_ گفتم بیا اتاقم حرف بزنیم.
بهسمت من برگشت، قهقهه میزد.
_ وای! نگو که فرهاد جهانبخش دلش این دختره هرزه رو خواسته! تو جداً وقتی عاشق میشی قیافهت دیدنیه، فرهاد. گوگولی میشی! ساده و زودباور! دیگه من که اینو خبر دارم.
کاش اسلحه داشتم، درست در همان لحظه ماشه را میکشیدم و مغز پر از کثافتش را مهمان سرب داغ میکرد.
لجن کثافتی که کنایه میزد به روزهایی که دین و دنیای فرهاد، آلا بود، آلای بیلیاقت، آلای فاحشه.
_ همین الآن این نمایش رو تموم کن وگرنه…
به میان کلامم پرید و قدمهایی که بهسمت پریناز برمیداشت، دخترک مسخ شده.
_ سلیقهت خوبه! خوشگله! حتماً مطیع هم هست! آره؟
برگشت و رو به من چشمکی زد.
_ وارتان، پریناز رو ببر.
_ آره ببرش، وارتان، آبرو داری کن واسه اربابت.
جلوتر رفتم و دست آلا را کشیدم، این نمایش باید تمام میشد، به هر قیمتی!
_ دلت رو برده پس.
_ دهنت رو ببند.
باشدت وسط اتاق پرتش کردم. تلوتلو خورد ولی تعادلش را حفظ کرد.
_ حالا یه مدت که بگذره، اونم ولت میکنه، تو ذاتاً بدشانسی. انتخاب هیچ زنی نیستی؛ هیچ زنی، حتی مادرت!
به سمتش هجوم بردم و گردن باریک و خوشتراشش را بین پنجههایم میفشردم که صدایی از پشتسرم آمد.
_ بابا..!
فاجعه امروز تمام نمیشد.
انگشتانم ناخودآگاه شل شدند.
آلا به سرفه افتاد و دستش را به لبه میز گرفت.
سهند به سمتش رفت.
_ مامان، چرا اینجا اومدی؟!
_ اومدم دنبال تو و خواهرت. پیغام پسغام برای پدر تاجدارتون کار نمیکنه، شخصاً باید اقدام میکردم.
صدای سهند بلند شد.
_ من میخوام پیش بابا بمونم، اینجا راحتم.
دیدن صورت وارفته آلا به دنیایی میارزید.
خطوط صورتش از تعجب به غم و درنهایت به خشم رسیدند.
_ تو غلط میکنی! مگه دست خودته؟!
سهند مردد چند قدم عقب رفت. باید دخالت میکردم.
_ آلا، مشکلات رو بذار بین خودمون حل بشه، سهند و سدا لازم نیست…
به میان کلامم پرید، بار دومش در یک روز.
_ اتفاقاً باید دخالت کنن! اصلاً سهند نمیدونه، تو که حتماً خبرداری؟ جفتشون بچههای منن، تو اصلاً چکارهای، جناب شازده؟ شرط میبندم مدل جد تاجدارت، آغایی!
سهند صورت جمع کرد به تنفر.
_ آلا، خودتو بیشتر از این به لجن نکش!
با خنده هیستریک سمت سهند رفت.
_ اینقدر بابا بابا نکن، پسر. اینی که جلوته، نهایتش یه عموی بیخاصیت و بیبخاره! بابای تو آدم حسابی بود، منتها عمرش کفاف نداد که بمونه قدکشیدنت رو ببینه. اصلاً اگه بابات بود، بعضیا هیچوقت وارد بازی نمیشدن که الآن بخوان عرضاندام کنن.
صورت سهند به سفیدی میزد و من پلک بستم از حجم حماقت این زن.
_ ساکت باش، آلا!
صدای سهند، نالهای بود کمجان.
_ دروغ میگه، بابا، مگه نه؟ دروغه؟
برایم مهم نبود که دروغ ببافم و حقیقت را کتمان کنم. فقط به سهند و احساساتش فکر میکردم.
_ تو پسر منی! غیراز این فکر نکن، بقیه چیزا اراجیفه!
آلا بازهم رو به من فریاد زد:
_ خودتم میدونی که دروغ نیست، من عاشق فرزین بودم، برادرت. اگه اون تصادف لعنتی پیش نمیاومد، توی بزدل هیچوقت وارث این طایفه نمیشدی. تو میدونستی من از برادرت باردارم، ولی بازم درگوش من پچپچ عاشقانه میکردی! توی کثافت که اندازه ناخون فرزین هم جربزه نداشتی!
_ دهنت رو ببند، آلا. این آخرین اخطاره!
_ چرا ببندم؟ حقیقت برات تلخه؟ از کجا میدونی که حتی سدا هم دخترت باشه!؟ مگه یادت نیست دکتر گفت احتمال بچهدار شدنت پایینه!
بهسمت میزکارم رفتم. تعلل بیشتر فایده نداشت. دستم به کشو رفت، کلت کمری، خشاب پر.
ماشه را آزاد کردم بهسمت صورت آلایی که اینبار از ترس و وحشت دهان کثیف و هرزش را بسته بود.
صدای سفیر شلیک و سهندی که زیر دست من کوبید.
_ بابا!
شنیدن این کلمه چهارحرفی از دهان سهند کافی بود برایم که اسلحه را پایین بیاورم.
آلا، وحشیشده وسایل روی میز را بهسمت من پرت میکرد و لاینقطع اراجیفی میبافت که نمیشنیدم.
تنها صورت ابراهیم را دیدم که آلا را بیرون میبرد.
