روشی هست در کوباندن به دماغ که کبودی زیادی ایجاد نمیکند اما باعث خونریزی میشود.
برای زدن این مدل ضربه باید تمرکز داشت.
آخ خفیفی گفت و برای حفظ تعادل، دست به دیوار گرفت. بریدهبریده حرف میزد:
_ من… زن دارم… دنبال… دنبال… دردسر نیستم.
دستمالی از کتم سمتش گرفتم.
_ متوجه هستم. فکر کنم سوءتفاهمها برطرف شد.
صدای ابراهیم از پشتسرم آمد که با کسی حرف میزد.
_ چیزی نیست، آقا، شما بفرمایین.
شاهرخ بود، با اخمهایی درهم.
_ طوری شده؟
_ دکتر، ایشون ظاهراً خوندماغ شدن.
رو به مرد کردم.
_ بهترید؟
دستمال مرا به سوراخ بینیاش فشار داد و با سر جواب داد.
_ خوبم.
رو به شاهرخ کردم.
_ بریم، مشکلی نیست.
کنارم قدم برمیداشت.
_ من که میدونم تو زدی توی دماغش، فقط نمیفهمم چه مدلی میزنی که کبود نمیشه؟
مکث کردم.
_ شاهرخ، من از این اخلاقای عجیبغریب ندارم که به مردم غریبه آسیب بزنم.
زیرلب غر میزد:
«ارواح قبر اون شاه شهید، تو به کسی صدمه نمیزنی. مرتیکه روانی، چجوری میزنی که عین آفتابه از دماغ طرف خون میاد؟ حداقل یاد منم بده.»
_ برگردیم سر میز شام، شاهرخ، بچهها تنها موندن.
شاید شاهرخ حق داشت گاهی از دست من عصبی شود ولی من هر ایرادی داشتم، چهارچوب اخلاق را رعایت میکردم.
چرا باید یک مرد زندار، برای ارضای هوسش سراغ جایی غیراز همسرش برود؟
خیانتکارها از نظر من بوی تعفنی داشتند که آزارم میداد، بویی شبیه آلا!
سر میز برگشتم و در کمال تعجبم پریناز کیک شکلاتی را با خامه اضافی میخورد.
دهان سدا پر از بستنی بود و سهند هم ظرف مخلوط ژله، بستنی و کیک را با قاشقش شخم میزد.
شاهرخ زیرگوشم حرف میزد:
_ شازده، این طفلیا رو یهکم ببر بیرون، قیافههاشونو ببین، پری بدتر از همه.
_ پریناز، اسمش پرینازه!
یک لحظه به چشمانم زل زد.
_ گفتم بهت نازنین عاشق آثار باستانیه؟
سرم را بهعلامت سؤالی تکان دادم.
_ نازنین؟
_ همون دختری که تبریز دیدمش.
_ اسمشو گفته بودی؟
_ فرهاد، بهش گفتم «یه رفیق دارم، اصل آثار باستانی، از قرن هیجده گذاشتنش توی خمره سرکه، الآن ترشی چندصدساله شده».
_ به این اراجیفت قبلا اشاره کردی. برام جالب نبودن.
بهسمت میز رفتم. وقتی شاهرخ شروع به چرتوپرتگویی کند یعنی وقت رفتن است.
از وقت خواب بچهها گذشته بود بهخصوص سدا ولی انگار خستگی را حس نمیکردند، تبعات کیک و بستنی بیوقت.
تا دو ساعت بعد هم با شاهرخ کلنجار رفتند، رفیقی که از برادر نزدیکتر بود.
پریناز چای و نبات به خورد بچهها داد، شاهرخ هم کوتاه آمد و خورد.
اخم مرا دید و جلو نیامد، منتظر فرصتی بودم تا در خلوت خدمتش برسم.
انگار بو برده بود که تصمیمات خوبی درموردش ندارم، مثل ماهی سر میخورد ولی بههرحال شب دراز بود و قلندر بیدار.
