رمان شاه خشت پارت 52 - رمان دونی

 

 

 

لعنت به آن تصادف، لعنت به پول و معاملات پشت‌پرده‌شان!

 

تاجی به خودش آمد و با دست به دهانش کوبید.

 

_ اِی من لال بشم که تی کام تلخ بکردم!

 

خودم را به خوردن صبحانه مشغول کردم.

 

یکی‌دو ساعت بعد در دفترکارم مشغول بودم اگر صدای خنده‌هایشان می‌گذاشت.

 

درحدی بلند صحبت می‌کردند که تمرکزی برایم نمی‌ماند.

 

مدارک را روی میز رها کردم و به‌سمت بالکن رفتم.

 

آفتاب تیزی در آسمان می‌درخشید و هوا را شرجی می‌کرد.

 

مسیرم از میان درختان نارنج گذشت تا راه باریک سمت ساحل.

چند نفری کنار در ایستاده و صحبت می‌کردند.

با دیدن من سکوت کرده و راست ایستادند.

 

نسیم خیس دریا به صورتم می‌خورد، حتی در این هوای گرم هم بادی از سمت دریا سخاوتمندانه به ساحل می‌آمد.

 

پیاده‌روی با کفش در شن‌های ساحلی، حماقت محض است.

 

کفش‌ها را از پا کندم و پای برهنه کنار آب قدم زدم. بدون برگشتن به عقب، سایه دو نفر را پشت‌سرم تشخیص دادم.

 

با فاصله می‌آمدند، برای حفظ امنیتم.

 

کسی نبود که بتواند صدمه‌ای به من بزند. حداقل در آن لحظات خاص کسی این قابلیت را نداشت.

 

تصمیمم برگشت به تهران بود، گرفتن سرپرستی کامل بچه‌ها.

 

آلا با اقدام آخرش، تمام پل‌ها را پشت‌سرش خراب کرد.

 

بعداز طلاق توافقی، به بهانه مهریه، می‌خواست یک برج چند طبقه در الهیه را به نامش کنم.

 

 

 

 

از طرفی به خبط تصور کردم که آلا برای نگهداری از بچه‌ها موجه‌تر از من است.

 

وقتی به بهانه رفتن پیش مادرش، بچه‌ها را به من سپرد به رفتارش شک کردم.

 

باورم نمی‌شد این‌قدر در رابطه با الیاسی جدی بوده که دست به اقدام خطرناکی بزند.

 

ریختن به امارت تهران، دزدی از دفترکار من و گاوصندوق، قضیه دزدی از دفتر بازرگانی تهران.

 

همه و همه از عصبانیت خبر به‌درک واصل شدن الیاسی نشأت می‌گرفت و البته، امضای قرارداد جدید با طرف روس.

 

آرمان ترمز بریده و آلا برخلاف همیشه بال به بالش می‌داد.

 

دیگر نمی‌خواستمش، خودش که سال‌ها پیش از چشمم افتاده بود و حالا با رفتار اخیر، مادری کردنش هم به پشیزی نمی‌ارزید.

 

لنگه کفش بچه‌ها را هم دستش نمی‌دادم، چه رسد به…

 

به خودم که آمدم، روی ماسه‌ها نشسته بودم، خیره به آب.

 

همیشه شمال که می‌آمدیم، موهایم از رطوبت تابدار می‌شد، نمی‌دانم چرا یاد جعد موهایم افتادم!

 

از جایم بلند شدم، مستقیم به‌سمت ویلا.

 

در بالکن اتاقم هنوز همان‌طور باز بود ولی بویی در فضا باعث شد به‌سمت بالکن آشپزخانه بروم، بوی وانیل و شکر!

 

از دور می‌دیدم، میز آشپزخانه پر بود از سینی‌های شیرینی.

 

تاجی خانم تنها کسی بود که پشت میز نشسته و بقیه را تماشا می‌کرد.

 

سهند کنار فر ایستاده، سدا با فرچه چیزی روی شیرینی‌ها می‌مالید و پریناز!

 

 

 

 

وسط آشپزخانه می‌رقصید و درحین انجام حرکات موزون، سینی شیرینی‌های داغ را به روی کابینت منتقل می‌کرد.

 

در بالکن را باز کردم و وارد شدم.

 

_ چه خبره این‌جا؟

 

پریناز اولین نفر جواب داد:

 

_ سلام، داریم شیرینی می‌پزیم.

 

سهند گازی از شیرینی دستش زد و گفت:

 

_ بابا، بفرما قلمبه.

 

پریناز حرصی به بازوی سهند زد.

 

_ کلمپه.

 

_ تاجی، چیزی به اینا نمی‌گی؟ آشپزخونه رو منفجر کردن.

 

تاجی خانم از جایش بلند شد و سراغ سینک ظرفشویی رفت، کوهی از کاسه و قابلمه!

