_ قشونکشی کردید، دخترعمو!
جلوتر آمد، قد بلندش با پاشنه بلند تا شانهام میرسید.
_ یادت رفته که اینجا ارث من هم هست؟
رویم را برگرداندم، خطاب به جماعت حیران.
_ همه بیرون.
صنوبر جلو آمد و لیوان آبی را به دست آلا داد.
_ خانم، یهکم آب میل کنین، آروم بشین.
همزمان به چشمانم زل زد.
_ آقا، شما سرپا هستید، صندلی بیارم براتون؟
_ بساطت رو ببر بیرون، صنوبر.
یخزده نگاهم کرد و به آنی بیرون رفت.
من ماندم و سالنی ویران به لطف آلا.
راهم را بهسمت اتاق کار پیش گرفتم.
_ کجا میری؟
_ شما نمیایین؟ دستهچک من موقع شنا همراهم نیست، خانم.
_ منو مسخره کردی، فرهاد؟
_ خیر، مگه سهمالارث نمیخواستی؟
خنده حرصآلودش دلم را خنک میکرد.
_ تو، تو عقدهایه بدبخت، کارت به جایی رسیده که بخوایی من و آرمان رو دور بزنی؟ هرکی ازت بترسه، من میدونم ذاتت چیه، یه ترسوی بدبخت!
مطمئنم کسی در سالن نبود، غیراز ما دو نفر، وگرنه حتی آلا هم عادت لیچار گفتن در حضور غریبهها را نداشت.
_ شاهزاده خانم، هنوز متوجه نشدی که ترسو و بدبخت بودن برای یک قجر اصالته، نه حقارت؟
_ چقدرم که تو قجری! خون ناپاک قجر به تو که رسیده، تطهیر شده!
دلم میخواست دندانهایش را در دهان خرد کنم ولی حتی دستم را مشت هم نکردم.
دوست نداشتم عصبانیتم را حس کند.
_ آلا، دنبال چی اومدی؟ خودت میدونی که تا من نخوام، به چیزی نمیرسی.
پوزخندش تبدیل به قهقه هیستریکی شد.
انگشت اشارهاش را به تخت سینهام فشرد.
_ من از تو چیزی نمیخوام، البته یه مواردی هست که ترجیح میدم از حلقومت بکشم بیرون.
_ داری حوصلهم رو سر میبری، حرفت رو بزن و برو.
_ تو با طرف روس قرارداد بستی؟ تو؟! آرمان بیکار نمیشینه.
به اثاثیه شکسته اشاره کردم.
_ حضور باشکوهت، برای دادن اعلان خطر به من بود؟
خودش را کمی جلوتر کشید؛ عطر گرم گرانقیمتش… زمانی عاشق بوی تنش بودم، زمانی که امروز و در این موقعیت زمانی بسیار بعید و دور بهنظر میرسید.
_ نمیخواستم آرمان بهم شک کنه، دوست ندارم صدمه ببینی.
انگشتش بهسمت گردنم حرکت کرد که خودم را یک قدم عقب کشیدم.
_ نقشهٔ شماره دو جواب نمیده، آلا، خودت رو بیشتر از این مسخره نکن.
_ چرا؟ صنوبر میگفت شب تا صبح صدای آه و ناله این دختره از اتاقت میاومده.
_ تو با این موضوع مشکلی داری؟ الآن که من فقط همسر سابقت هستم ولی یه دختر خوب و اصیل قجر، از زنبارگی شوهرش کینه به دل نمیگیره. مگه اصول خانوادگی رو فراموش کردی؟
بازهم با لوندی خودش را جلوتر کشید.
_ من ممکنه زنت نباشم ولی همیشه مادر بچههات هستم، مادر ولیعهد! تو هم فقط کافیه یادت بیاد که ما باهم چطور بودیم.
دستش دور گردنم بود، سرش حوالی سینهام.
حرارت تنش را حس میکردم، گونههای رنگگرفتهاش، این حالات را از بَر داشتم.
دستم را دور کمرش چنگ کردم.
_ تو هنوز یادته که ما باهم چطور بودیم؟
عضلات شلشدهاش را بین بازوانم حس میکردم.
شک نداشتم اگر پیش میرفتم، خودش را کامل تسلیمم میکرد.
_ چطور یادم بره، فرهاد؟ اصلاً چطور ببینم زنی کنار تو باشه بهجز من؟
به یمن مانتوی جلوباز، تنها مانعمان، بلوز نازکش بود.
دستم زیر پارچه حریر لغزید و چشم بست.
مطمئن نبودم آلا هم حالی مشابه من دارد، زمانی اسیر آغوشش بودم.
مانتو را خودش درآورد، بلوز را من از سرش بیرون کشیدم.
دستش بهسمت کمر شلوارکم رفت ولی مچ دستش را کشیدم، بهسمت میز تحریر اتاق کار.
پشتش به لبه میز بود و من به قفسه سینهاش فشار آوردم تا خودش را روی میز رها کند.
یک دست را به قفسه سینهام رساند برای نوازش.
مچ هردو دستش را محکم بین پنچه دستم فشردم و بالای سرش بند کردم.
مقاومتی نمیکرد، حتی وقتی دامنش را بالا زدم و دست راستم روی کشاله رانش نشست.
لب میگزید و تنش لرز خفیفی داشت.
برایم حکم بازی را داشت، شاید هم دنبال ادله محکمهپسند میرفتم در نفی خاصبودن روابط چند روز گذشتهام.
پریناز هم یکی شبیه باقی زنانی که خودشان را تسلیمم کردند.
زیر فشار تنم خودش را جمع میکرد و من ناراضی از شروع رابطهای که هر لحظه بیشتر و بیشتر بیمعنی جلوه میکرد.
ملاحظهای در کار نبود و آلا تقلا میکرد که رهایش کنم ولی زهی خیال باطل!
تقریباً از حال رفته بود که بلندش کردم و اینبار به سینه روی میز خواباندم.
دستوپا میزد.
_ آروم بگیر، تنت رو رها کن که صدمه نبینی، مطیع باش، شاهزاده خانوم.
فریادهای خفه در گلویش را میشنیدم و عجیب لذت میبردم از این ضجهها.
وقتی رهایش کردم، حسی باورناپذیر در وجودم موج میزد، حس پوچی!
چند قدم عقب رفته وشلوارکم را بالا کشیدم.
_ بلند شو، آلا، دوست ندارم اینطور وارفته، لخت روی میزم ببینمت.
تنش را با دست پوشاند و بهدنبال لباسهای رهاشده روی زمین میگشت.
میدانستم که تنش درد را تجربه کرد ولی برق نگاهش خبر از توهم پیروزی میداد.
ظاهراً باید از خواب غفلت بیدار میشد.
بهسمت من آمد و کف دستش تخت سینهام نشست.
با ژستی رمانتیک که ابداً با روحیاتش سازگاری نداشت به حرف افتاد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امشب وقت پارته.جمعه است.خواستم یاد آوری کنم.🤗😉
مردک من محور از خودراضی! پریناز هم یکی از همون زنایی که خودش رو تسلیم تو کرد؟ وقتی بهش دل بستی و پریناز نبود اونموقع میفهمی زنی که تسلیمت شده یعنی چی! نویسنده داره برات
کثثثثافت با خوندنش ریده شد به شبمممم
کثافتتتتت
آشغال
خااااک علم تو سر خرت کنن شاهزاده قجر.یکیو کشته,تموم اون محوطه رو به خاک و خون کشیده,بعدش رفته با زن سابقش….😡