_ میخوام دستم رو بردارم از پشت کمرت، ولی معلق میمونی… فقط ریلکس باش.
دستش را برداشت، اول ترسیدم ولی حس خوب معلق بودن روی آب باعث شد بر خودم مسلط شوم.
_ واقعاً روی آب موندم! باورم نمیشه.
_ الآن فقط یادگرفتی که معلق باشی، مرحله بعد اینه که توی آب حرکت کنی.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم دستهایم را با قدرت و سرعت بیشتری تکان دهم.
نیم ساعت بعد بهقول سهند شبیه قایق موتوری بدون سرنشین در جهات مختلف استخر حرکت میکردم.
حسابی ذوق داشتم هرچند که با زیرآب رفتن سرم، هربار هولشده تعادلم را از دست میدادم.
شازده مرا رها کرد و سراغ شنای خودش رفت، طول استخر را بارها و بارها شنا کرد، بدون توقف.
از ذوق و شوق، خستگی را پس میزدم و شنا میکردم.
حس فوقالعادهٔ ماندن روی آب، ترسم از غرق شدن را به حاشیه میراند.
این میان شیطنتهای سهند که به صورتم آب میپاشید و بعد هرهر میخندید و یا سدا که توپش را سمتم پرت میکرد را نادیده میگرفتم.
فرهاد روی صندلی کنار استخر دراز کشیده و پلکهایش را بسته بود.
بچهها نوبتی مثل خمپاره در آب میپریدند و اطراف را خیس میکردند و من در گوشهٔ آرامتر استخر، تمرین روی آبماندن میکردم.
گوشهایم در آب فرومیرفتند و صداهای اطرافم را درست نمیشنیدم.
حس گذشتن چیزی از زیر آب سراغم آمد. سرم را کمی چرخاندم که…
پایم به زیر آب کشیده شد و درست قبلاز فرورفتن سرم داخل آب، صورتش مقابلم ظاهر شد.
_ میخوام یه حرکت جدید یادت بدم.
دسته موی خیسی که در صورتم پخش شده بود را کنار زدم.
_ فکر کنم برای امروز کافی باشهها!
نمیدانم چه فکری میکرد که تمام صورتش میخندید بهجز چشمها!
_ نشون دادی که پشتکارت خوبه، خوشم اومد!
پشت چشمی نازک کردم و «ما اینیم دیگه» را کامل نگفته بودم که کرم نهانش را بروز داد و سرم را با فشار یک دست زیر آب فرستاد.
نمیدانم به چه حسابی، آماده بودم و نفسم را حبس کردم و جایی درست زیر آب، ضربه خوبی به پهلویش زدم.
البته که شدید نبود، آن هم زیر آب، ولی غافلگیر شد و وقتی دستوپازنان روی آب آمدم با چشمان باریک شده نگاهم میکرد.
توپ سدا باعث نجاتم شد، بههرحال تمایلی به آبروریزی جلوی بچههایش نداشت.
سهند اعلام گرسنگی کرد و همگی از آب بیرون رفتیم، فرهاد سدا را با خودش برد.
وقتی دوش میگرفتم متوجه درد شدید عضلات بدنم شدم.
اینقدر زیاد که چنگزدن موهایم نشدنی بهنظر میرسید.
شامپو را کف دستم ریختم ولی کتفم از درد تکان نمیخورد.
وضعیت اسفناکی بود.
بعداز حمام هم جانی نداشتم برای خشککردن موهای خیسم.
#پاییز_نوشت ، این پارتها رو زیاد دوست دارم.
دلم میخواست بخوابم ولی شازده وارد شده و دستور دادند که تا پنج دقیقه دیگر سر میز ناهار باشم.
میز ناهار پر بود از مخلفات؛ زیتون پرورده، سیرترشی، گردو و باقالا. بوی عطر برنج ایرانی. خیار و گوجه فرنگی، حتی سیر تازه…
انگار معدهام با دیدن غذاها متوجه وخامت اوضاعش شده باشد، آژیر میکشید.
تاجی خانم کبابها را وسط میز گذاشت و من عزا گرفتم که دوباره مجبور میشوم به خوردن گوشت، ولی…
یک کاسه باقالاقاتق را جلویم گذاشت.
_ دِتِر جان، آقا گفت که کباب دوست نداری، از این بخور.
شوکه شده از شنیدن حرف تاجی خانم، زیرچشم نگاهی به فرهاد کردم که بیخیال تکههای کباب را با چاقو و چنگال میبرید و به دهان میبرد.
نظرم به کل نسبت به تاجی خانم تغییر کرد.
باید گفت یک کاسه خورشت باقلاقاتق به من ثابت کرد آدمها را سریع قضاوت نکنم.