 

راهم را سمت اتاقم گرفتم و رفتم.

 

چند دقیقه بعد، پریناز وارد اتاقم شد، سینی به دست.

 

لیوان چایی، چند شیرینی خوش‌رنگ و لعاب.

 

_ بفرمایین، این شیرینیا سوغات کرمانه.

 

سهم من از سوغاتی که بیشتر یک دختر پرشیطنت بود.

 

_ تو از کی تاحالا شیرینی پز شدی؟

 

_ یه سینی رو سوزوندیم، این مال سینی دومه!

اولیا همه سوختن، ولی خوردیما، نذاشتیم حیف بشن.

 

_ کی خورد؟

 

_ من دیگه! با بچه‌ها… سهند و سدا.

 

با کمال پررویی شیرینی‌های سوخته‌اش را به خورد بچه‌های من داده بود.

 

بی‌میل شیرینی را به دهان بردم. طعم بی‌نظیری داشت.

 

پریناز خیره به دهان من منتظر بود.

 

_ خب، طعمش چطوره؟

 

_ بد نیست، می‌تونه خیلی بهتر باشه!

 

حس واررفتگی صورتش را دوست داشتم. راهش را گرفت برای خروج از اتاق.

 

 

 

 

_ پریناز.

 

_ بله.

 

_ فردا برمی‌گردیم تهران، وسایلت رو به‌موقع جمع کن.

 

سری به تأیید تکان داد.

 

_ از این به بعد توجه کن که صدات موقع صحبت کردن بالا نره.

 

بازهم سرش را تکان  داد.

 

_ واین‌که وقتی باهات حرف می‌زنم، باید جواب بدی، گردنت رو برای من چپ و راست نکن.

 

_ چشم.

 

_ خوبه، می‌تونی‌ بری.

 

به‌محض رسیدن به تهران، بچه‌ها را راهی اتاق‌هایشان کردم.

 

سهند و سدا کل مسیر برگشت را غر زدند و‌ پریناز در سکوت لبخند به لب داشت.

 

باید فکری می‌کردم بابت پرستار روزانه، شاید هم موردِ تمام وقتی پیدا می‌کردم، همان پرستاری که عمه جان مه‌لقا یک‌بار معرفی کرد.

 

خانم مسن و موقری بود که بیشتر به درد ضبط و‌ربط سدا می‌خورد.

 

کنترل سهند حوصله بیشتری را طلب می‌کرد، شاید باید خودم کمرهمت می‌بستم و حق پدری را ادا می‌نمودم.

 

آخرشب خسته از روزی طولانی، دلم درازکشیدن در وان آب را می‌خواست و شاید یک پک ویسکی.

 

ذهنم خسته‌تر از تنم برای آرامش التماس می‌کرد.

 

مردد نزدیک در ایستاده بود، چیزی می‌خواست؟

 

_ پریناز، چیزی شده؟

 

با انگشتان دستش بازی می‌کرد. یاد قرارمان افتادم، سفته‌ها!

 

_ حواسم هست که یکی از سفته‌ها رو بهت برگردونم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول

            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ۲۸ گرم به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

    خلاصه رمان:   راحیل با خانواده عمش زندگی میکنه شوهر عمش بخاطر دزده شدن ۲۸ گرم طلا راحیل قرار بندازه زندان و راحیل مجبور میشه خونش بده اجاره و با وارد شدن شاهرخ خسروانی داستان وارد معمایی میشه که ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی

    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان چشم های وحشی روژکا به صورت pdf کامل از گیلدا تک

      خلاصه رمان:   دختری به نام روژکا و پسری به نام فرهمند پارسا… دخترمون بسکتبالیسته، همزمان کتاب ترجمه میکنه و دانشگاه هم میره پسرمون استاد دانشگاهه     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2 تا الان رای نیامده!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طواف و عشق pdf از اکرم امیدوار

  خلاصه رمان :         داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فردخت
فردخت
1 سال قبل

پارت امشبو بزارین لطفا 😅😁🙏

همتا
همتا
1 سال قبل

خسته شدم اینقدر سر زدم و دیدم پارت جدید نیومده
خیلی بد هستید ببخشیدا

همتا
همتا
1 سال قبل

ببخشید چرا پارت جدید نمیاد

black girl
black girl
1 سال قبل

پارتا به لطفتون شدن هفته ای یه بار؟؟دوبارم کم بود😐😐😐

~_~
~_~
1 سال قبل

بازم چرت

رهگذر
رهگذر
1 سال قبل

تورو خدا منظم پارت بدین

کاربر
کاربر
1 سال قبل

میخواستی ندی دیه

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

دیر به دیر پارت میدین چرا؟

camellia
camellia
1 سال قبل

چه عحب!!!

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x