در اتاقخواب به پاف تخت تکیه داده بود که در را بستم. از صدای در و شاید پای من برگشت.
_ اومدین؟ داشتم میخوابیدم.
_ چرا؟ مگه خسته هستی با اونهمه شیرینی که خوردی؟ ما تازه کلی کار داریم!
نیشش باز شد، دخترک منحرف.
_ منظورم از کار، صحبته.
روی مبل تکنفره اتاق نشستم.
_ میشنوم.
با تعجب نگاهم میکرد.
_ چی بگم؟
_ قرارمون چی بود؟ باید از گذشته حرف بزنی، ولی…
صورتش بهوضوح جمع شد.
_ قبلاز اون یه سؤال میپرسم و جواب درست میخوام.
سرش را بهعلامت «چی؟» تکان داد.
_ توی رستوران، از میز کناری ما، کسی رو میشناختی؟
ابروهای پهنش درهم فرورفت.
_ نه، منظورتون چیه؟
قبلاز اینکه حرفی بزنم، دستش را جلوی دهانش گرفت.
_ وای! منو شناخته بود؟
_ تو نشناختی؟
نفسش را بیرون داد وخیره شد به بازی انگشتان دستش.
_ من صورت آدمایی که باهاشون بودم رو یادم نمیاد، اصلاً مغزم مقاومت میکنه که چیزی رو بهیاد بیاره. برامم یادآوری خاطراتم لذتبخش نیست.
_ قیافه منم قراره یادت بره؟
جوری نگاهم کرد که از سؤالم پشیمان شدم.
_ شما فکر میکنین خدا وجود داره؟
_ سؤالت چه ربطی به حرفمون داره؟
_ هیچی ببخشید. سؤالتون چی بود…؟ آهان… قیافه شما… راستش فکر نکنم هیچوقت چهره شما یادم بره.
به پشتی صندلی تکیه دادم.
_ برام یه بخش از گذشتهت بگو.
زانوانش را بغل کرد، خیره به روبهرو.
_ بابام یه کارمند ساده بود، حقوق بخور و نمیر، فامیل زیادی هم اطرافمون نبود. نه پدری، نه مادری ولی… ما خوشبخت بودیم. بابام میگفت ما چهارتا تا ته دنیا باهم میمونیم. مرد مهربونی بود، بعدها فهمیدم مرد مهربون توی دنیا خیلی کمه. مامانمم آروم بود؛ کدبانو، خانم، اهل نماز اول وقت. حتماً اگه حال و روز الآن منو میدید، راضی بود به زیر آوار موندن.
با دست چشمهایش را پاک کرد، از فاصلهای که داشتیم، چیزی نمیدیدم ولی تصور نم اشک خارج از تصور نبود. صورتش را رو به پنجره برگرداند.
_ پریزاد دختر خوبه بود، من دختر شیطونه. پریزاد شاگرد اول بود، توی خاله بازیهامون من همیشه چادر به سر، عروسک مریضم رو میبردم دکتر… پریزاد هم همون خانوم دکتره! میخواست درس بخونه بره تهران، قرار بود من شوهر کنم، سهتا بچه بیارم، همون کرمان بمونم ولی… اونا توی کویر موندن، من آواره تهران شدم.
دستم را به سمتش دراز کردم.
_ بیا، پریناز.
جلو آمد، مشخص بود حرکاتش از سر اجبار است، اهمیتی نداشت.
دستش را کشیدم، در آغوشم جاگرفت.
_ منم شک دارم خدایی باشه، شایدم باشه و کور باشه.
با صدایی گرفته جواب داد:
_ مامانم میگفت صبر خدا زیاده، بندهها عجولن.
_ جنبه مثبتش اینه که خانوادهت تا زمانی که بودن، خوب و گرم بوده.
با دکمه لباس من بازی میکرد.
