_ ولی این کارو نمیکنی، درسته؟
از جایش بلند شد و بلوز و شلوار نخی را به تن کرد.
_ اجازه هست بخوابم؟
چیزی به ذهنم خطور کرد.
_ پریناز، گفتی پدرت کارمند بوده؟
_ بله، چطور مگه؟
_ حقوق پدرت به تو نمیرسه؟ یا همون خونه؟
سرش را روی بالشت گذاشت.
_ خونه که اصلاً نمیدونم چی شد، بعدش من اومدم تهران. حقوق بابا هم… واقعاً نمیدونم، فکرش رو کردم، حتی یه بار از یه وکیل پرسیدم. من که خودم نمیتونم برم دنبال این کارا، یعنی بلد نیستم، کرمانم دیگه کسی رو ندارم.
_ میتونم با وکیلم صحبت کنم.
با چشمان گشاد شده جلو آمد و دستهایش را قاب صورتم کرد.
_ جدی میگی؟
_ چراغو خاموش کن، خوابم میاد.
صبح قبلاز من بیدار شده بود ولی صدا زدنش فایده نداشت. باید سریع حاضر میشدم، روز سختی در پیش داشتم. شاهرخ میرفت دنبال دلش، باید به شهرداری میرفتم برای حل مشکل ساختوساز برج شهرک غرب، محموله جدید از بندرعباس ترخیص میشد و البته باید عامری را پیدا میکردم برای بررسی وضعیت پریناز.
دوش گرفتم و مجبور بودم خودم ریش بزنم، پریناز بیخاصیت.
پلهها را دوتایکی پایین رفتم، وای به حالش اگر صبحانهام حاضر نباشد.
سر و صدای ظرف و ظروف میآمد از آشپزخانه، موسیو پای گاز املت درست میکرد، ابراهیم هم…!
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت307
_ ابراهیم؟
_ بله آقا؟
_ داری چکار میکنی؟
_ والا آقا نون تازه گرفته بودم، گذاشتم روی میز که… پریناز خانم اینو داده دستم، گفته هم بزنم.
چشم چرخاندم داخل کاسه مایعی زردرنگ.
_ این شکر و تخممرغه، گفتن بزنم تا سفید بشه.
از اول صبح شر را به راه میانداخت.
_ پریناز!
موسیو به شانهام زد.
_ بیا صبحانهت رو بخور، اونو ولش کن، رفته از حیاط گل بکنه.
_ سهند و سدا بیدار نشدن؟
_ خوابن هنوز.
بشقاب املت خوشآب و رنگی را جلویم گذاشت.
_ ابراهیم، با عامری تماس بگیر، بگو عصر بیاد کارش دارم.
_ چشم آقا. فقط عصر نمیرین انبار؟
_ شاهین بره کافیه.
چند دقیقه بعد از در وارد شد، دستهگل رز به دست.
_ تمام تیغا رفت توی دستام، ولی عجب گلایی کندما… به! صبحتون بهخیر، شازده.
گلها را داخل تنگ بلور گذاشت و آب ریخت. ابراهیم صدایش زد.
_ پریناز خانم، خوب شد؟ یا بازم هم بزنم.
سرش را سمت کاسه گرفت.
_ هنوز که کرم نشده، یه ذره دیگه هم بزن.
رو به ابراهیم کردم.
_ ابراهیم برو سراغ کارت.
ابراهیم مجوز عبور را گرفته، خوشحال همزدن را رها کرد.
پریناز لبهایش را غنچه کرد، همیشه وقتی حرص میخورد این کار را میکرد.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت308
با باقیماندهٔ املت داخل ماهیتابه سر میز نشست، موسیو هم بوی قهوه را راه انداخت.
با تکههای نان، به محتویات ماهیتابه حمله کرد.
_ پاری! بشقاب بردار برای خودت بکش.
با دهان پر جواب میداد.