شاید نه فرهاد و نه تاجی خانم با موج تفکرات سیاهی که از مغز من عبور کرده، تناسبی نداشتند.
عصر را بچهها خوابیدند، دقیقتر اینکه بیهوش شدند، خودم هم دست کمی از آنها نداشتم.
چشم که باز کردم، روبهروی کمد مشغول وارسی لباسها بود.
دلم بازهم خواب میخواست ولی کنجکاو حرکاتش شدم.
بادقت پیراهنی را انتخاب کرد و پوشید.
دکمههای سردست، چند دقیقه هم معطل انتخاب کراوات شد و سرآخر، دکمه بالای پیراهنش را باز کرد، آزاد بدون کراوات.
انگار به دیدار شخص مهمی میرفت.
موهایش را جلوی آینه حالت داد و مرتب کرد.
با عطر دوش گرفت؛ زیر گلو، نزدیک سیب آدم.
کت را که به تن انداخت، قاب عکس یک مرد جذاب را میدیدی.
بهسمت من برگشت که بلافاصله چشمهایم را بستم. دوست نداشتم فکر کند فضولم.
_ خودتو به خواب نزن، پریناز! میدونم بیداری.
از جایم تکان نخوردم.
_ شب دیر میام، بگیر بخواب، شبگردی هم نکن.
بازهم از جایم تکان نخوردم.
در اتاق باز و پساز چند ثانیه بسته شد. رفت!
انگار که آلاگارسون کرد برای ملاقات یار!
نیمساعتی را در رختخواب غلت زدم و نهایتاً از جایم بلند شدم. میدانستم که رفته.
تا شب با بچهها خوش گذراندیم؛ فیلم دیدیم، تاجی خانم برایمان برنجک درست کرد، شاممان را داد و تا راهی اتاقها نشدیم، از مراقبتمان دست نکشید.
حس میکردم هرسهنفرمان را به تاجی خانم سپرده.
حوالی نیمهشب از خواب پریدم، کابوس میدیدم.
از آن خوابها که بهمحض بیداری حتی به یادت نمیآید که چه بودند.
عضلات بدنم بعداز اینهمه استراحت، هنوز بهشدت دردناک بودند.
از جایم بلند شدم، ساعت حوالی یک.
در بالکن را باز کردم، خنکی نسیمی که از دریا میآمد را به باد کولر گازی ترجیح میدادم.
شرجی هوا هم شبها کمتر میشد، فقط نم خفیفی میماند که برای دختری از دل کویر، حکم کیمیا را داشت.
صدای خشخشی از بین درختان میآمد.
شاید حیوانی پی شکار، پرندهای دنبال طعمه، ولی…
سرم را دولا کردم، سایه یک نفر را میدیدم.
میدانستم که ساختمان محافظ دارد، سگهای نگهبان، حتی کل ویلا مجهز به سیستم دزدگیر است.
بااینحال از اتاق بیرون رفتم بهسمت طبقه اول.
ساختمان در سکوت بود، اما…
در ورودی ویلا باز! چراغهای بیرون را میدیدم.
چشمم به پنل دزدگیر ساختمان خورد، نزدیک در ورودی؛ سبز! کسی کد را زده.
دلشوره جایش را به ترس میداد.
شاید باید بیرون میرفتم، سراغ ابراهیم یا کسی.
نکند کسی بخواهد به بچهها صدمه بزند.
کاش شازده برمیگشت، حضورش هر ایرادی داشت، حداقل امنیت میآورد.
رویم را برگرداندم، حتی در اتاق کارش باز مانده و از دور حرکت پردهها ترسناک بهنظر میرسید.
در کمال حماقت جلو رفتم، بدون هیچ ابزار دفاعی.
حضور کسی را حس میکردم، لیوان کریستالی روی میز، زیر نور مهتاب میدرخشید؛ محتویات زردرنگش. شاید…
_ تو جداً نسبتی با روح سرگردان داری، مگه نه؟
شوکه شده در جایم پریدم و همزمان خدا را شکر کردم.
_ صدا شنیدم، سایه یه نفرو دیدم توی باغ.
نزدیکتر آمد، کتی به تن نداشت، کمی عرق کرده، با موهایی پریشان.
خطوط صورتش را بهوضوح نمیدیدم در نور کم اتاق.
چشمانش برق میزد و دستش بهسمت موهایم رفت.
_ چه شبی شد، آخرشم خرگوش اومد بغل آقا شیره!
_ شما مستین؟
مرا رها کرد و بهسمت در رفت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واقعا زیبا، استادی درنگارش!
خدا تو را برایمان حفظ کند.
دست مریزاد!
عالییییی بود مثل همیشه.😍😘
ولی کم