بااینحال تعلل نکردم، سریع به اتاق خودم برگشتم.
غم عجیبی در این اتاق موج میزد، اتاق سبزی که شاید زمانی سبز بوده و امروز از آن سبزی تنها نامی را یدک میکشید.
غلت میزدم و با خودم کلنجار میرفتم، بدنم التماس میکرد برای ذرهای خواب و مغزم هوشیارِ هوشیار. مغزم تسلیم شد و به خواب رفتم.
ساعت ۵:۲۶ صبح، تنم لرزید، قلبم… تمام زندگیام، دنیایم وارونه شد.
_ نازی، پا شو… باید بریم بیرون.
به حیاط دویدیم، آسمان رنگ خون گرفته بود که برگشت.
_ کجا میری، پری؟
_ مامان و بابا… تو بمون نازی، الآن میام.
فریاد زدم، جیغ کشیدم، نشنید و رفت، مرا پشتسرش گذاشت. سقف خانه ریخت… پریزادم آسمانی شد… بابا، مامان در پیاش… چرا زمین با ما اینچنین کرد؟
صدایشان زدم، بارها وبارها… با تمام توانم، اینقدر که جانی به تنم نماند، اینقدر که نفس بالا نمیآمد.
سکوت شد میان هیاهوی آه و مرگ، خانههای ویران، خاک و خاک و خاک… از خاک به خاک…
کسی نامم را صدا زد.
_ پریناز…
صدایش بلند و بلندتر میشد.
_ نفس بکش، پریناز… نفس بکش!
نفس کشیدم و تصویر ویران خانه قدیممان بازهم به خاطراتم پیوست.
پلک زدم، بازهم اتاق سبز.
روی تخت نبودم، کی مرا بغل کرد؟
مثل یک کودک در آغوشش، با چشمانی نگران نگاهم میکرد.
_ شاهرخ رو صدا کنم؟
_ نه… خوبم… تشنهمه… خواب دیدم.
مرا بغل گرفته بلند شد.
_ وای! خوبم … به خدا خوبم.
_ پیش خودم میخوابی.
سکوت کردم، شاید اوضاع ظاهریام نگران کننده بود.
_ برای این وقتا، قرص خاصی مصرف نمیکنی؟
_ نه، صبر میکنم خوب بشم، چیزی نیست، خواب دیدم.
عصبی بالای سرم ایستاد.
_ ناله میکردی، زار میزدی، مثل جنزدهها، بعد یههو نفست رو حبس کردی، صورتت کبود شد، لبات سیاه، بازم نفس نمیکشیدی. حس نمیکنی گونههات درد دارن؟ جای انگشتام هنوز روی صورتته!
دستم را به گرمای گونههایم رساندم، مثل کوره میسوختند.
سعی کردم از جایم بلند شوم.
_ کجا؟
_ آب بزنم به صورتم.
جلوی آینه رسیدم و…
مردک نفهم! عجب قیافهای برای من ساخته بود.
به چهارچوب در تکیه داده و نیشخندی به لب داشت.
_ باورم نمیشد یه روز بخوایی بهخاطر سیلیهایی که خوردی، ازم تشکر کنی!
_ جداً آب نبود، بپاشین بیدار بشم.
_ خیر.
به صورتم آب پاشیدم، کمک میکرد از التهابش کم شود.
_ نترس، تا صبح ورمش میخوابه، تو اونقدرم سفید نیستی که زود کبود بشی.
جوابش را ندادم و بهطرف تخت برگشتم.
_ خواب چی رو میدیدی؟
_ زلزله.
_ برام تعریفش کن، پریناز.
با حرفش در جایم میخکوب شدم.
_ واقعاً… یعنی… نمیتونم، حالم بد میشه.
_ گفتم تعریف کن.
لبه تخت نشستم، انصاف نداشت؟ حال خراب مرا درک نمیکرد. ملتمسانه نگاهش کردم.
دستبهسینه و منتظر تکیه به دیوار اتاق داده بود، درست زیر تصویری از اجداد بیرحمش.
_ میشنوم.
این یعنی تعلل نکن. انگار مردی که مرا وادار به نفسکشیدن کرده، رفته و این مجسمه بلاهت جایش نشسته باشد.
_ شب زلزله، من و خواهرم توی اتاقمون بودیم، پنجرههای بلند داشت به حیاط. زلزله که شروع شد، ما بیدار شدیم و از پنجره رفتیم سمت حیاط. پری، خواهرم… یعنی پریزاد، برگشت که به مامان و بابا کمک کنه… همین که رسید به در اتاق… من… میدیدمش…
نفس گرفتم.
_ انگار زیرپاش خالی شد، خونه آوار شد. من شوکه بودم ولی دست خالی زمین رو میکندم… فایده نداشت.