_ خوبه، توی ماهیتابه بخورم دیگه ظرف کثیف نکنم.
تحمل کردن هم حدی داشت.
_ دهن پر صحبت نکن، پریناز.
«چشم» را با دهان پر ادا کرد.
موسیو «یا مسیح، صبر بده!» را زیرلب گفت و از آشپزخانه بیرون رفت.
_ پریناز، سر میز درست غذا بخور، این چه طرزشه؟ بعدم دفعه آخرت باشه کارهات رو میریزی سر بقیه. ابراهیم وظیفه نداره برای تو شیرینی درست کنه.
بازهم لبهایش را غنچه کرد.
_ سرخود هم توی باغ نچرخ. دیگه تذکر نمیدم.
_ کسی نبود بیرون، این گلا باز میشن وخشک میشن، کسی اهمیت نمیده. حالا دو تا شاخهش رو بکنم بذارم توی گلدون دلمون باز بشه، بده؟
همزمان لقمه بزرگی را سمت دهان من گرفت.
_ بگو آ…
لقمه را از دستش گرفتم و گوشه بشقاب گذاشتم. روی دستش پر بود از خراشهای قرمز.
_ به دستت بتادین بزن.
_ چیزی نیست، خراشه دیگه.
فنجان قهوه را سرکشیدم و از جایم بلند شدم.
چطور میشد دختری که سیمپیچی مغزش، فرمان درست را صادر نمیکرد به راه آورد؟
از آشپزخانه بیرون نرفته بودم که شاهرخ شالوکلاه کرده، چمدان بهدست وسط سالن ایستاده بود.
_ میری؟
_ سلام، صبح شما هم بهخیر، حضرت والا. بله، اجازه بفرمایید اومدم دستبو…
به میان کلامش پریدم.
_ با هواپیما؟
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت309
_ بله. اونور ماشین کرایه کردم.
_ بگم ابراهیم برات هتل بگیره؟
_ فرهاد جان، یه شهر فسقلی دیگه دنگوفنگ نداره که، خودم زنگ زدم دیشب هتل هم گرفتم. نگران من نباش، شما بچسب به…
گوشه لبش را به دندان گرفت و حرفش را خورد.
واقعاً رفیق چند سالهام اینطور دل باخته بود که پی یک دختر، ما را ول میکرد و میرفت؟ مردک بالهوس شل مغز!
_ تصمیم عجولانه نگیر، شاهرخ. اسم و فامیلش رو بدی برات تحقیق میکنم.
جلوتر آمد و دست روی شانه من گذاشت.
_ من آدمشناسم، فرهاد! شما هم سعی کن در تصمیماتت “عجله” کنی.
_ بهسلامت.
بهزور مرا در آغوش گرفت، بیزارم از احساسات زمان خداحافظی، مرد گنده خجالت نمیکشید.
وقتی وارد اتاقم شدم، صدای صحبتش با سهند از پشتسرم میآمد.
ابراهیم در اتاق را بست و من سراغ مدارکی رفتم که برای رفع مشکل برج نیاز داشتم.
شاید چند تماس لازم بود، یادآوری مطالبی به چند نفر که فراموش کرده بودند نباید پا روی دم جهانبخش بگذارند.
یک ساعت بعد در مسیر رفتن به دفتر برج بودیم.
ملاقات با گروهی کلاش که از هرکدام آتوی مناسبی در دست داشتم.
ابراهیم صندلی کنار راننده نشسته بود.
به مقصد که رسیدیم، در ماشین را باز کرد.
از دور مهندس کاظمی را میدیدم که با گامهای بلند سمتم میآید.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت310
صحبت رقم کمی در میان نبود، ارقام میلیاردی و احتمالاً شراکت در ساخت مجتمع تجاری جدیدی در شمال تهران.
_ ابراهیم.
_ جانم آقا؟
_ برو یکی از این دستگاههای همزن بخر ببر خونه. از اینا که برای شیرینیپزی و ورزدادن استفاده میکنن.
