_ کاری که مدنظرم هست ممکنه کمی مشکل باشه.
عینکش را به چشم زد و چشم دوخت به دهان من.
_ میخوام دنبال کارهای حقوقی کسی برید. پریناز اسماعیلی، تمام خانوادهش رو در زلزله بم از دست داده. پدرش کارمند اداره برق بوده، ببینید ملک و املاکی مونده، حقوقی از طرف پدرش داره یا نه…
پریناز با سینی قهوه و البته پیشدستی کوچکی از شیرینی وارد شد.
اشاره زدم که به عامری تعارف کند. همزمان سراغ گاوصندوق رفتم، شناسنامه پریناز.
_ این شناسنامه، جناب عامری.
شناسنامه را از دستم گرفت و خیرهٔ عکس صفحه اول شد. شباهتی به پریناز فعلی نداشت.
_ اسم و مشخصات پدرشون، آدرس خونه یا اطلاعات دقیقتر دارید؟
رو به پریناز کردم.
_ مشخصات پدرت، آدرس خونهتون.
با تعجب نگاه میکرد.
_ اسم پدرم جلال اسماعیلی بود، شماره شناسنامهش هم که هست. آدرس خونهمون رو دقیق یادم نیست ولی حدودی میتونم بگم.
عامری سری تکان داد.
_ به من در اسرع وقت خبر بدین.
سری به تأیید تکان داد و قهوهاش را سرکشید.
دستش سمت شیرینیهای پرینازپز رفت.
_ چقدر تازه هستن.
پریناز ذوقزده اعلام کرد که شیرینیها را صبح پخته.
موقع رفتن، عامری پدرانه به صورتش لبخند زد.
میدانستم اگر راهی باشد، این وکیل مجرب، آن را خواهد یافت. فقط باید صبر میکردیم.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت317
سینی را بغلزده و خیره به من نگاه میکرد.
_ چیزی میخوایی؟
_ دلم میخواد محکم بغلت کنم.
دستم را سمت در گرفتم.
_ لازم نکرده، بیرون.
برای شام هم اشتهایی نداشتم، حالتی داشتم شبیه انتظار برای خبری بد.
خدا را شکر کردم که پریناز بازی جدیدی درنیاورد، حتی بیسر و صدا بچهها را بعداز شام دنبال خودش برد.
خیره بودم به میز شام، وضعیت آشفته خانه، انگار همهچیز بههمریخته باشد، مثل اعصاب من.
کی بود که این خانه خدم و حشم نداشته باشد، این میزان بینظمی!
خرده نمیگرفتم از موسیو که سن بالایی داشت و میدانستم فقط بهخاطر من آمده.
از کجا آدم پیدا میکردم که دهانشان بسته باشد و با سر پایین کارشان را انجام دهند.
کلافه سمت اتاقم رفتم، پریناز بیصدا فنجان چای را روی میزم گذاشت و رفت، چند شیرینی لبه نعلبکی… بدم میآمد از این بینظمیهایش.
متوجه نبود شیرینی را کنار نعلبکی نمیگذارند؟
ابراهیم را صدا زدم و دستوراتی دادم، باید کنترل اوضاع را بهدست میگرفتم.
از اتاقم بیرون رفتم، میز شام جمع شده و ساختمان در سکوت فرورفته بود.
گوشی موبایلم زنگ خورد.
_ بگو، شاهین.
_ غافلگیر شدیم، تا به خودمون بیاییم، انبار رو آتیش زدن، آقا.
بلند صدا زدم, «ابراهیم». شاهین ادامه داد:
_ بارا رو خالی کرده بودیم، کسی هم طوریش نشده. با چوب زدن توی سر دوتا از نگهبانا، بردمشون بیمارستان، جای نگرانی نیست.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت318
_ یکی رو بفرست بیمارستان، خودت بمون انبار.
_ چشم، آتشنشانی اومد ولی تقریباً همهچیز سوخته. پلیس هم اومده، صورتجلسه کنم یا خودتون میایین؟
_ میام.
تماس را قطع کردم، ابراهیم جلویم ایستاده بود.
_ جانم آقا.
_ میرم انبار. دوتا ماشین آماده باشه. خودت بمون با چند نفر. اگر حرکت مشکوکی سمت خونه دیدی، با پلیس تماس بگیر. درگیر نشین.
گفتم و بهسمت در خروجی حرکت کردم.
زندگی سراسر نکبت، معاملات خلاف، محمولههای قاچاق، تمامی نداشتند، روزگارم طلسم شده بود.
فروغ حق داشت، بارها این روزها را هشدار داد!
نزدیکی انبار، دود غلیظی بلند شده و فضا را کدر میکرد، ماشینهای آتشنشانی مشغول خاموشکردن باقیمانده آتش بودند.