مکث من باعث شد جلو بیاید.
_ پیداشون کردی؟
سری بهعلامت منفی تکان دادم.
_ خب بعدش؟
_ امدادگرا اومدن، ارتشیا… چند روز بعد جنازه هرسه نفرشون رو از زیر آوار بیرون کشیدن.
جلوتر آمد و لبه تخت نشست.
_ بهش میگن تروما. عوارض یه ضربه روحی یا شوک شدید. تو دچار اون حالت هستی. احتمالاً وقتی خواب ببینی، انگار تمام اون وقایع داره تکرار میشه.
خودم میدانستم این کابوسها تنها زمانیکه از لحاظ روحی تحت منگنه باشم به سراغم میآمدند.
روزهای بعداز فرارم، روزهای بعداز تجاوز آرسام، مواردی مشابه آنها… و حالا، حس ترس از رفتار عجیب فرهاد، ترس از رؤیا بافتن، توهمات جنونآمیز.
_ خوب میشم، چیزی نیست.
_ باید ذهنت رو قوی کنی، راجعبهش حرف بزنی، وقایع رو مرور کنی. فرار کردن از خاطرات چیزی رو حل نمیکنه، مقابلش بایست و بجنگ. خیلی از آدما ممکنه یه شوک خاص رو تجربه کرده باشن.
_ بخوابم خوب میشم.
با اخم نگاهم کرد.
_ یکبار دیگه بدون دلیل بگو «خوب میشم» تا «خوب» رو نشونت بدم.
رویش را از من برگرداند و از جایش بلند شد.
_ از فرداشب، باید قبلاز خواب بشینی و یک خاطره از قبلاز زلزله یا بعد اون برام تعریف کنی.
متعجب نگاهش کردم. زور میگفت.
_ من اصلاً دلم نخواد حرف بزنم، بای…
دو قدم سمت من آمد و ادامه جمله را قورت دادم. به جایش نرم ادامه دادم:
_ خب روانشناس که نیستین.
_ خیر، روانشناس نیستم. اما هر شب خاطراتت رو برام تعریف میکنی، چون من اینطور میخوام.
چراغ اتاق را خاموش کرد و کنارم دراز کشید.
حرکت انگشتانش نرم روی بازو و بعد صورتم.
مثل دخترکی قهر کرده چشم به سقف دوختم تا نگاهش نکنم.
معطل نکرد، دست به کمرم برد و تنم را سمت خودش چرخاند.
دست دیگرش زیر سر تکیهگاه و در آن نور کم شک نداشتم که چشمک زد.
_ یک شب هم نتونستی دوری از منو تحمل کنی؟ هان؟
_ درسته.
_ خوبه، بخواب.
_ کاش به جای چی بود؟ تروآ؟ نه! تروما…! کاش به جاش شبادراری میگرفتم.
دستش را از زیر بدنم رد کرد و مرا به خودش چسباند.
_ موافقم، شبادراری گزینه بهتری بود. خصوصاً که هر روز صبح خودم با ترکه آلبالو تنبیهت میکردم.
_ حالا چرا ترکه آلبالو؟
_ بقیه میوهها رو ترجیح میدی؟ میتونم ترکه سیب، گلابی، گردو یا بادوم رو هم روت امتحان کنم.
سرم را زیر ملافه فروکردم.
_ تروما بهتره.
◇◇◇
فرهاد
جوابدادنهایش نشان میداد آرام شده، شاید یک حمله عصبی بوده، آنهم در خواب.
وقتی صدای ناله و گریههایش را شنیدم، صورتش واقعاً به کبودی میزد، نفس حبسشدهاش را بیرون نمیداد، بههرحال تمایلی به سیلی زدن نداشتم، آنهم پریناز در خواب.
تا صبح چندبار بیدار شدم، دمای بدنش طبیعی بود، لرز هم نداشت.
تقریباً تا صبح راحت خوابید، منتها گندی اساسی به خواب من زد.
عجیب بود که هر زمانی اراده میکردم تا از این دختر دور شوم، وقایع جوری میچرخید که بیشتر و بیشتر از قبل نزدیکش میشدم.
زندگی من پر بود از حوادثی که کم از فاجعه نبودند، تروماهای بیشمار و جنگهای درونی…
من هر روز و هر روز با فرهاد درونم میجنگیدم، فرار میکردم از افسردگی، خشمهای لحظهای… بهقول شاهرخ خطر بستری شدن در بیمارستان روانی سالها در کمینم نشسته بود.
شاهرخ در این دو روز گذشته مغزم را خورد از پیشنهاداتش برای رفتن به لندن، دورشدن از قیلوقال کسبوکار نهچندان آبرومند من.
