رمان شاه خشت پارت 47 - رمان دونی

 

 

 

_ خیر، هیچ ادمی. فردا صبح اول وقت، دستور کشتن اولین قربانی رو صادر می‌کنم.

 

علی‌رغم یبس بودن ذاتی، هرازگاهی وجهه‌ای طنز هم از خودش نمایش می‌داد.

 

_ مقتول منم؟

 

_ بله، دکمه خاموشت کجاست، مقتول؟!

 

نمی‌دانم چرا ولی دوست داشتم به اراده خودم بیشتر در آغوشش فروروم.

 

پس‌از سال‌ها بازوان مردی تنیده به دورم امنیت می‌بخشید.

 

_ حالا از قتل که بگذریم، فکر کنم دستور فلک‌کردن زیاد دادین‌ ها!

 

_ درسته، هرچند خودم شخصاً کسی رو فلک نکردم. فردا اول صبح…

 

از فکرش هم به خنده می‌افتادم، نصف‌شبی نقشه فلک‌کردن و کشتن مرا می‌کشید.

 

_ فردا صبح اول وقت من‌و فلک می‌کنین…

می‌دونم.

 

_ بخواب.

 

_ بعد با چوب فلک می‌کنن؟

 

_ فردا صبح هم چوب رو امتحان می‌کنیم، هم تسمه چرمی رو.

 

در جایم غلت زدم.

 

_ اوه اوه اوه …! فکرشم می‌کنم، کف پاهام ذق‌ذق می‌کنه.

 

_ اگر همین الآن صدات رو قطع نکنی، ذق‌ذق کردن به جاهای دیگه‌ت هم سرایت می‌کنه.

 

حس خوبی داشتم، انگار که بخواهم تا خود صبح سربه‌سرش بگذارم.

 

ولی دلم برایش سوخت، ساکت شدم که بخوابد.

 

 

 

 

صبح که چشم بازکردم هنوز خواب بود.

 

لباس پوشیدم و موهایم را بافتم، تنها راهی که برای کنترلشان به ذهنم رسید.

 

دستم به دستگیره در نرسیده صدا زد.

 

_ کجا؟

 

_ یه تُک پا تا آشپزخونه برم، گشنمه.

 

روی تخت غلت زد و خوابید.

چشمم به خط بخیه پهلویش خورد، تا قبل‌از این متوجهش نشده بودم.

 

پله‌ها را دوتایکی پایین رفتم به مقصد آشپزخانه.

 

شاید ابراهیم را هم می‌دیدم و از وضع محکومین دیشب خبردار می‌شدم.

 

در آشپزخانه باز بود و سر و صدا می‌آمد، کسی زمزمه می‌کرد:

 

«حنا بِنی تی دستانه رعنا

 

آی روسیای رعنا جان واگرد بیا رعنا

 

رعنا میشه رعنا سیا کیشمیشه رعنا

 

رعنا میشه رعنا سیا کیشمیشه رعنا»

 

پیرزنی با قدی نسبتاً متوسط، گرد و بانمک.

 

دستمال سفیدی به سر داشت که گوشه‌ها را پشت سرش بسته بود.

 

جلوی گاز ایستاده و بوی سیر سرخ‌شده همه‌جا را برداشته بود.

 

یک‌ مرتبه به‌سمت در برگشت و خیره من ماند.

 

_ آیی، بلامیسر، من‌و سکته دادی که!

 

_ سلام.

 

_ علیک سلام، دِتَرجان، شما همون آقا نامزد هستی؟

 

من به گور نداشته‌ام می‌خندیدم که نامزد کسی باشم ولی خب شاید ملاحظاتی جریان داشت که عنوان آبرومند «نامزد» را به ریش نداشته من ببندند.

 

 

 

 

 

_ من پری هستم، خانم.

 

_ ای زنده بَبی، پری خانم… سیاه چره هستی، جوونا می‌گی چی؟ آ… برنزه!

 

دستم ناخودآگاه به پوست صورتم رفت.

 

_ توی آفتاب سوخته‌م، زیادم سبزه نیستما!

 

همین اول کاری باید سفید و بلور نبودنم را به رخ می‌کشید، واقعاً که!

 

_ بیا، دترجان، قهر نبی… تِره شوخی کردم. بیا یه چیز خوب بدم بهت، جون بگیری.

 

مرا به‌زور سر میز نشاند و املت پر از سیری را به خوردم داد.

 

لیوان چای را روی میز گذاشت و خودش هم کنارم نشست.

 

_ آقا فرهاد هنوز بِخُسته؟ سحرخیزی فراموشش شده… هی روزگار… هی روزگار.

 

آخرین لقمه املت را فرودادم و به خنده جواب دادم:

 

_ خواب خواب بود، دیگه سن و سالی ازشون گذشته!

 

چشمانش گرد شد. با دست تپل و سفیدش به بازویم زد.

 

_ تی چشم اون فروغ خانم خدابیامرز ره دور دیدی؟ عزیزکرده‌ش رو می‌گی سن و سال‌دار! هی‌هی، اگه بود این‌جا… تف به این دنیا، تف!

 

وسط میز صبحانه بساط تف را به راه انداخته، ملاحظه نداشت.