روی صندلی خودم را رها کردم… سهند پای دیوار اتاق، روی زمین نشسته بود، خیره به زمین.
وقتی نداشتم برای باختن، باید میجنگیدم.
از پشت میز بلند شدم و کنارش روی زمین نشستم.
_ سهند؟
_ راست میگفت؟ میدونم! یه چیزایی دایی آرمان میگفت ولی…
بهسمت من چرخید.
_ توام میدونستی؟
نفسم را بیرون دادم.
حال سهند را میفهمیدم، خراب شدن کاخ آرزوهایت به یکباره!
خودم تجربهاش را داشتم. غم چشمانش را میفهمیدم، لرزش صدایش را درک میکردم.
دستم را دور شانهاش رساندم.
_ تو همیشه پسر منی. خودم دستت رو گرفتم که راه رفتی، اولین کلمهای که گفتی بابا بود، به من گفتی. رو پای من بزرگ شدی، قد کشیدی. چشم باز کردی من بودم کنارت، مگه نه؟ اصلاً اگه تو نبودی، من خیلی وقت پیش از این زندگی کثافت بریده بودم، دیگه چه دلیلی میخوایی که من بازم بابات بمونم؟
زیر گریه زد، صدای هقهقش قلبم را میفشرد.
لازم داشت خودش را پیدا کند.
_ بابای واقعیم… یعنی همون…
_ بابای واقعی تو منم، اونی هم که آلا ازش میگفت، برادر من… خب ما باهم خیلی اختلافا داشتیم ولی مطمئنم در یک چیز توافق داشتیم، اونم خوشبختی و آرامش توئه.
اینبار دستانش بیکار ننشستند و مرا در آغوش کشید. تک کلمه آرامشبخش؛«بابا»
سکوتی بین ما برقرار شد، کلماتی که در ذهن میچرخیدند و همانجا در تلاطم افکارمان مفقود میشدند.
دوستت دارم میشد یک فشار سهند به شانهام! تو را تا ابد خواهم خواست، فشردن انگشتانش.
آلا که چندان مادری نکرد برای این پسر، دوستش داشت، نه اینکه نخواهدش ولی سقف خواستن آلا، آمال و آرزوهایش به چیزهایی متفاوت از عشق و حس مادری معطوف میشدند.
فرزندانی که شیرمادر نخوردند، چون مادر تمایلی به شیردادن نداشت.
حساب شبهایی که من پای تخت سهند و سدا بیدار ماندم تا تب و حرارت بدنشان را چک کنم بیشتر بود تا مادرشان.
آلا معتقد به پرستار تماموقت بود.
نوع نگاه ما در تربیت فرزندانمان ابداً شباهتی بههم نداشت.
قرار کاریام را کنسل کردم و تا شب کنار سهند و سدا ماندم.
پرستار سدا در اتاقی داخل عمارت ساکن شد.
نمیدانم چه به گوش بچه خواند که سدا از مادرش سؤال چندانی نمیکرد.
به خودم که آمدم، در اتاق کارم بودم، چشمانم زل زده به مدارک روی میز و ذهنم در دریایی طوفان زده.
تقهای که به در خورد، سرم را بالا گرفتم.
بدون حرفزدن یا اجازه گرفتن، جلو آمد و سینیای را روی میز گذاشت.
یک لیوان شیر، پیشدستی گاتا.
_ یه ذره از این گاتاها میخورین؟
دلم بههم میخورد از فکر خوردن چیزی.
_ آقا، ببخشید، من اصلاً نمیخوام دخالت کنم، یعنی خب در حد من نیست، سر در نمیارم. فقط… یعنی شما از صبح چیزی نخوردین.
تکهای از گاتا را به دهان بردم، طعم شیرینیهای کودکیام.
آلا که چندان مادری نکرد برای این پسر، دوستش داشت، نه اینکه نخواهدش ولی سقف خواستن آلا، آمال و آرزوهایش به چیزهایی متفاوت از عشق و حس مادری معطوف میشدند.
فرزندانی که شیرمادر نخوردند، چون مادر تمایلی به شیردادن نداشت.
حساب شبهایی که من پای تخت سهند و سدا بیدار ماندم تا تب و حرارت بدنشان را چک کنم بیشتر بود تا مادرشان.
آلا معتقد به پرستار تماموقت بود.
نوع نگاه ما در تربیت فرزندانمان ابداً شباهتی بههم نداشت.
قرار کاریام را کنسل کردم و تا شب کنار سهند و سدا ماندم.
پرستار سدا در اتاقی داخل عمارت ساکن شد.
نمیدانم چه به گوش بچه خواند که سدا از مادرش سؤال چندانی نمیکرد.
به خودم که آمدم، در اتاق کارم بودم، چشمانم زل زده به مدارک روی میز و ذهنم در دریایی طوفان زده.
تقهای که به در خورد، سرم را بالا گرفتم.
بدون حرفزدن یا اجازه گرفتن، جلو آمد و سینیای را روی میز گذاشت.
یک لیوان شیر، پیشدستی گاتا.
_ یه ذره از این گاتاها میخورین؟
دلم بههم میخورد از فکر خوردن چیزی.
_ آقا، ببخشید، من اصلاً نمیخوام دخالت کنم، یعنی خب در حد من نیست، سر در نمیارم. فقط… یعنی شما از صبح چیزی نخوردین.
تکهای از گاتا را به دهان بردم، طعم شیرینیهای کودکیام.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یعنی چی خیلی پارتا طولانی جملات تکراری هم داخل پارت میزاری
پارت گذاری خوبه که…
یه بار حواسش نبود جمله ی تکراری گذاشت سریع جبهه نگیرید….