شاید هم توقع زیادی داشتم، بههرحال بهعنوان آشپز استخدام نشده.
گوشه آشپزخانه ایستاد و سرش را پایین انداخت.
کمی از غذای روی میز چشیدم… قابل خوردن بود.
سرم را بلند کردم، دستش را به لبه کابینتها تکیه داده و پشتهم پلک میزد.
_ پریناز؟
_ بله؟
_ بشین سر میز، ایستادنت منو عصبی میکنه.
یکی از صندلیهای دور میز دایرهای را کشید و نشست. دورترین فاصله از من!
_ برای خودت بشقاب بیار و از غذا بکش.
با اکراه کاری که گفتم را انجام داد.
هر لقمه را با زور به دهان میگذاشت و میجوید.
_ پریناز، غذاخوردنت رو همین الآن اصلاح کن، این رفتارت منو کلافه میکنه.
_ خب اشتها ندارم، زور میگین چرا؟!
قاشق و چنگال را پایین گذاشتم و با دستمال دهانم را پاک کردم.
_ حدس میزنم که بیماری اختلال در غذاخوردن داشته باشی. تهران برگشتیم، حتماً دکتر معاینهت کنه.
_ اختلال چی؟ من فقط گرسنه نیستم. گوشت و مرغ و ماهی هم دوست ندارم.
زیادی نطق میکرد.
_ موقع غذاخوردن صحبت نکن، رفتار پسندیدهای نیست و در ضمن…
به میان کلامم پرید:
_ حتماً اینم شما رو عصبی میکنه؟
چشمغره رفتم که سرش را پایین انداخت و محتویات بشقابش را در مدت کوتاهی تمام کرد.
گوشی موبایلم را برداشتم، باید برای چککردن شماره تلفن جاسوس برنامهای تنظیم میکردم ولی نه با خط خودم.
_ پریناز، موبایلت همراهت هست؟
مشغول گذاشتن ظرفها در ماشین ظرفشویی بود.
خیسی دستش را با پشت شلوار پاک کرد، موجود چندشآور!
_ بله، همراهمه.
_ بده، لازمش دارم.
با گوشی پریناز پیغامی به شماره جاسوس فرستادم؛ «شماره تلفن شما، در قرعهکشی برنده یک دستگاه گوشی موبایل شده است، برای اطلاعات بیشتر با این شماره تماس بگیرید.»
گوشی را روی میز رها کردم.
پیام احمقانهای بود ولی شاید باعث به تله افتادن جاسوس میشد.
_ گوشیت دست من میمونه، لازمش دارم.
_ میشه به نازی زنگ بزنم؟
_ خیر.
بقکرده روی صندلی نشست. از جایم بلند شدم.
_ قهوه آماده کن، برام بیار اتاق کارم.
پریناز که فنجان قهوه را روی میز کارم گذاشت، تصمیم داشتم شخصاً فلکش کنم.
محتویات قهوهٔ ریخته روی نعلبکی، به صورتم دهنکجی میکرد.
خودش به حرف آمد.
_ ببخشیدا، من پام گرفت به پاشنه در، داشتم سکندری…
سرم را به خواندن کاغذهای روبهرویم برگرداندم.
خواست از در بیرون برود.
_ بشین روی صندلی.
از شانس بد همان صندلیای را انتخاب کرد که آلا رویش نشسته بود.
بدون بلندکردن سرم با دست اشاره کردم.
_ اون صندلی نه، یه جای دیگه بشین.
صندلی لهستانی روبهرویش را انتخاب کرد. به پنج دقیقه نکشید که در جایش وول میزد.
_ من… یعنی، میشه برم؟
_ خیر.
_ خب حوصلهم سر رفته.
سرم را بلند کردم.
_ گوشی موبایلت رو بردار و خودت رو مشغول کن و…
انگشت اشاره را سمتش گرفتم.
_ ساکت باش، مزاحم کار من نشو.
بهسرعت دستش به برداشتن گوشی موبایل رفت و اینبار زانوها را داخل شکمش جمع کرد و با گوشی موبایلش ور میرفت.
یک ساعتی گذشت، خبرخاصی نبود غیراز نتیجه پیگیری شاهین از شماره جاسوس.
پیغام انتقال پول به همان شماره، پرداختی از حساب آلا!
صحبت از یک موش معمولی نبود، یک خبرچین حرفهای!
گوشی موبایل در دست پریناز زنگ خورد، چه سرعتی!
به پریناز اشاره زدم.
_ بیا نزدیک و گوشی رو جواب بده، صدات رو عوض کن.
با لحن و صدای متفاوتی «الو» را گفت.
