاندم به نیمهٔ دیگر تخت.
دستبهسینه خواب بود، ناخن شست دست چپش سیاهی مرکب داشت، خطاطی میکرده تا دیروقت؟
ناخودآگاه دستش را گرفتم، میتوانست مردی خوشنویس باشد.
ولی… با همین دستها نیمهشبی مرا کتک زد، به جرمی احمقانه.
دنیای این مرد با من توفیر زیادی داشت؛ او مالک تمام چیزهایی بود که میتوانستند آزادی مرا تأمین کنند و من برایش غیراز یک وسیله تفریح محسوب میشدم؟
شاید هم گاهی کارش را راه میانداختم. شاید هم بهقدرکافی بههم سود میرساندیم و همین هم جای شکر داشت.
زمانی در جستجوی عشق رؤیا میبافتم، همانیکه مثل افسانهها از انتهای جاده سر برسد و مرا از منجلابی که بدان گرفتار بودم رها کند و برای هم بمانیم.
زیادی منتظر ماندم و کسی نیامد. بعد فهمیدم که از ابتدا قرار به آمدن کسی نبوده! زندگی من تنها یک ناجی داشت، خودم.
از جایم بلند شدم و بهسمت بالکن رفتم، در شیشهای که بسته شد، صدای هوهوی جغد هم دیگر رعبانگیز نبود.
فرهاد
در کل عمرم کمتر پیش آمد که افسوس بخورم، زندگی من از دور مثل باغ بهشت بود و از داخل ملغمهای از کثافت.
بااینحال عادت نداشتم به آه کشیدن، حسادت یا حتی غبطهخوردن… الا یک چیز!
خوابیدن پریناز! طوری با آرامش میخوابید که انگار هیچ غمی در زندگی ندارد.
در آن قهوهایهای درشتش گاهی میشد پیالهپیاله غم جمع کرد ولی وقتی میخوابید، فارغ از دنیا میشد. دلم میخواست وقتی خواب است ببوسمش.
ولی مثل یک پسرک خلافکار، دوست نداشتم کسی مرا حین ارتکاب جرم دستگیر کند، مثلاً پریناز یک مرتبه چشم بازکند و من خم شده روی صورتش!
محض تکمیل اکتشافاتم، هربار نقطه جدیدی را میبوسیدم؛ گاهی چشم، گاهی ابرو، گاهی گونه، یک بار چانه… حتی گوشه لبهایش… اما مقام نخست میرسید به نوک بینیاش!
دخترک نادان خودش را در آفتاب جزغاله کرد.
قیافه خوابیدهاش در آغوش سِدا دیدنی بود، حتماً حسابی لگد میخورد.
برای عصر با شاهین قرار داشتم، برنامه نهاییمان!
یک راست بهسمت کیاشهر رفتیم، انبار برنج.
امضای قرارداد جدید برگبرندهٔ خوبی به دستم میداد برای محو کردن آرمان از صحنه اما…
احتمال داشت با دوز و کلک راه جدیدی پیدا کند و بازهم خودش را قالب طرف روس کند.
جاسوس شاهین از انبار آرمان عکسهای خوبی گرفته بود، تجهیزاتی که در گونیهای برنج جاسازی میشدند.
همان شکل و اندازه گونی برنج را تهیه کردیم، البته بهجای تجهیزات، قطعات چوب با همان وزن.
کامیون را بار زدند، پر از گونیهای برنج به مقصد تهران.
نقشه این بود که گونیهای برنج ما، بهجای محموله اصلی آرمان در انبار ورامین تخلیه شوند.
عملی کردن مقصدمان، هم هزینه زیادی برداشت و هم ریسک بالایی را به جان خریدم. برای من لهشدن آرمان و خواهر بیمقدارش از همهچیز باارزشتر بود.
کار ما عواقب خوبی در پی نداشت ولی آماده بودیم. تمام انبارها هم پر از کارتنهای خالی، چوب و تخته شدند.
احتمال خرابکاری میدادم، خریدن آدمهایم که به دو ورق بیشتر اسکناس، جهت سینهزدنشان تغییر میکرد. آتشزدن انبارها قابل پیشبینیترین گزینه محسوب میشد.
هرچند که خالی کردن عمارت شمیران و رهاکردن گاوصندوق با مدارکی نسبتاً بیارزش هم ایده جالبی بود که اجرا شد.
آرمان به اتکا همان مدارک تقلبی، دنبال سناریو ساختگی من رفت و چیزی نمانده بود که کاملاً به خاک سیاه بنشیند.
آرمان که از قدرت میافتاد، من میماندم و خواهر کثافتش؛ دخترعموی عزیزم، آلاله!
در مسیر برگشت به رامسر، با ابراهیم صحبت کردم.
شاهین نماند، میخواست سریعتر خودش را به تهران برساند، مردک زنذلیل!
برای شام اشتهای چندانی نداشتم، خسته بودم.
اینقدر که به پلو و گوجه خوردن پریناز هم گیر ندادم.
لازم داشتم که ذهنم را خالی کنم از افکار شر، از کثافتهای تمامنشدنی.
قلم و دوات پدربزرگم، یادگاری دوست داشتنی از گذشته.
این میان پریناز را چه میکردم، با آن پوست سرخ شده صورتش.
خریدهایی که روی تخت ولو کرده، لباس جدیدی که به تن داشت و به غایت برازنده مینمود.
استرس نگاهش نفهمیدم از چه میآمد؟
مگر از من میترسید؟ اصلاً مگر این دختر از چیزی میترسید؟ شاید از دریا!
از اتاقخواب بیرون رفتم بهسمت دفترکاری کوچک، با پنجرههایی رو به باغ.
صدای باد هوهو میکرد که قلمدان را باز کردم.
ناخودآگاه با انگشت اشاره رد حکاکی را لمس کردم؛ «میرزا سمسامخان».
قلم نی متوسطی را بیرون کشیدم.
مشغول تراشیدن شدم برای نوشتن متنی با خط ریز.
پدربزرگم عاشق خطاطی بود، قلم بهدستگرفتن را یادم داد، تراشیدنش و آداب ردی که روی کاغذ میگذاشت.
عطری داشت قلم تازه بریده شده از نیستان.
پدربزرگم میگفت قلم همیشه سخن خواهد گفت؛ یا به نوا، یا به کلمات.
من هادی راه دوم شدم، لغزاندن قلم روی کاغذ.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
محشررررررر مثل همیشه❤❤
ممنون که گزاشتی.😘