رمان شاه خشت پارت 58 - رمان دونی

 

 

 

 

 

_ والا قجرتر از جنتلمن همراه شما و خانم قوانلو در این جمع وجود نداره. بقیه ما خودمون رو چسبوندیم به این طایفه که دک و پزمون بره بالا و خورشتمون چرب‌تر بشه.

 

_ اه… جدی؟! پس فرهاد خیلی قجره!

 

جرعه‌ای از لیوان نوشیدنی‌اش سرکشید و هم‌زمان به یکی از خدمه اشاره زد.

 

_ آره دیگه، مرحوم مادرش از خانواده دولو قاجار بوده، اون جهان‌بخش هم همون جهان‌سوز بوده که درگذر زمان تغییر کاربری داده.

 

حس سبکی و سرخوشی از شنیدن اطلاعات راجع‌به شازده، این مهمانی خسته‌کننده را به موقعیتی فوق‌العاده تبدیل می‌کرد.

 

_ جهانسوز کی‌ بوده؟

 

خدمه‌ای که دکتر برایش دست تکان داد با ظرف غذاهای فینگرفود نزدیک شد.

 

تازه یاد گرسنگی‌ام افتادم و با دست آزادم، سیخی چوبی از میگوهای پفکی را برداشتم.

 

منی که ابدا میگو دوست نداشتم، با ولع می‌خوردم، شاید از عوارض مستی بود.

 

_ تاریخت بده‌ها! جهانسوز بابای فتحعلی بوده، برادر محمدخان.

 

_ همون خواجه‌هه؟

 

انگشت اشاره را جلوی بینی‌اش گرفت.

 

_ هیس دختر! اومدی توی لونه مورچه‌ها، زبونت رو‌نگه دار!

 

تکه دوم میگو را می‌جویدم، عجب طعمی داشت! مابقی لیوان را هم سرکشیدم، که…

 

_ پریناز؟

 

هم‌زمان نگاه نه‌چندان دوستانه‌ای به دکتر انداخت.

 

_ سلام بر تنها شازده واقعی این جمع!

 

دست دراز شده دکتر را فشرد و من از تغییر جهت نگاهش استفاده کردم، لیوان سوم.

 

_ ایرج، نیومده مست کردی؟

 

 

 

 

 

_ به جان شازده دومیه! تا آخر شب در رکاب همایونی شما هستم.

 

سر فرهاد سمت من خم شد.

 

_ شما کجا رفتی؟

 

_ من؟ دیدم اون خانما دور و بر شمان… زینت بود، زیور بود؟ با اون خواهرش، درجه دار؟! نه نه… افسر…

 

دکتر ریسه رفت.‌

 

_ فرهاد، این دختر عالیه!

 

این تعریف دکتر یک معنا داشت، «پریناز، گند زدی!» ولی چیزی درون من می‌جوشید.

 

شجاعتی عجیب، احتمالاً از اثرات الکل.

 

دست فرهاد نرم بازویم را گرفت.

 

_ شما گرسنه بودی، درسته؟

 

_ آره، ولی از این میگوها خوردم، خیلی خوب بود، برم برات بیارم؟

 

سیخ چوبی را جلوی صورت فرهاد گرفتم که با تعجب به من خیره مانده بود.

 

_ خیر، من میل ندارم.

 

با یک دست به ست مبل و میزی اشاره کرد.

 

_ اون‌جا بنشینیم، پریناز.

 

هم‌زمان یکی از خدمه را دیدم که ظرف میگو به دست از جلویمان رد می‌شد.

 

با لبخند ایستاد و من ادب به خرج داده و بیشتر از یک سیخ برنداشتم.

 

_ می‌گم، سرورم؟

 

چشم گشاد کرده به من زل زد.

 

_ پریناز؟ قرارمون فراموش شد؟

 

_ آخ نه، ببین فرهاد جونم، اینا شامشون همین غذاهاست که می‌گردونن؟ یا بعداً پلو خورشت می‌دن.

 

_ خیر.

 

 

 

 

 

چیزی از حرفش نفهمیدم.

 

_ خیر یعنی چی؟

 

این‌بار با فشار دستش تقریباً مرا روی صندلی نشاند.

 

_ شام به‌صورت سلف سرویسه. یک‌بار دیگه به من بگی فرهاد جونم…

 

جمله‌اش کامل نشده، قطع شد.

 

بازهم یکی از زنان جان‌نثار!

 

_ شازده، شما این‌جایین! جناب بختیاری و آقای خرمی دنبال شما می‌گشتن.

 

مؤدبانه از جایش بلند شد و دست زن را فشرد.‌

 

_ ممنونم، خانوم فلور، احتمالاً سالن پوکر باشن، حتماً بهشون سر می‌زنم.

 

_ شاید، راستی مه‌لقا جان گفتن که امشب حتماً فال کارت می‌گیرن، بدون شما امکان نداره، شازده.

 

_ من در خدمتم.

 

کلاً در خدمت تمامی عناصر اناث جمع بود، مردک چشم‌چران.

 

رو به من برگشت.

 

_ با پریناز ملاقات کردید، خانوم فلور؟

 

از ترس، میگو داخل دهانم را نجویده قورت دادم و در آستانه خفگی، چشمانم به اشک نشست.

 

زن بدبخت با تعجب به منی که با چشمان پرآب نگاهش می‌کردم زل زد.

 

_ خوشبختم، عزیزم. انگار کمی دپرس شدید؟

 

دپرس؟ دپرس که نه، بیشتر داشتم با میگو خفه می‌شدم.