با دست اشاره زدم و زیرلب گفتم: «بگیرش به حرف.»
پریناز حالواحوال میکرد و من که همان ابتدا، صدای شخص پشت خط را شناخته بودم.
برای اطمینان بازهم گوش میدادم.
خودش بود، شک نداشتم؛ صالح، نوکر خانهزاد ویلا، همسر صنوبر!
گوشی موبایل را از دست پریناز کشیدم و تماس را قطع کردم.
به من چشمغره رفت.
_ فهمیدم کیه، ادامه مکالمه لازم نبود.
_ خب کی بود؟
نگاهی به گوشی انداخت.
– داره زنگ میزنه.
شماره را بلاک کردم.
_ شماره رو از روی گوشیت پاک کن، میتونی بری.
منتظر شدم تا کامل از اتاقم بیرون برود. باید با ابراهیم تماس میگرفتم.
حضور بچهها در ویلا مرا کند میکرد، هرچند در تاریکی هوا بهتر عمل میکردم، باید منتظر میشدم.
صنوبر میز غذا را چید، دلم میخواست کل میز را در حلقش فروکنم ولی این روش مناسبی نبود.
پس طبق معمول ظاهر خونسردم را حفظ کردم.
بچهها به اتاقشان رفتند، پریناز هم احتمالاً استراحت میکرد.
ابراهیم را صدا زدم، نگفته ذهنم را میخواند.
بهسمت باغ پشت ویلا حرکت کردیم.
_ دارن میارنش؟
_ بله آقا.
_ خوبه.
بهسمت انتهاییترین بخش باغ رفتیم، صدای موجهای دریا را میشنیدم؛ ضربه میزدند به شنها و عقبنشینی.
عاشق این صدا بودم، حس قلقلک شنها زیر پا.
صدایش که نگران از دور میآمد.
«سرما نخوری، فرهاد!» خندههای بابا و فرزینی که با لباس به آب میزد.
فرزین هیچوقت شبیه من نبود. فرزین، عزیزکرده بابا و من…؟!
نفسم را بیرون دادم، درختان این باغ مرا احساساتی میکردند.
شاید چون نیم بیشترشان را مادرم با دست خودش کاشته بود.
پای یکی از درختان تناور، مردی از محافظین که هیکل درشتی داشت، با بیل زمین را میکند.
صدای داد و فریاد نزدیک میشد، زنی ضجه میزد، مردی التماس میکرد؛ اراذل بیصفت!
طولی نکشید که هردو را نزدیک درخت، روی زمین پرت کردند، صالح و صنوبر!
صالح خودش را جلو کشید.
_ آقا، به أرواح خاک پدرتون اگر من کاری کرده باشم.
مردک شیاد و سالوس!
رو به ابراهیم کردم.
_ خونه رو گشتی؟
_ بله آقا، فقط یه گوشی موبایل قدیمی بود که همون شمارهس، چیز دیگهای پیدا نکردیم.
صنوبر خودش را به پای من انداخت.
_ آقا، من خاک پای شما، فقط رحم کنین.
دستم لای موهای پریشانش رفت، لچکی که از سرش کنار رفته بود.
_ چی رو رحم کنم، صنوبر؟ چند ساله توی این خونه کار میکنی؟ چند ساله نون و نمک خوردی سر سفره من؟ حالا کارت رسیده به جاسوسی؟ اونم برای کی؟ آلا ؟ آرمان؟
صالح جلوتر آمد.
_ آقا، اینا پاپوش درست کردن برای ما.
صنوبر را رها کردم.
_ دقیقاً کیا، صالح؟ کی پاپوش درست کرده برات؟!
_ نمیدونم، آقا، تو رو خدا رحم کنین.
پشت گردنش را گرفتم.
_ میبینی درختای باغ رو؟ نصفشو مادرم کاشته. یادته که… خانم این خونه بود. اسمش یادته؟ فروغ رو یادته؟
با درد ناله میکرد.
_ بله آقا، خدا رحمتشون کنه، نور به قبرشون بباره.
_ بابام به درختا کود میداد، برای همین اینقدر بلند و تنومند شدن، نتیجهٔ کود خوبه… کود آدم. میدونی چه مدلیه؟
صنوبر به سر و صورتش میزد و صالح پای مرا چسبید.
کمر خم کردم.
_ اون چاله رو نگاه کن.
با وحشت به مردی که با بیل، چاله بزرگی حفر کرده بود، نگاه انداخت.
_ وقتی توی اون چاله آدم بکاری، میشه بهترین کود برای این درخت، تجربه ثابت کرده هرچقدر آدمش کثافتتر باشه، زودتر تجزیه میشه.