بوی سیمسوخته، صفحههای الکترونیکی و گازهای سمی حاصل از سوختن آنها با فلزهای داغ شدهٔ بنا ترکیب میشد و ترکیب غیرقابل استنشاقی را میساخت.
شاهین همراه افسر پلیسی جلو آمدند.
_ جناب جهانبخش، صاحب انبار هستند.
متوجه دست باندپیچی شده شاهین شدم. نگاه افسر از روی صورتم برداشته نمیشد.
_ آقای جهانبخش، در حقیقت ما قبلاز اینکه از آتیشسوزی انبار اطلاع داشته باشیم، دستور تجسس این انبار و جلب فرهاد جهانبخش رو داشتیم.
توقع این را نداشتم ولی خیلی هم دور از ذهن نبود.
_ به جرم؟
_ انبار مواد مخدر.
رو به شاهین کردم.
_ یک نسخه از بارنامه ترخیص مدارک محموله انبارشده توی دفتر بود.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت319
شاهین کسی را صدا زد تا کیف مدارکی که از دفترِانبار قبلاز گسترش آتش برداشتند را به دستش برساند.
افسر پلیس که نامش را از روی لباس نظامیاش خواندم، سرگرد شایگان، با چشمان ریزشده به شاهین خیره بود.
_ شما چطور مدارک رو از دفتر انبار سالم خارج کردید؟
شاهین توضیح داد:
_ وقتی آتیشسوزی شروع شد، سیستم تشخیص دود فعال شد و زنگ حریق به صدا دراومد.
مسئول انبار با من تماس گرفت، منم سریع خودم رو رسوندم. قبلاز اینکه آتیش کامل دفتر رو بگیره، گاوصندوق رو خالی کردم، میبینید که، دستم هم کمی آسیب دید. نیروهای اورژانس موقتاً پانسمان کردن.
افسر دستی به چانهاش کشید.
_ جالبه! به ما خبر دادن که آتیشسوزی عمدی بوده.
پسری که شاهین برایش دست تکان داد از راه رسید.
_ آقا، کیف توی ماشین شما بود، ولی الآن نیست.
شاهین برافروخته فریاد زد:
_ یعنی چی که نیست؟
سرگرد شایگان برگهای را از جیبش خارج کرد، نامه دستور بازداشت من!
_ آقای جهانبخش، شما باید همراه ما به کلانتری بیایین.
سرم را بهعلامت تأیید تکان دادم.
_ مشکلی نیست. چند دقیقه میتونم با شاهین صحبت کنم؟
_ حتماً، من داخل ماشین منتظرتون هستم.
با دور شدن شایگان رو به شاهین کردم.
_ کجا بردین بارا رو؟
_ انبار ورامین.
– بیسر و صدا بفرستشون انزلی. خودت برو دفتر، بارنامهها رو بده به رضوی، بگو مستقیم بیاد کلانتری.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت320
_ آقا، سند…
به میان کلامش پریدم.
_ رضوی خودش میدونه، تو حواست پیش مدارک دفتر باشه. نسخه اصلی بارنامهها رو دادی رضوی، یکراست برو عمارت. بمون تا خودم بیام، فهمیدی؟
_ بله آقا.
_ شاهین، هیچ خبطی صورت نگیره، درگیری نمیخوام… اگر خبری شد، همه رو ببر پناهگاه، متوجه شدی؟ گلوله در نکنین، حتی یهدونه.
_ چشم آقا.
بهسمت ماشین پلیس راه افتادم.
سرگرد شایگان، در عقب بنز پلیس را برایم باز کرد و خودش جلو، کنار سربازی که رانندگی میکرد نشست.
کلانتری شلوغ بهنظر میرسید، حداقل برای این ساعت از شب.
از ماشین پیاده شدیم و درها و دستگیرههای چندشآور یکبهیک باز میشدند.
سرگرد شایگان چند قدم جلوتر از من حرکت میکرد.
همسن و سال من بود، شاید کمی مسنتر.
چشمان روشنش دقیق اطراف را بررسی میکرد، خصیصه ذاتی یک پلیس.
تهریشی به صورتش داشت که مشخص بود بخشی از استایلش هست و نه از سر تنبلی.
نمیدانم یا اعتقادات مذهبی، شایدم ملزومات کار و پستش.
وارد اتاقی شدیم که مشخص بود اتاق بازجویی نیست.
به صندلی چرمی زهواردرفتهای اشاره کرد. چارهای نبود، نشستم.
_ صحبت فعلی ما بازجویی نیست ولی امیدوارم از همین مکالمه به نتیجه برسیم.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت321
برخوردش برایم جالب بود.
کسی که پشت این قضیه ایستاده، اینقدر قدرت و نفوذ داشته که برگه جلب مرا ساعت ۱۱ شب از قاضی کشیک بگیرد.