_ شما خواهر برادر نداشتین؟
_ من؟ چرا یه برادر داشتم که همراه پدرم توی تصادف مردن.
_ ای وای! خدا رحمتشون کنه. چقدر ناراحتکننده.
_ مادرمم بعدش افسردگی گرفت و دووم نیاورد. کمتر از شش ماه همه رو از دست دادم.
سرش را عقب کشید.
_ بمیرم الهی! ترومای شما که بدتره!
خودم را عقب کشیدم، قرار نبود جایمان عوض شود، منکه روانکاو نیاز نداشتم!
_ من تروما ندارم، خیلی هم حالم خوبه. در ضمن دکمه لباسم بیفته، خودت رو دکمه میکنم.
سرش را زیر گردنم فروکرد، شانههایش از خنده میلرزیدند، همیشه حالم با این کارش خراب میشد.
_ واقعاً قلههای روانشناسی روجابهجا کردین، شازده.
_ فعلاً که از مرحله گریه و زاری، برگشتی به فاز زبوندراز. پس کار من درست بوده.
_ برای خانوادهتون متأسفم.
دستم را زیر چانهاش بردم و سرش را بالا گرفتم.
_ واقعاً سهتا بچه میخواستی؟
_ چه ایرادی داره؟
_ من با فرآیند تولید بیشتر موافقم تا محصول نهایی.
جلو آمد، مشخص بود حرکاتش از سر اجبار است، اهمیتی نداشت.
دستش را کشیدم، در آغوشم جاگرفت.
_ منم شک دارم خدایی باشه، شایدم باشه و کور باشه.
با صدایی گرفته جواب داد:
_ مامانم میگفت صبر خدا زیاده، بندهها عجولن.
_ جنبه مثبتش اینه که خانوادهت تا زمانی که بودن، خوب و گرم بوده.
با دکمه لباس من بازی میکرد.
_ شما خواهر برادر نداشتین؟
_ من؟ چرا یه برادر داشتم که همراه پدرم توی تصادف مردن.
_ ای وای! خدا رحمتشون کنه. چقدر ناراحتکننده.
_ مادرمم بعدش افسردگی گرفت و دووم نیاورد. کمتر از شش ماه همه رو از دست دادم.
سرش را عقب کشید.
_ بمیرم الهی! ترومای شما که بدتره!
خودم را عقب کشیدم، قرار نبود جایمان عوض شود، منکه روانکاو نیاز نداشتم!
_ من تروما ندارم، خیلی هم حالم خوبه. در ضمن دکمه لباسم بیفته، خودت رو دکمه میکنم.
سرش را زیر گردنم فروکرد، شانههایش از خنده میلرزیدند، همیشه حالم با این کارش خراب میشد.
_ واقعاً قلههای روانشناسی روجابهجا کردین، شازده.
_ فعلاً که از مرحله گریه و زاری، برگشتی به فاز زبوندراز. پس کار من درست بوده.
_ برای خانوادهتون متأسفم.
دستم را زیر چانهاش بردم و سرش را بالا گرفتم.
_ واقعاً سهتا بچه میخواستی؟
_ چه ایرادی داره؟
_ من با فرآیند تولید بیشتر موافقم تا محصول نهایی.
پریناز
صبح اول وقت بیدارشدم.
حال خوبی داشتم که نمیدانم دقیقاً نتیجه چه چیزی بود.
شخمزدن خاطرات گذشته؟ گریه و زاری بعدش؟ اعترافات شازده؟ همآغوشی بینظیرش؟
شاید همه تکهای از یک پازل بودند.
خندهدار این بود که صبح شبهای آنچنانی، واقعاً مثل سنگ به تختخواب میچسبید، شازده پابهسن گذاشته!
به رویش میآوردی هم میخواست پدرپدرجدت را جلوی چشمانت فلک کند.
از دستشویی بیرون آمدم و در را با احتیاط بستم.
با موهای بههمریخته و ژولیده روی تخت نشسته بود.
