پاهایم را در شکم جمع کردم.
_ سرورم، چه کاریه خب؟ اصلاً منو خدا زده.
مچ پایم را گرفت و کشید، روی تخت درازشدم.
_ نه، یک چوب و فلک همایونی مهمان من هستی.
گفت و لبه تخت نشست و هردو پای مرا زیر بغلش زده، امکان تکان خوردن نداشتم.
دست دیگرش را کف پاهایم میکشید.
_ ترکه من کجاست؟
وقتی کف پاهایم را قلقلک میداد، بیاختیار لگد میزدم.
تلاشی برای آزاد کردن خودم.
مرا سفت چسبیده و از جایش ذرهای تکان نمیخورد.
_ تو رو خدا ولم کن.
_ بگو غلط کردم، سرورم.
_ غلط کردم، سرورم. این لنگ منو رها کنین.
پاهایم رها شد. به پشت دراز کشید و دستش دورم حلقه شد.
پاهایم را حرکت داده و بالای سرش نشستم.
انگشتانم بهسمت عضلات گردنش کشیده شد، نرم ماساژ دادم. خودش را رها کرد.
_ بمال ببینم چی بلدی، ولی ترکه سرجاشه!
_ باشه، حالا تا بعد خدا بزرگه.
و خدا بزرگیاش را به من ثابت کرد.
◇◇◇
فرهاد
حوالی صبح بیدار شدم؛ نه از صدا، نه از سردرد.
اصلاً نمیدانم چرا از خواب پریدم.
سرش به سینهام چسبیده بود، موهای تابدارش و آن صورت ملیح، مرا از خودبیخود میکرد.
عقل میگفت سفتهها را بده، خودت را خلاص کن از این دردسر غیرقابل پیشبینی!
عقل اما… به گور پدرش میخندید، کجا میگذاشتم برود.
این دختر با در لحظه زندگی کردنهایش، صداقت و شاید حماقت رفتارش، مرهم روح مریض من میشد.
خاصیت هورمونهای جنسی بود که آرامش میداد یا هرچیزی پس قضیه.
من از حضورش، هم بههم میریختم و هم بینهایت لذت میبردم؛ حالی جدید، رابطهای متفاوت.
این میان فکر رفتن و بودنش با کسی غیراز خودم، حالم را منقلب میکرد.
بهسمت بالکن رفتم، رو به باغ نارنج.
ذهنم پرواز میکرد در گذشتهای که قرنها دور مینمود.
چه معجزهای بود دیدن زنی عزیز قلبم، مطرودی خودخواسته از خاندان پرطمطراق دولو قاجار؛ شده بود فرنگیس دولو.
انگار اسم را اخته کنی، گناهانت عقیم میشوند، رسمت عوض میشود.
هرچند او که تقصیری نداشت، از روز اول هوار میزد به غلط بودن رسوم این طایفه.
از منظر ژنتیکی، شاید جایی خون امیر در رگهایشان جریان داشت… ولی نه!
کل شجرهنامه را بارها خواندم، گذر پدران من و امیر بههم نیفتاد.
اصلاً منطقی هم نبود که ادعا کنیم خون پاک تنها از امیر آمده!
مگر این طایفه آدم حسابی کم داشت؟ خیر!
باید فکرم را جدا میکردم از زنی که سالیان پیش تصمیمش را گرفت و از این طایفه هجرت کرد.
دوستش داشتم، درست!
هربار که میتوانستم سراغش میرفتم، در سکوت چشمان غمزدهاش را به من میدوخت و سؤالی را تنها با نگاهش میپرسید:«خسته نشدی از ماندن در فامیل هزاررو؟».
حال مرا نمیفهمید، شاید هم من حالش را درک نمیکردم.
ولی… جایی ته قلبم ایمان داشتم که روزی به آغوشش برمیگردم و با افتخار میگفتم:«دیدی شازده خانوم، فرهاد همه این طایفه رو آدم کرد.»