التماس میکردند.
رو به ابراهیم کردم.
_ بخوابون این قرمساقا رو فلک کن ببینم. بجنب!
ابراهیم با تردید نگاهم کرد ولی نگاه مصمم من باعث شد تعلل را کنار بگذارد.
چند دقیقه بعد، صالح و صنوبر زیر ضربههای چوب مثل سگ زوزه میکشیدند.
صدای نالههایشان که بیجان شد، دستم را بالا گرفتم.
_ بندازشون توی چاله، ابراهیم.
صالح دست ابراهیم را چسبیده بود و صنوبر لاینقطع جیغ میکشید.
رو به یکی از مردان مسلح کردم.
_ اسلحه!
سریعاً تفنگش را در دستم گذاشتم.
_ ابراهیم، بلندش کن.
خشاب اسلحه را بیرون آوردم؛ فقط یک تیر.
_ رولت روسی بازی کنیم، صالح؟
_ آقا، من غلط کردم، رحم کنین.
اولین ماشه را چکاندم، صالح از وحشت به سکسکه افتاد.
اینبار سر تفنگ را سمت صنوبر گرفتم.
_ خب، حالا نوبت توئه کثافته! تو دنبال آلا راه افتادی، آره؟ تو درو براش باز کردی؟ آدماش رو راه دادی توی ویلای من؟ آره؟
غلط کردم از دهانش نمیافتاد. ماشه دوم را چکاندم… خالی!
دوباره رو به صالح کردم.
_ خب، دوباره نوبت تو شد… اینجوری خوبه، چون این اسلحه فقط یه گلوله داره، یعنی یا تو میمیری یا زنت. میخوایی فداکاری کنی، داوطلب مردن بشی؟
خون گوشه لبش را با دست پاک کرد.
_ آقا، من هرچی میکشم از وِدوِد این عفریتهس، کاش اول اینو ادب کنین.
مردک نسناس! زنش را پیشمرگ میکرد؛ خاک بر آن غیرت نداشتهاش.
بازهم ماشه را سمت صنوبر گرفتم و سومین ماشه را خالی کردم… پوچ!
_ پس گفتی زنت رو بکشم بهجای تو؟ هان؟
صنوبر بر سرش میزد و من بیتأمل دو گلوله بعدی را خالی کردم.
رنگ به روی زن بدبخت نمانده بود.
_ چطوره بهتون آوانس بدم؟ مثلاً یه گلوله رو به درخت بزنیم؟
معطل نکردم و بهسمت درخت نشانه رفتم، بازهم خالی!
صنوبر و صالح بر سر خودشان میکوبیدند.
_ عمرتون به دنیا نبود، یکیتون باید بره، انتخاب کنین!
التماسها و به خاک افتادنها تمامی نداشت.
خسته بودم از این نمایش احمقانه. اسلحه را روی سر صالح گرفتم.
_ عمرت به دنیا نبود، صالح. سلام منو به اجدادم برسون.
رو به محافظی که کنارم بود کردم.
_ بندازش توی چاله!
با لگد مرد به داخل چاله افتاد.
اسلحه را به سمتش نشانه رفتم که…
صدایی از پشتسرم آمد. وزوز مگسی مزاحم!
_ وای خدا! شلیک نکنیا.
برگشتم… پریناز اینجا چه غلطی میکرد؟!
نگاه متعجب بقیه بین پریناز و من میچرخید.
_ ابراهیم، ببرش بالا.
مقاومت میکرد ولی حریف ابراهیم نشد.
دستش را کشید و بین درختها گم شدند.
اسلحه را رو به صالح که در گودال خاک افتاده و ناله میکرد گرفتم و بنگ!
معطل نکردم و بهسمت ویلا برگشتم، خودشان باقی کارها را مرتب میکردند، اولین بار که نبود.
نرسیده به ویلا، از پشت شیشهها، میدیدمش که بالاوپایین میپرید و ابراهیم مثل مجسمه مقابلش ایستاده و عکسالعملی نشان نمیداد.
کلافگی صورت ابراهیم را درک میکردم، پریناز وقتنشناش!
_ ابراهیم، برو به باقی کارا نظارت کن.
حکم آزادیاش بود، سریعاً رفت و در را پشتسرش بست.
«پارت فردا هم روش گذاشتم»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امروز پارت نداریم؟!!
دوشنبه ها چقد زود میاد
کار خدا🤣🤦♀️
ممنون که گذاشتی
دستت درد نکنه,جانم.دیگه داشتم نا امید می شدم😘.باز هم ممنون.🙏