_ توقع چه مکالمهای رو از من دارید، سرگرد شایگان؟ من با شما حرفی برای گفتن ندارم. وکیلم بهزودی میرسه و مدارک لازم رو همراهش میاره.
پوزخند زد.
_ از حق سکوتتون استفاده میکنید؟
_ خیر.
خودم را جلوتر کشیدم.
_ با مافوقتون تماس بگیرید و شاید دادستان.
_ برگه جلب شما امضا شده.
_ ممکنه تا یک ساعت دیگه لازم باشه برگه جلب رو برای افراد دیگهای بگیرید، سرگرد. من آدم آروم و صبوری هستم ولی ظاهراً شما متوجه وخامت اوضاع نیستید!
مردد نگاهم میکرد.
_ محمولهای که سوخت قرار بود در یکی از پروژههای حساس کشور استفاده بشه. میدونید که چکمه تحریمها چطور روی گردن صنعت فرود اومده؟ من چرا باید انبار خودم رو بسوزونم وقتی تمام پول تجهیزات توسط ارگانهای دولتی پرداخت شده، اونهم به دلار و درحالحاضر در حساب بانکی من، خارج از کشوره؟
ابروهای سرگرد بالا پرید و چشمان روشنش تیز شد.
_ چه کسی میدونست انبار قراره آتیش بگیره؟ حکم جلب من صادر شده، چرا به آدرس انبار؟ نه به آدرس محل سکونتم؟ اینجا بودن من به نفع کیه، سرگرد؟
_ شما به من بگین.
لبخند زدم و راست روی صندلی نشستم.
_ منتظر وکیلم میمونیم و مافوق شما و جناب دادستان.
_ دادستان این موقع شب نمیان.
_ سخت نیست، تماس بگیرید. ببینین میان یا نه.
از پشت میز بلند شد و نزدیک در اتاق رو به من پرسید:
_ چیزی احتیاج دارید، براتون بیارم؟
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت322
بد نبود اگر لیوان آبی میگرفتم، قرصهای مسکن جیبم درمان سردردی که قطع نمیشد.
_ خیر.
تصور آب خوردن در این کثافتخانه هم حالم را بههم میزد.
مطمئن نبودم که اتاق مجهز به دوربین هست یا نه، بههرحال تا یک ربع بعد که شایگان برگشت، آرام و خونسرد در جایم نشستم.
متعاقب ورودش، کلافگی را از صورتش حس میکردم.
_ آقای جهانبخش، شما دشمنی دارید احیاناً؟
به صندلی تکیه زدم.
_ تا دلتون بخواد.
کاغذهای روی میزش را بهدنبال یافتن چیزی بههم میریخت.
_ سرهنگ مودت و دادستان پرونده در جریان قرار گرفتن.
به چشمان من زل زد.
_ دارن میان کلانتری، ظاهراً یکی از معاونین رده بالا هم در جریان پرونده قرار گرفتن و البته…
در تمام مدت با خونسردی به صورتش نگاه میکردم.
_ تجهیزات همونطورکه گفتین مربوط به یکی از پروژههای بزرگ بودن. ولی من متوجه نمیشم…
_ چی رو متوجه نمیشید؟ مهمل بافتن مخبرتون رو؟
پوزخندم خارج از کنترل بود.
_ بههرحال گزارش آتشنشانی عمدی یا سهوی بودن منبع حریق رو مشخص میکنه. اونی که با شما تماس گرفته، باید بدونه کی به انبار ما حمله کرده و توی سر نگهبان زده.
پشت میزش نشست ونفس کلافهاش را بیرون داد.
_ به من دستور دادن که… شما میتونید برید، آقای جهانبخش.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت323
از درون نفس عمیقی کشیدم ولی ظاهرم آرام و خونسرد باقیماند.
_ منتظر وکیلم هستم و اینکه باید بهخاطر آتیش گرفتن انبارم شکایت تنظیم بشه.
کسی به در اتاق تقهای زد، سرباز وظیفهای که خستگی از سر و رویش میبارید.
_ جناب سرگرد، آقای رضوی اومدن، وکیل آقای جهانبخش.
_ راهنماییشون کنید.
رضوی از در وارد شد، کمی کلافه، کمی خارج از استایل همیشگیاش.
_ شازده، معطل نکردم… شما میرفتین منزل، من خودم حل میکردم.
چه میشد اگر این لفظ «شازده» را از دهان این جماعت میانداختم.
مردک نفهم، جلوی مأمور دولت، زیر نگاه اینهمه عکس آویخته به دیوار، به من میگفت؛«شازده»!
_ موردی نیست، با جناب سرگرد گپ میزدیم.
مدارکی را روی میز سرگرد گذاشت که احتمال میدادم بارنامهها باشند.