_ کجا؟ ساعت چنده؟
_ بیدارشدم، هفته. شما بخوابین، خستهاین.
سرش را روی بالشت گذاشت.
_ من خسته نیستم. کی اجازه داده بری؟
چیزیکه در این مرد موج میزد عنصر «پرروئی» بود، به انضمام هورمونهای افسارگسیختهٔ مردانه.
لبه تخت نشستم.
_ امروز اولین سری سفارش شیرینی رو باید بفرستم دوتا کافه و یه قنادی. خیلی کار دارم.
_ کتفم رو ماساژ بده.
بدون بحث کردن با دست مشغول ماساژ کتفش شدم.
_ حمام رو آماده کن، صبحانه منو هم بیار اینجا تا لیست باقی کارهای امروزت رو بهت بدم.
از کلافگی به سقف خیره شدم، مشخص بود که اُردهایش از سر لجبازیست.
سراغ حمام رفتم، مردک ازخودراضی، میمرد دوشآب را خودش تنظیم کند.
نیم ساعت بعد سینی صبحانهاش را به اتاق بردم.
سه بار مرا به بهانههای واهی به آشپزخانه برگرداند؛«نون خوب تست نشده! چایی سرده…عسل کجاست…؟ کره شل شده…»
با صبوری سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم و داخل چایش تف نکنم.
اعتراف میکنم که کار سختی بود.
صبحانه را خورد و من خوشباور منتظر بودم که مرخصم کند؛ خیال خام.
_ پریناز، امروز کمد لباسهای منو کاملاً مرتب میکنی. تمام کفشها رو هم واکس میزنی، دقت کن که کارت رو درست انجام بدی.
با تعجب نگاهش کردم، مردک دیوانه شده بود.
_ مگه من خدمتکار شمام؟ از این کارا نمیخواستین قبلنا!
_ تو باید در اختیار من باشی، بههرصورت که صلاح بدونم وقتت رو پر میکنم.
در دلم به اجداد بیشعورش فحش میدادم ولی لبخند ملیح صورتم را حفظ میکردم.
لجبازی با این پسربچه احمق که ناگهان تصمیم گرفته بود نقش نامادری سیندرلا را بازی کند، فایده نداشت. باید با سیاست پیش میرفتم.
_ درست میفرمایین. چشم، اوامرتون انجام میشه.
_ خوبه، برو به کارایی که گفتم برس. تموم شد، بیا اتاق من.
گفت و از در بیرون رفت.
تمام لباسهایش را بیرون آوردم و روی تخت ریختم.
باید واکس پیدا میکردم برای بیست جفت کفش مردانه.
به اتاق کارش رفت و یک ساعتی را مشغول بود.
سری به آشپزخانه زدم، شاهرخ و موسیو گوشهای باهم میگفتند و میخندیدند.
نگاهم افتاد به بازوها و دستهای عضلانی شاهرخ، جان میدادند برای ورز دادن خمیر!
حیف که از آخرین مکالمهمان دل خوشی از این رفیق شازده نداشتم، مردک جنی!
مواد را اندازه گرفتم؛ شیر، شکر، آرد، تخممرغ!
مخلوط را همزدم، وقت ورز دادن بود.
موسیو صدایم زد:
_ پاری، بیا اینجا ببین شاهرخ چی میگه.
نگاه خصمانهای به شاهرخ انداختم و سمتشان رفتم.
_ بله موسیو؟
رو به شاهرخ کرد.
_ نشونش بده، این پاری سلیقهش خوبه.
شاهرخ صفحه گوشی آخرین مدلش را سمتم گرفت.
پر بود از تصویر زیورآلات.
_ به نظرت کدوم خوشگله بخرم برای دوستم.
گوشه چشمی نازک کردم.
_ از رفیقتون بپرسین.
موسیو پوفی کرد و سراغ گاز رفت، برای ریختن قهوه هزارمش.
شاهرخ گوشی موبایلش را روی میز برگرداند.