_ چشم آقا.
کاظمی تقریباً به من رسیده بود، دست دراز کرد، تمایلی نداشتم به لمس دست عرقکردهاش، مردک ترسو.
زیر گوشم وزوز میکرد.
_ خوش اومدین، جناب جهانبخش، حقیقتاً حضورتون لازم بود. ظاهراً از شهرداری اومدن و سیستم اطفا حریق برج رو بررسی…
دستم را بالا بردم که صدایش را ببرد.
_ ابراهیم.
_ جانم آقا؟
_ مارک خوب بگیریا!
_ روی چشمم، آقا.
بهسمت در ورودی برج حرکت کردم، کاظمی یک قدم جلوتر از من.
_ مهندس طراح سیستم اطفا حریق اومده؟
_ بله آقا، اصلاً سیستم ایراد نداره، اینا دارن گیر الکی میدن، احتمالاً…
_ کافیه. بریم ببینیم چی میگن.
جلسه حوالی ظهر تمام شد، سرم از شدت درد نبض گرفته بود ولی کار ادامه داشت.
شاهین تماس گرفت، باید سراغ انبارها میرفتم.
رستوران قرار گذاشتیم، هم ناهار میخوردم و هم برنامه کار را میچیدم.
قبلاز شاهین رسیدم و لزومی نداشت منتظرش بمانم.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت311
موسیقی آرامی در فضا پخش میشد و رستوران برای ناهار یک روز وسط هفته چندان شلوغ نبود.
چهره مشتریان رستوران هم اسکناسهای درشت جیبشان را نشان میداد.
نه اینکه تمایلی به تفاخر قشر ثروتمند داشته باشم، از قضا بیزار بودم از ادا و اطوار تازهبهدوران رسیدهها، افادههای مسخره کلامشان، منش تقلبی و رفتار بدون فکرشان!
کاریکاتوری بودند از نسخه اورجینال اصالت و نجیبزادگی، احمقهای پرمدعا.
یکی دیگر از برکات این قبیل رستورانها، عدم حضور عشاق جوان بود.
آخرین چیزیکه زمان صرف ناهارم احتیاج داشتم، دیدن چشمهای براق یک دختر بود که به تهریش صورت پسر روبهرویش زل زده و هرازگاهی حلقه دست چپش را چک میکند.
یا پسری که غذایی را سرچنگال زده و بهسمت دهان دختر میگیرد.
کاش بهخاطر اجرای این رفتارهای سخیف و کودکانه، جریمه سنگینی وضع میکردند.
نوای پیانو، قطعهای از موتزارت را اجرا میکرد و من با لذت خوراک راویولی را صرف میکردم.
شاهین هم بالاخره رسید، با ظاهری متفاوت از همیشهاش. بلوزی یاسی رنگ با کت تک آبی، تیپ جلف!
_ سلام آقا.
_ بشین. دیرکردی.
_ انبار بودم، دفتر نرفتم، ابراهیم گفت برای ناهار میایین اینجا.
_ برای خودت سفارش بده.
دست بلند کرد برای گارسون و چند دقیقه بعد ناهارش را آوردند.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت312
سالاد سزار! مردک بیعقل سرش به جایی خورده بود.
رابطه من و شاهین در محدوده کار رقم میخورد و صمیمیتی نداشتیم، آنقدر که مستقیم به رویش بیاورم؛«مردک احمق، رفتار رومئو و ژولیت رو تعطیل کن.».
تغییرات ظاهری و رفتاری شاهین را بعداز ازدواجش نمیفهمیدم.
نه اینکه دقیقاً نفهمم، درک میکردم و همزمان از نظرم احمقانه میآمد.
شاید هم زندگی متأهلی ناموفق من باعث میشد از منظر منفی به احساسات عاطفی بین زن و مرد نگاه کنم.
