پیرمرد، شعر مشق میکرد؛ از بوستان سعدی، گاهی غزلیات حافظ و این اواخر، از حضرت مولانا.
تخصصش نستعلیق بود، خلقش اصالتی داشت مثالزدنی و دین و دنیایش، ماهطلعت جان.
موقع نوشتن، از معدود لحظاتی بود که آرام میشدم.
روحم را تسخیر میکرد، شاید هم شیطان را ولو کوتاه، به بند میکشید.
رها میشدم از درد و رنج، آزاد… تاریکی را از روانم میشست، تنها سیاهی میماند روی ناخن شستم، ردِ مرکب.
◇◇◇
صبح آرامی بود، دویدن کنار ساحل را همیشه دوست داشتم آنهم صبح زود.
شوری دریا با باد به صورتم میخورد، حتی رطوبت آزاردهنده میانه روز، میشد خنکی شبنم.
برگشتم به اتاق، دوش گرفتن، هیچکدام باعث نشد حتی ذرهای در جایش تکان بخورد، مثل سنگ افتاده بود.
حوله خیس تنم را از عمد روی صورتش پرت کردم، بالاخره علائم حیات ظاهر شد!
هولزده در جایش نشست.
_ سلام، من خیلی خوابیدم؟
لباسم را به تن کردم.
_ بله.
از جایش بلند شد و بهسمت دستشویی رفت.
_ برای صبحانه حاضر شو، تا یک ربع دیگه.
سراغ سدا و سهند رفتم، سهند پای موبایل مشغول بود، سدا هنوز خواب.
میتوانستیم بازهم خاطره بسازیم، ساحل و دریا انتظارمان را میکشیدند.
بساط تخت و سایبان را علم کردند.
کتابی که اخیراً شروع کرده بودم را تورق میکردم، روشهای مدیریت نوین.
موضوع جالبی داشت، نه به چشمگیری منظرهٔ مقابلم.
پرینازی که در آب بالاوپایین میپرید و توپ پلاستیکی را برای سهند پرت میکرد.
به تیوپهای شنای سدا هم رحم نمیکرد.
درست که فرصت خوبی برای مطالعه کتاب بود ولی حقیقتاً، آموزش عملی شنا به این دخترخانم الویت داشت.
هنوز پایم به آب نرسیده بود که با صدای ابراهیم متوقف شدم.
_ آقا، عذر میخوام، یه لحظه!
سر برگرداندم تا حالیاش کنم حضورش را نمیخواهم ولی رنگِ پریدهٔ صورتش…!
_ بگو، ابراهیم!
_ آقا، ویلا… یعنی… خانوم آلاله اومدن… تنها هم نیستن.
اخمهایم درهم فرورفت. نزدیکتر آمد.
_ آقا، جسارته، تا ما به خودمون بجنبیم، اومدن داخل، شیشه سالم نذاشتن!
یک مشت الاغ دور خودم جمع کرده بودم.
_ مشخصاً توضیح بده ده تا محافظ چرا باید اجازه ورود به کسی که من تمایلی به دیدنش ندارم، بِدن؟
_ آقا، تا ما بفهمیم وسط ویلا بودن. اگر امر کنین، از راه کنار ویلای دکتر احدی، تشریف ببرید. تقریباً داخل ویلا درگیری شده.
بهسمت ساحل رفتم و صدایشان زدم.
سدا و سهند بیخیال در آب بازی میکردند ولی پریناز خندان به سمتم آمد.
در صورت من چه دید که توپ پلاستیکی از دستش افتاد.
_ آقا، طوری شده؟
_ حوله تنی رو بپوش، با سهند و سدا، همراه ابراهیم برید. از راه کنار ویلای بغلی، آشنا هستن.
ابراهیم سراغ سهند و سدا رفته بود.
پریناز حوله را تنش کرد و آب موهایش را باسرعت میگرفت.
_ آخه چی شده؟
_ پریناز، با ابراهیم برو. تحت هیچ شرایطی سدا رو از خودت جدا نکن و تا ابراهیم نگفته، برنگردین. متوجه شدی؟
_ چشم.
سدا و سهند بهسمت ما میآمدند، پریناز بهسرعت حوله به سدا پوشاند.
آرام به ابراهیم اشاره کردم که سمتم آمد.
_ هرسهنفرشون رو ببر.
_ شما چی، آقا؟
_ من از خونهٔ خودم فرار نمیکنم. بچهها رو دور کن.
سهند کلافه بلوز را به تن خیسش کشید.
_ بابا، چی شده؟
_ برو سهند، بعداً حرف میزنیم.
ابراهیم دستش را کشید، پسری که نگاهش سمت من بود.
ماندم تا در گذر ویلای دکتر احدی ناپدید شدند و همراه دو نفری که کنارم بودند بهسمت ویلا رفتیم.
_ مسلح هستین؟
کسی که سمت راستم بود جواب داد:
_ بله آقا.
دستم را دراز کردم و سریع منظورم را گرفت.
کلت کمری را از خشاب زیر کتش بیرون کشید و به دستم داد.
نزدیک شدن ما به ورودی پشت ویلا همزمان بود با واضح شدن سر و صداهای زیاد از داخل ویلا.
درِ مقابلم را باز کرد و من خشاب اسلحه را آزاد کردم.
یک شلیک هوایی محض برقراری سکوت.
هدف اول به پای مردی چماق به دست که با گلدانی عتیقه روی میز میجنگید.
سفیر گلولهها فضا را شکافت.
شلیک بعدی سمت مردی که یکی از محافظین را زیر مشتولگد داشت، نمیدانم به پهلویش خورد یا سینهاش، مهم هم نبود.
صداها آرام میشد و مهاجمین متعجب خیره مانده به دهان زنی که دستبهکمر کنار درگاه ایستاده بود، صنوبر پشتسرش!
سکوتی چیره شد، نتیجه شلیکهای برقآسا و بیتأمل!
صدایی از پشتسرم آمد.
مردی با سبیل از بناگوش دررفته، درحال پایینکشیدن تابلویی از اتابک بزرگ در کنار عزتالسلطنه.
جسارت را به حد اعلاء رساندند.
صدای آلا قبلاز رسیدن من به مردک وقیح، بلند شد.
_ دستت رو به اون تابلو نزن، مردک!
برگشته بود که منبع صدا را شکار کند، امان ندادم، گلولهای به دست راستش؛ روی زمین افتاد، جاییکه استحقاق داشت، زیر پای من!
پایم را روی سوراخ کتفش گذاشته و فشار دادم.
خون بیرون میزد و رنگ صورتش لحظهبهلحظه پریدهتر میشد.
گلوله بعدی را به ران پایش شلیک کردم و ماشه را چکاندم برای خلاص کردن مرد فرومایه که… خشاب خالی بود.
آلا خودش را رساند، خون به صورتش دویده و گونههایش به سرخی میزد.
_ فرهاد!
بیخیال لات بیسروپایی شدم که در ویلای من، نقش اتابک بزرگ را پایین میکشید.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امروز دوشنبه بود.🤗
وقت پارت جدیده.😊
قلم و گفتار رمان زیباست ولی قصه ی گیرا و آنچنان مهمی نداره در واقع بیشترش کلیشه است !کاش نویسنده یه قصه ی اجتماعی و موثری رو انتخاب میکرد درست مثل رمان سالتو!
برای این گفتار ، این قصه لایق نیست !
دستتون درد نکنه.قشنگه رمانتون😍و ممنون که گزاشتین.🙏