 

_ دستتون درد نکنه، خیلی خوشمزه بود. ببخشید من نمی‌دونم اسم شما چیه؟

 

صدایی از پشت‌سرم آمد.

 

_ تاجی خانم، باز نیومده بوی سیر راه انداختی؟!

 

خودش بود، شازده!

 

تاجی خانم غرق شعف از جایش بلند شد.

 

_ آی… سلام آقا جانم، تی جان قربان، شما ره دیدم بازم، امید نَبی که راهم بیفته به عمارت.

 

 

 

یک ریز حرف می‌زد و در کمال تعجبم به‌سمت فرهاد رفته و روی پا بلند شد برای بوسیدن شانهٔ فرهاد.

 

عجیب که فرهاد سر خم کرد و رویش را بوسید.

 

_ زابراه کردنت، ابراهیم اومد سراغت؟

 

_ زابراه چی ببو، از خدام باشه، آقا جان. ابراهیم گفت این صنوبر ذلیل‌مرده و شوهرش چه کردن… اصلاً تی غصه نخوریا… مگه تاجی مرده باشه، به ابراهیمم گفتم، اومده بید پی عروسم، گفتم خودم مگه مُردم؟ گل بباره به قبر مارجانت، فروغ خانم، اینه شاخ شمشادش سلامت ببی.

 

شازده با گردنی افراشته سر میز نشست.

 

_ حالا صبحانه بدون سیر چی داری، تاجی خانم؟

تمایل شدیدی داشتم در صورت فرهاد «ها» کنم.

 

_ سیر پینه املت ندم بهت؟

 

زیر چشم به من نگاه کرد.

 

_ پریناز، یه لیوان قهوه بریز برام.

 

سریع از جایم بلند شدم، نه از ترس شازده، از ترس چشم‌غره تاجی خانم!

 

مردک دور خودش را با یک مشت چاکر جان‌نثار پر کرده بود.

 

با لیوان قهوه سر میز برگشتم.

فرهاد مشغول خوردن صبحانه‌اش بود.

 

_ آقا جان، تی زاکان و دتر کجان؟

 

_ حتماً خوابن، تاجی، صبحانه خوردن می‌برمشون استخر.

 

_ ناهار می‌ذارم براتون، کباب ترش خوبه؟

 

_ بگو ابراهیم از بیرون بگیره. خسته نکن خودت‌و.

 

تا فردا صبح دل می‌دادند و قلوه می‌گرفتند.

 

_ خستگی نیست که، آقاجان.

 

شازده سمت من اشاره زد.

 

_ با پریناز آشنا شدی، تاجی؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عقاب بی پر pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:           عقاب داستان دختری به نام دلوینه که با مادر و برادر جوونش زندگی میکنه و با اخراج شدن از شرکتِ بیمه داییش ، با یک کارخانه لاستیک سازی آشنا میشه و تمام تلاشش رو میکنه که برای هندل کردنِ اوضاع سخت زندگیش در اون جا استخدام بشه و در این بین فرصت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روابط
دانلود رمان روابط به صورت pdf کامل از صاحبه پور رمضانعلی

    خلاصه رمان روابط :   داستان زندگیِ مادر جوونی به نام کبریاست که با تنها پسرش امید زندگی می‌کنه. اونا به دلیل شرایط بد مالی و اون‌چه بهشون گذشت مجبورن تو محله‌ای نه چندان خوش‌نام زندگی کنن. کبریا به‌خاطر پسرش تو خونه کار می‌کنه و درآمد چندانی نداره. در همین زمان یکی از آشناهاش که کارهاش رو می‌فروخته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان به صورت pdf کامل از هاله نژاد صاحبی

  خلاصه رمان:   دو فصل آبان         آبان زند… دختره هفده ساله‌ای که به طریقی خون بس یک مرد متاهل میشه! مردی جذاب که دلبسته همسرشه اما مجبور میشه آبان و عقد کنه!     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 4.4 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور

  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دل کش
دانلود رمان دل کش به صورت pdf کامل از شادی موسوی

  خلاصه: رمان دل کش : عاشقش بودم! قرار بود عشقم باشه… فکر می کردم اونم منو می خواد… اینطوری نبود! با هدف به من نزدیک شده بود‌…! تموم سرمایه مو دزدید و وقتی به خودم اومدم که بهم خبر دادن با یه مرد دیگه داره فرار می کنه! نمی ذاشتم بره… لب مرز که سهله… اگه لازم بود تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یه رهگذر
یه رهگذر
1 سال قبل

میگم چه روزای نویسنده پارت میذاره؟

black girl
black girl
1 سال قبل

پریناز و دوست دارم://

Raha
Raha
1 سال قبل

الحق ک قلم نویسنده عالیه

Fateme
Fateme
1 سال قبل

قلمت فوقعلادس اصن معرکهه

camellia
camellia
1 سال قبل

خوبه امشب منتظرمون نزاشتی.🤗😎😘❤

:///
:///
1 سال قبل

وای فقططط اون جا ک گفت میخواست تو صورتش ها کنه🤣🤣🤣😂😂😂

لیلی
لیلی
1 سال قبل
پاسخ به  :///

😂 😂

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x