_ من اون روز منظور بدی نداشتم، پری خانوم، آلا هم اومد کلاً اوضاع ریخت بههم.
شاید واقعاً منظوری نداشته، اصلاً بهترین فرصت بود که…
_ خب من میتونم حدس بزنم دوستتون ممکنه از چی خوشش بیاد ، فقط…
_ فقط چی؟!
_ شما بیایین این خمیر رو ورز بدین، منم عکسا رو نگاه میکنم.
نیم ساعت بعد من و موسیو پا روی پا انداخته و قهوه میخوردیم.
موسیو میخندید و شاهرخ چپچپ نگاهمان میکرد.
_ دکتر، باور کنین این شیرینی خوردن داره.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امروز دوشنبه هست😌
کجایی پس؟
واااای چرا پارت جدید نمیاد مگه هر سه روز پارت نمیومد
پارت بده دیگه .اه
به قولی یکسری داستانک تو روایت اصلی آوردن اما خییلی سربسته یا تیپ موند و خییلی باز نشوود اما جا داره برای گسترش و زیباتر کردن داستان اصلی•••••••
کاش میشوود مانند اوایل داستان یسری مواقع خارج از داستان ویلا و اطرافیان شازده فرهاد صحبت بشه مثلن یجایی گفته شد آلاله فامیل شازده فرهاد، الان یسری سوال برام پیش اومد
(دخترعمو،عمه یا دختردایی، دخترخاله) بعد هم دوباره یجاهایی گفته شده بود که آلاله قبلن عاشق برادرِ شازده فرهاد بوده که اسمش بوده فرزین(شازده فرزین) کاش درباره اوناهم کَنکاش بشه توضیحاتی مفصل داده بشه و فلش بکهای مربوطه•• یا اینکه بعد هم گفتن شازده فرهاد هم عاشق آلاله بود•• چیشوود که با اون خانم مرموز•• صابحکاردختراا،خاله• آشناشد، سر از اون خونه در آورد و از فرناز خوشش اومد* بعد هم { رابطه اینا چطوری بود•••••••) 🤔
بعد هم پریناز چه مدت اومده به ویلای شازده چندهفته هست یا ۱ماه یا۲ماه بعد همون موقع که به دستور برگشت به اون خونه تا ساک،چمدونش رو جمع کنه بره ویلا برادر صاحبکارش،خاله• دیدش دوباره اذیتش کرد• بعدن شازده فهمید مثل: م،ا،ف،ی،ا• گروگانگیراا رفت تو اون خونه حمله کرد جلوو اون زن به برادرش شلیک کرد•••• بعدن چیشوود مردک خوب شوود یانه؟!؟! بعد خواهرش اون خانم و دختراایی تو خونه مکانش براش کارمیکردن چیشوودن🤔
حتی شده این داستان روهم بلند و چند فصل بخونیم دوستدارم به پرسش سوالهام کم کم پرداخته بشه و چیزی ناگفته نمونه 😘💓💝
درود*
دوباره می گم•• یکی این شازده ازخودمتشکر،خودخواه• رومخ•مزخرف•اعصابخوردکن• نچسب رو از برق بکشه••
{ مثلن ۱اتفاق عجیب غریب تو زندگیش بیوفته خارج از ویلا،عمارتهاش؛خانوادش••
شاهرخ، پریناز و آلاله که سورپرایز بشه شوکه بشه* و بره تو۱فاز دیگه) اینطوری به نظره من داستان،رمان هم هیجانی و جالبتر میشه ••••••• و گسترش پیداا میکنه همش حول محوره ویلا و اعضای خانواده و رفیق،دوستان شازده فرهاد••••••• خییلی یکنواخت 😐 بدون هیجاان خاصی😕
جمعه پارت نداشتیم.خواستم یاداوری کنم😎.ممنون بابت پارت دوشنبه😊,ولی جمعه رو منتظرم بزارید👀
زود به زود پارت بدین