البته یک چیز ازدواج شاهین کاملاً مسجل بود، مردک رختخواب خوبی داشت.
مشخصاً بعداز ازدواج آرامتر و خونسردتر شده و از خودش پختگی رفتاری نشان میداد، تبعات تنظیم هورمون!
لیوان اسپرسو را با لذت مینوشیدم که پیغامی روی موبایلم آمد.
اهمیتی ندادم، جرعه بعدی و بازهم صدای دلنگ موبایل، چند پیغام پشتهم!
متأسف از سایلنت نکردن موبایل، دست بردم برای دیدن پیغامها.
اول از همه چند بوسه! بعد نصف صفحه گل! آخر از همه؛«مرسی، فرهاد جونم.»
متعاقب آن عکسهای دو نفره پریناز و همزن رومیزی.
تمام پیغامها و عکسها را پاک کردم، دختر دیوانه.
شاهین زیرچشمی مرا رصد میکرد.
_ خوبین، آقا؟
از جایم بلند شدم، به جهنم که ناهارش هنوز تمام نشده بود.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت313
_ بریم انبار.
قاشق و چنگال را رها کرد و بهسرعت دنبالم راه افتاد.
هنوز آخرین لقمه را در دهانش کامل نجویده بود، عبرتی باشد برایش که به صورت من با تمسخر زل نزند.
ابراهیم جلوی در ایستاده منتظر بود، در ماشین را باز کرد و خودش جلو کنار راننده نشست.
یه لحظه به عقب برگشت.
_ اوامرتون اجرا شد، آقا. خریدم، بردم منزل.
خبر نداشت که در جریان امور هستم، با شرح و تفضیلات.
شاهین کنارم نشست و با گوشی موبایلش پیغام میفرستاد.
رو به ابراهیم پرسیدم.
_ به عامری زنگ زدی؟
_ بله آقا، حدود پنج میاد خونه.
نگاهی به ساعتم انداختم، قضیه آمدنم به انبار اوضاع را بههم میریخت.
_ سریعتر برید سمت انبار.
شاهین اوضاع را برایم شرح داد؛ محمولههای سفارشی رسیده اما اختلافات بین سازمانی مانع از تحویل گرفتن بارها شده بود.
شاهین به اوضاع شک کرده و احتمال بروز خرابکاری را میداد. امری که بعید بهنظر نمیرسید.
یک ساعتی را در مسیر راندیم تا ساختمانهای قدیمی در انتهای جاده نمودار شدند.
سگهای ولگرد اطراف محوطه انبار پارس میکردند. دو کارخانه اطراف انبار، به لطف نرسیدن مواد اولیه تخته شده و جماعتی را بیکار کرده بود.
بهمحض ورود ما به محوطه انبار، متوجه درستی حرفهای شاهین شدم.
_ چند نفر محافظ اینجا هستن؟
_ حدود هفت هشت نفر، آقا.
همراه با شاهین گشتی در اطراف زدیم. موقعیت جالبی نداشتیم.
گوشه انبار رسیدیم، جاییکه کارتنها را روی هم انبار کرده بودند.
_ شاهین، اوضاع جالب نیست.
_ امر کنین.
_ تا قبلاز غروب باید انبار رو خالی کنی، ولی ظاهر قضیه این باشه که دارین بار جدید میارین. شاهین، به فردا موکول نشه، همین امشب.
_ چشم، بفرستم انبار ورامین؟
_ بفرست، محافظا رو هم بیشتر کن ولی آماده باشن، نمیخوام کسی صدمه ببینه. اگه احساس خطر کردین، انبار رو آتیش بزنین. فقط نمیخوام غافلگیر بشیم.
_ خیالتون راحت باشه، آقا، ترتیبش رو میدم.
باید زودتر میرفتم، نمیخواستم قرار با عامری را از دست بدهم.
ابراهیم طبق معمول همراهم شد، شاهین ماند.