 

_ خیر، راستش یاد مهمانی‌های پاپا جانم افتادم، یک لحظه دلم گرفت.

 

گردن فلور با مهربانی خم شد و از روی همدردی دستانم را فشرد.

 

_ پاپا ایران نیستن؟

 

 

 

 

 

_ حقیقتش مرحوم شدن.

 

_ آه… متأسفم.

 

سرم را پایین انداختم.

 

درواقع این‌که دختر جلال اسماعیلی، کارمند اداره برق کرمان، سر از یک مهمانی آن‌چنانی از اعیان و اشراف درآورده بود تنها یک دلیل داشت، زلزله!

 

فلور رفت و من خیره به جمع ماندم.

 

صدای فرهاد درست از کنار صورتم آمد.

 

_ قضایا رو پیچیده نکن.

 

_ بهتر از این بود که بگم داشتم با غذا خفه می‌شدم. شازده، پوکر بلدی بازی کنی؟

 

گردنش را سمت من خم کرد، بوی عطرش از میان هیاهوی عطرهای شناور فضا، قرص و‌محکم، شاخک‌های بویایی‌ام را تسخیر می‌کرد.

 

_ پوکر بلدم، تو چی؟

 

_ من نهایتش چهاربرگ بازی کنم و هفت خبیث.

 

_ پریناز، خیلی جدی دارم بهت تذکر می‌دم، دیگه مشروب نخور.

 

_ چشم، نمی‌خورم.

 

کمی در جایم جابه‌جا شدم.

 

_ می‌گما، اینا رقص ندارن؟ موزیک؟

 

فکش سفت شد.

 

_ دارن.

 

_ اه‌ه… بریم برقصیم؟

 

_ خیر. بلند شو استراحت کافیه، بریم سالن پوکر.

 

_ جدی؟ منم بیام؟

 

بدجنس خندید.

 

_ آره، اصل پوکر رو‌ باید سر یه دختر خوشگل بازی کرد.

 

_ اگه باختی چی؟

 

دستم را کشید و جوابی نداد.

 

از کنار سالن اصلی وارد سرسرایی شدیم که با کاغذدیواری‌های سبز تیره پوشیده شده بود.

 

 

 

دکوراسیون اشرافی، گلدان‌ها و‌دیوارکوب‌ها. حتی مجسمه سگی که ابتدا تصور کردم واقعی‌ست.

 

از سرسرا گذشتیم به‌سمت سالنی که بازهم در و دیوارش تیره و فرش‌های لاکی همراه با پرده‌های کیپ مخمل، محیطش را خفه و‌ بسته می‌کرد.

 

دود حاصل از سیگار چند نفر اکسیژن را هم می‌بلعید.

 

به‌محض ورودمان، فرهاد از سینی تعارف شده نوشیدنی‌ها، دو لیوان برداشت؛ لیوان کریستال محتوی مایع تیره را خودش برداشت و آب پرتغال را سمت من گرفت.

 

_ قبول نیستا! من آب پرتغال بخورم دوباره گشنه می‌شم، شما هم مست کنی، خطریه، یه‌هو اومدیم و من‌و باختی؟ چی می‌شه؟

 

جرعه‌ای از لیوان دستش نوشید.

برخورد مکعب‌های سرامیکی داخل لیوان صدای جالبی تولید می‌کرد.

 

دستش دور کمرم نشست و مرا به خودش چسباند.

 

_ من تو رو نمی‌بازم، دختر.

 

نگاهی به میز دایره‌ای با روکش سبز انداختم.

 

جایی وسط اتاق و دورتادور آن صندلی‌های لهستانی با مخمل قرمز.

 

آدم‌های این سالن مسن‌تر بودند، اکثراً چاق با صورت‌های گوشتی.

 

یکی‌درمیان دستمال‌گردن بسته و زیر کت و جلیغه‌های رسمی، شرشر عرق می‌ریختند، شاید هم تأثیر لیوان‌های مشروب بود.

 

زن سیاه‌پوشی سر میز نشسته و دسته‌کارت‌ها را بین بقیه می‌چرخاند.

 

سرش را با پارچه‌ای از جنس لباسش، شبیه عمامه پیچیده و گردن‌بند مروارید بلندی چند دور به دور گردنش چرخیده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان حسرت با تو بودن
دانلود رمان حسرت با تو بودن به صورت pdf کامل از مرضیه نعمتی

      خلاصه رمان حسرت با تو بودن :   عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتل های مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش می ریخت اما مجید عشق ممنوعه ی من بود مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو هم شأن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاهکار pdf از نیلوفر لاری

    خلاصه رمان :       همه چیز از یک تصادف شروع شد، روزی که لحظات تلخی و به همراه خود آورد ولی می ارزید به آرزویی که سالها دنبالش باشی و بهش نرسی، به یک نمایشگاه تابلوهای نقاشی می ارزید، به یک شاهکار می ارزید، به یک عشق می ارزید، به یک زندگی عالی می ارزید، به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فلش بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : فلش_بک »جلد_اول کام_بک »جلد_دوم       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد دوم به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

  خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی مغزم منقار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مگس

    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط دانشگاه ماچش می کنه تا نامزد دختره رو دک کنه.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
1 سال قبل

دستتون درد نکنه.😍

Fateme
Fateme
1 سال قبل

تند تند پارت بدهه فاطمه جونم

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x