متوجه شرایط نیست یا خطرات اطراف مرا دستکم میگیرد.
بههرحال میدانست که من اجازه دخالت در زندگیام را به کسی نمیدهم، حتی شاهرخ.
برای شام، شاهرخ اصرار کرد به رستوران رفتن، وارتان که همان اول کار فرار را بر قرار ترجیح داد.
من ماندم و بچهها و البته پریناز.
کل روز ندیدمش، بهجز وقتهایی که با سر و کله آشفته بیرون از آشپزخانه پرسه میزد، ظرف شیرینی به دست و منتظر نظر میماند.
شاهرخ از دستش فرار میکرد.
از صبح چند مدل باقلوا، کیک یزدی و شیرینی گردویی را به خوردم داده بود.
خسته نمیشد، هربار میچشیدم و میگفتم «قابل خوردنه»، با خوشحالی از اتاق بیرون میرفت.
حوالی شش عصر بازهم در زد و وارد اتاق شد.
با دیدن اخمهای من به حرف آمد.
_ به خدا این کشمشیها دیگه آخریشه، فقط یه کوچولو بخورین؟ هان؟
_ خودت بخور، من مسئول تست شیرینیات نیستم. کاری نکن که اجازه رو لغو کنم.
تسلیم نمیشد، پریناز وانیلی.
_ دادم هرکی خورده، گفتن عالیه ولی این یه ایرادی داره که من نمیفهمم… بقیه هم نمیفهمن، شما خب… بخورین دیگه!
با اکراه یکی از شیرینیها را برداشتم. اولین تکه در دهانم حل شد و طعم وانیل.
_ وانیلش غلیظه، نمیشه خورد اینو… ببر همه رو بریز دور.
_ ای من قربون سرورم برم، همینه! وانیلش زیاده.
گفت و سینی به دست رفت. با خودش حرف میزد؛«بیخود که شازده نشده، یه گاز زد فهمید.»
_ پریناز!
_ بله؟
_ برو حمام، بوی شکر میدی، ساعت هفت آماده باش، دیر کنی، میذارمت توی فر.
لبخند دنداننمایی نشانم داد.
_ شازده، عصبی میشین جذابترین ها!
خودکار دستم را سمتش پرت کردم که به در بسته خورد، دخترک سرخوش!
کمی که گذشت به ساعتم نگاهی انداختم و از جایم بلند شدم.
سر و صدایش را از اتاق سبز میشنیدم.
سراغ سری پیراهنها وکتهایم رفتم.
_ واقعاً انتخاب سختی دارین ها، سورمهای بپوشین یا سیاه!
صدایش از پشت سرم میآمد، صدای پایش را چرا نشنیدم؟ مثل گربه آرام قدم برمیداشت، نرم! این را دوست داشتم.
پیراهن سورمهای تنم را با مشکی عوض کردم.
_ حقیقتاً از این تغییر رنگ لباستون، حالم دگرگون شد، سرورم.
_ پریناز، سکوت کن.
کتوشلواری بیرون کشیدم و به تن زدم. هنوز مرا خیره نگاه میکرد، با شیطنتی خاص خودش.
_ حاضری؟
_ خیلی وقته.
سرم را جلو بردم.
_ حمام نکردی؟ هنوز بوی شکر میدی؟!
_ نه، اون بخش شیرینی ذاتیم هست، با حمام خوب نمیشه.
عطر را با کف دست زیر گردنم پخش کردم.
_ درسته، اون بخش شیرینی زیاد با چوب و فلک اصلاح میشه.
_ از همین عطرهای تلخ شما یه پیس بزنم حل میشه.
متلک میانداخت با زبان درازش.
تا رسیدن به رستوران تمایلی به حرفزدن نداشتم.
ابراهیم در ماشین را باز کرد و پیاده شدم.
شاهرخ و سهند باهم آمدند.
بچهها باوجود شاهرخ خوشحال و سرحال بودند و پریناز کمی ساکتتر از تمام روزش، بیشتر به من نزدیک میشد.
منو را از جلوی دستش برداشتم.
_ من سفارش میدم.
غذاها سرمیز آمد و قیافه پریناز با دیدن دیس کباب سلطانی مقابلش دیدنی بود.
برنج را با گوجه میخورد که سرم را نزدیکش بردم.
_ نصف اون دیس تموم نشه، من میدونم و تو و کبابا!
با اکراه تکههای گوشت را میجوید و ملتمسانه نگاهم میکرد.
روشهای تکراریاش روی من جواب نمیداد.
زوج نسبتاً مسنی آمدند و میز کناری ما نشستند.
کمی که گذشت چند جوان هم ساکن میز دست راستمان شدند.