پردهها را کشیدم و بهسمت تخت برگشتم، باید برمیگشتیم بهسمت تهران.
در نور سپیده صبح، بازهم چشمم به صورتش افتاد، هوس لبهای خوشطعمش را داشتم.
بوسههایش درمانگر بودند، اساساً خوب میبوسید.
بیشتر به خودم چسباندمش و بر وسوسه بیدار کردنش غالب شدم.
شیطنت میتوانست تا بیدار شدنش کشیک بکشد، دخترک واقعاً خواب لازم داشت.
خودم را به دفترکارم رساندم، برگههایی مرتبشده، پوشههای آماده تحویل به ابراهیم.
مفاد قرارداد جدید صادرات محموله چای را خواندم.
چند نکته را کنار قرارداد یادداشت کردم، وکیل باید شرایط را چک میکرد.
چکهای محموله مرکبات صادراتی هم آماده در پوشه مربوطه قرار گرفتند.
میماند فروش محصول برنج امسال، املاک خاندان مادری، ارثیه فروغم.
دوست داشتم سری بزنم به شالیهای برنج، اما دل نداشتم، ولی هربار میرفتم ناخودآگاه جوانی فرنگیس و فروغ را میدیدم، دست در دست هم، دواندوان میان شالیهای آمادهٔ برداشت.
ابراهیم خودش هماهنگ میکرد.
حوالی هفت بود و معده من خالی.
سرزدنم به آشپزخانه بهموقع از آب درآمد.
تاجی مثل فرفره جلوی گاز میچرخید، زن مهربان روزهای خوشمان.
_ خواب نداری، تاجی؟!
ناگهان برگشت و دست روی سینهاش چسباند.
_ هعی آقا، ترسوندی مِره که!
_ نگو از این حرفا تاجی، شیرزنی! ترس چیه؟ یه قهوه به من میدی؟
بهسمت گاز رفت.
_ قهوه چیه، آقا،شیمی چایی ره گرفتن؟ قهوه قهوه… اصلاً شیمی سلامتی ره خوب نَبی.
_ یه چایی بده بابا، تسلیم شدم.
لیوان چایی را روی میز گذاشت، وسایل صبحانه در کنارش.
عطر مربای بهارنارنج زیر بینیام پیچید.
هردو به یک چیز فکر میکردیم و همزمان سر چرخاندیم به سمت پنجرههای باغ.
_ خدا تی مار رو رحمت کنه. هروقت این درختا رو سیر میکنم، روحم میره پِیاِش. نور به قبرش بباره.
نفس گرفت و ادامه داد:
_ خدا رحمت کنه آقا منوچهر رو، آقا فرزین رو… بعداز تصادف که فروغ خانوم حالش بد بی، یه شب چمبره زده بود خیره باغ، به من میگفت:«تاجی، من دووم نمیارم… من کم داغ ندیدم ولی رفتن منوچهر و فرزین باهم… نمیتونم.»
با دست گوشه چشمانش را پاک کرد.
_ هرچی گفتم که «تی دور سر بگردم، خدا درد میده، طاقتم میده، امیدت به آقا فرهاد ببی…»
نشد که نشد. دردش کم از کوه نداشت. من میدونم چقدر خاطرخواه آقا منوچهر بود، داغ بچه هم که…
لقمه در دهانم طعم زهرمار داشت، روزهای بعداز تصادف بابا و فرزین، دنیایی که واژگون شد، فروغی که دوام نیاورد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میشه لطفا پارت امروز رو طولانی تر بزارین
پارت جدید نداریم؟
امروز شنبه است.دیروز جمعه بود.🤗نزاشتی که!😥
سلام
میشه زود به زود پارت گذاری کنید
سلام روز بخیر
ببخشید نمیشه زود به زود پارت گذاری کنید
اگه امکانش هست
ممنون