چیزی نگذشت که سرهنگ مودت هم رسید و مردی که خودش را دادستان پرونده معرفی کرد.
بازیهای پشتپرده و تهوعآور؛ یقههای بسته، صورتهای پر مو، انگشترهای عقیق، اخمهای درهم.
ظاهری متفاوت، باطنی کپی اجداد مرحومم، کارزار نابکار بکش تا کشته نشوی!
ساعت از سه ونیم شب گذشته بود که همراه رضوی بهسمت عمارت برگشتم.
مسیری طولانی که در ترافیک عصر به دو ساعت میکشید را کوتاهتر به مقصد رساندیم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت324
چراغهای سردر عمارت روشن بودند، ساختمان امن و امان.
یکی از محافظین با دیدن ماشین رضوی جلو آمد و با دیدن من سر خم کرد، اشاره به کسی و در پارکینگ باز شد.
جلوی پلهها، ابراهیم منتظر بود ولی شاهین را ندیدم.
از ماشین پیاده شده و رضوی را مرخص کردم.
_ امن و امانه، ابراهیم؟
_ بله آقا، خواستن شر بهپا کنن که نتونستن.
_ شناختیشون؟
_ نه آقا، راستش همه جدید بودن.
اطراف را نگاهی انداختم، ساختمان در خاموشی فرورفته هنوز ابهت داشت.
_ شاهین کجاست؟
مکث کرد و انگار دنبال جواب میگشت.
_ خوبه آقا… یعنی خوب میشه!
◇◇◇
پریناز
رسماً کلافه بود، تمام عصر، تمام شب… بعداز شام.
حس میکردم حال غریبش را، مرد خونسردی که میدانستم بههمریخته!
ساعت ده شد یا یازده، صدای حرف زدنش را شنیدم.
پای پلهها نشسته بودم منتظر، شاید هم مردد بودم سراغش بروم یا نه ولی نتوانستم خودم را توجیح کنم.
بهتر بود جلوی دستوپایش نپلکم.
صدای صحبت کوتاهش پای تلفن همان و رفتنش همان!
ابراهیم را هم نبرد.
بهمحض رفتنش ابراهیم داخل ساختمان برگشت.
_ چی شده، ابراهیم؟ آقا فرهاد رفتن؟
_ بله، رفتن، شما برید استراحت کنین.
_ ابراهیم، میگم چی شده؟ اینوقت شب کجا رفت؟
_ انبار آقا رو آتیش زدن. رفتن اونجا.
دلم هری ریخت.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت325
_ ای وای! کجا رفت؟ طوریش نشه!
جواب مرا نداده سمت در رفت.
_ چیزی نمیشه. شما هم استراحت کنین، بیرون ساختمون نرید.
من چه کاری داشتم بیرون ساختمان؟ مردک دیوانه!
به اتاق خودم رفتم ولی خوابم نمیبرد، این دنده به آن دنده شدن هم جواب نداد.
بلند شدم، فکر کردم سر خودم را به کاری مشغول کنم شاید فکر و خیال تمام شود.
وبگردی، اینستاگرام… مزخرف بودند.
لباس عوض کردم و به آشپزخانه رفتم، حداقل شیرینی میپختم، حواسم پرت میشد.
در آشپزخانه را بستم که سر و صدا اهالی را بیدار نکند: اهالی که فقط سهند و سدا!
مایه کیکیزدیها حاضر شد که صدای در آمد.
_ وای، آقا ابراهیم، ترسیدم!
_ شما بیدارین؟
_ آره، خوابم نبرد. خبری نشد؟
دست لای موهای نهچندان پرش کرد.
_ آقا رو بردن کلانتری! بدبخت شدیم.
مرد گنده رسماً روی صندلی ولو شد و نزدیک بود زار بزند.
خب حقیقتاً فرهاد خیلی هم رئیس بدی محسوب نمیشد ولی نه آنقدر که با گرفتارشدنش، ابراهیم بدبخت شود.
_ این حرفا چیه؟ درست بگو ببینم… کلانتری چرا؟ مگه انبار رو آتیش نزدن.
_ نمیدونم، معلوم نیست کدوم شیرناپاک خوردهای سوسه اومده وگرنه… تازه ممکنه بریزن عمارت.
_ کی؟ پلیسا؟
_ نه، دشمنای آقا!
عجب! شازده اینقدر محبوب بودند و من خبر نداشتم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اینقدر شازده رو دوست دارم که خدا می داند بس
مرسی ازت فاطمه جان
خیلی خوب بود
واقعا قلم خیلی خوبی داری نویسنده جان
عاشق این پرینازم 😍
دستتون درد نکنه 😍 😘 ممنون که امروز پارت گزاشتید,تاخیرتون قابل چشم پوشیه. 😉 😅