شام خوردن با شاهرخ در رستوران بهتر از این نمیشد، عقل نداشت که میزهای اطراف را هم رزرو کند، حضور غریبهها همیشه برایم آزاردهنده بود.
اصولاً به همین دلیل از اماکن عمومی دل خوشی نداشتم.
فضاهای بسته، جمعیت زیاد، نگاههای سرگردان و فضول و افتضاحتر از همه، امکان تماس فیزیکی!
استدلال غیرعمدی هم چیزی از چندشآور بودنشان کم نمیکرد.
روانشناسم میگفت در این مواقع نفس عمیق بکشم؛ مردک بیشعور نمیفهمید که نفس عمیق من مساویست با استنشاق انواع و اقسام عطرهای مزخرف که معدهام را آشوب میکرد.
رفتار پارانوئید من تا حدی رفت که حس میکردم یکی از مردان جوان میز کناری به پریناز زل زده.
حتی تخیلم تا جایی رفت که پریناز این شخص را میشناسد.
کافی بود به افکار مریضم ادامه دهم و اتفاق ناخوشایندی در رستوران بیفتد.
ابداً تمایلی نداشتم شب خوب بچهها و شاهرخ را خراب کنم.
_ فرهاد، خوبی؟ چرا هپروت رفتی، شازده؟
از سر میز بلند شدم.
_ خوبم، الآن برمیگردم.
بهسمت سرویس بهداشتی رفتم، ابراهیم جلوتر از من در را باز کرد.
دستم را زیر شیرآب گرفتم.
_ جانم آقا، امر کنین.
برای همین با ابراهیم راحت بودم، مرا خوب میفهمید.
_ بلندشون کن از اون میز، ماشین پسره کدومه؟ تیشرت سورمهای تنشه.
_ چشم آقا. الساعه انجام میشه.
شیرآب را بستم و نگاهی به صورتم در آینه انداختم.
بهعنوان دستشویی رستوران، خوب و تمیز بود.
_ خبرم کن، ابراهیم. کارش دارم.
_ چشم آقا.
سر میز برگشتم. شاهرخ از پانسیونهای لندن برای سهند میگفت، پریناز هم در غیاب من کبابها را به سدا میچپاند.
تمایلی به خوردن بیشتر نداشتم.
بچهها هم هوس دسر داشتند، دسر من ولی در راه بود، همانموقع که یکی از خدمه سراغ میز کناری رفت و چیزی کنار گوششان گفت.
هردو مرد از جایشان بلند شدند و بهسمت خروجی رستوران رفتند.
پنج دقیقه نکشید که ابراهیم سر رسید و زیر گوشم زمزمه کرد:
_ تشریف میارید، آقا؟
از جایم بلند شدم و نگاه متعجب شاهرخ.
_ فرهاد، تو چهته امشب؟
_ الآن میام، یه کار ضروری پیش اومد.
شاهرخ نیمنگاهی به میز کناری انداخت، دو دختری که همراهانشان چند دقیقه پیش بیرون رفته بودند.
گوشه پارکینگ همان مرد، با تیشرت سورمهای کنار ابراهیم ایستاده بود و نمیدانم از چه چیزی صحبت میکرد.
به شگردهای ابراهیم دخالت نمیکردم.
با نزدیک شدن من، ابراهیم صحبتش را قطع کرد و مرد غریبه احساس خطر کرده، به اطراف چشم میچرخاند. با نگرانی لب باز کرد:
_ طوری شده، آقا؟ شما…
_ اتفاقی نیفتاده. هنوز! شما به میز ما نگاه میکردید، چیزی براتون جالبه که به میز ما زل زدید؟
پوزخندش باعث شد دستش را بخوانم.
_ زل نزدم به کسی؟ اصلاً شما کی هستین؟
_ یک شهروند معمولی که از زلزدن بدش میاد.
_ رفیقت خراب بوده تقصیر منه؟
پس درست حدس زدم، نگاههای سرگردانش معنی داشت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بابااا این رمان تموم شدهههههه چرا پارت گزاری درست ندارههههههههههههه
امروز دوشنبه هست ( صرفا جهت اطلاع 😊)
درود* یکی این شازده رومخ مزخرف اعصابخوردکن نچسب رو از برق بکشه••
{ مثلن ۱اتفاق عجیب غریب تو زندگیش بیوفته)
میشه امشب زودتر پارت رو بزارین❤
لطفا اینم مثل تارگت پارت گذاری کن ممنون
وای چرا این شکلی میکنی لعنتی
اول کلی دعات کردم پارت طولانی دادی دیگه چرا جای حساس تموم کردی😭😭😭
ممنونم.🤗طولانی بود ولی جای بدی تموم شد.امیدوارم فردا که جمعه است,پارت بعد رو بزارید,زیاد تو خماری نزارید ما رو.😎