کاش میتوانستم کمی استراحت کنم، سرم نبض میزد.
ساعت از پنج گذشته به خانه رسیدم.
میدانستم عامری خوشقول را منتظر گذاشتهام.
وکیلی که تنها برای موارد قانونی انتقال اسناد یا مسائل حقوقی ارثی کاربرد داشت، وکیل معاملات کاریام نبود.
به عبارتی، یک وکیل خوشنام، متخصص و بااخلاق.
ابراهیم جلو رفت و در عمارت را باز کرد.
صدایشان از آشپزخانه میآمد.
فقط جهت رفع کنجکاوی مکث کردم والا بهاندازهٔ کافی عامری را معطل کرده بودم.
همه در آشپزخانه جمع بودند. پریناز، موسیو، سهند و حتی سدا!
سهند دستمال سفیدی به سرش بسته و سخت مشغول کاری بود که از فاصله دور درست تشخیص نمیدادم.
_ سهند؟ تو امروز کلاس نداشتی؟
– بهبه… سلام بابا! بیا داریم نون میپزیم.
تازه متوجه سدا شدم که با لباس و سر و صورت آردی، درحال پاشیدن کنجد روی خمیرهای دایره شکل بود.
مسبب افتضاح پیشآمده در دیدرسم نبود.
موسیو سلام کرد.
_ وارتان، چه خبره اینجا؟
_ صبح تا ظهر شیرینی پخته، از وقتی هم که این همزن وامونده رو فرستادی، افتاده به نون درست کردن. فرهاد، بیکار بودی؟
با صورت گلانداخته از در وارد شد.
ارد لابلای موهای خرماییاش.
_ پریناز، این چه وضعیه؟
_ سلام، نون میپزیم دیگه! بربری و شیرمال! ببریم تجریش بساط کنیم.
اشکال از پریناز نبود، من نباید مثل احمقها، برایش همزن رومیزی میخریدم.
رو به پریناز کردم.
_ بساطتت رو جمع کن، خودتو مرتب کن، با دوتا قهوه بیا اتاق کار من.
راهم را گرفتم بهسمت اتاق کار.
_ عصر بهخیر، جناب عامری!
پیرمرد از جایش بلند شد.
_ آقای جهانبخش، تشریف آوردید.
_ متأسفم معطلتون کردم.
_ مشکلی نیست، امرتون رو بفرمایید.
صندلی روبهروی عامری نشستم و با دست تعارف کردم که بنشیند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
منم کاملش رو خوندم
خیلی خیلی زیباست، کیف کردم😍
نشون ب اون نشون ک تو ی پارت بعد فرهااد ب عامری میگه میخوام کارای حقوقی ی نفر رو انجام بدی که منظورش پرینازه میخواد اموال باقی مونده از زلزله بم رو ک مال پریناز هستن رو پیدا کنه بده ب پریناز
بچه ها این رمانا رو من تمام شدش رو تو یکی از کانالای روبیوا پبدا کردم اکه اشتباه نکنم اسم کانالشم رمانکده ایلی بود
آیدیت و میدی پیام بدم کانالش و برام بفرستی؟من فهمیدم این تموم شده شب خوابم نمیبره توروخدا
عزیزم شما آیدتو بزار من تو روبیکا واست میفرستمش اگر هم واستون مقدور نیست اسم کانالش رمانکده آیلی هست اونجا میتونی پیداش کنی
ممنون خیلی خوب و طولانی بود
دیگه داشتم کم کم از ادامه رمان قطع امید میشدم…
چه عجب پارت جدید داده شد🥲
ترسیدم نکنه میخواد وسط راه ول شه:”(
چه عجببببب!!!سورپرایز شدیم ولی.پارت خوب و طولانی بود. 🤗 دستتون درد نکنه.🙏
مرررسییییییی که زیاد بود
هرچقد بگم عاشق این رمانم کم گفتم ب خدااااا