رمان شاه خشت پارت 68 - رمان دونی

 

 

 

 

 

لیوان چای و نباتی دست ابراهیم دادم.

مرد بیچاره رنگ به رو نداشت.

 

خورد و از جایش بلند شد.

 

_ من برم بیرون کشیک بدم، سرشب یه سری اومدن، خواستن شر درست کنن ولی گشت پلیس اومد، رفتن.

 

سری به‌علامت فهمیدن تکان دادم.

 

ابراهیم که رفت، دو سینی از کیک‌یزدی‌ها را داخل فر گذاشتم و‌ بلافاصله خمیر گاتا را آماده کردم، زمان داشت برای ورآمدن.

 

درست که خوابم نمی‌برد ولی حداقل کار مفیدی می‌کردم.

 

فکر و‌ خیال دست از سرم برنمی‌داشت.

 

فرهاد بیچاره! حتماً ورشکست می‌شد، شاید هم برای همین جلبش کرده بودند.

 

این‌همه اهن و تلوپ پودر می‌شد و به هوا می‌رفت! از حالا دلم برایش می‌سوخت.

 

تکلیف سهند و سدا چه می‌شد؟ یا خود من؟

 

حتماً عذرم را می‌خواست، نان‌خور اضافه محسوب می‌شدم ولی…

 

منطقی نبود، فرهاد که با یک آتش‌گرفتن انبار ورشکست نمی‌شد؟ حتماً این‌قدر داشت که جبران شود.

 

فکر و خیال‌های زیادی!

 

چانه‌های نان گاتا را آماده کردم و‌ زیر دستمال گذاشتم.

 

فر داغ بود و مایه میانی گاتاها هم آماده، می‌توانستم سینی اول را بپزم.

 

سایه‌ای را پشت پنجره‌های قدی رو به باغ دیدم؛ مردی بلند قد، اسلحه به دست!

 

از ترس زبانم بند آمد!

 

وردنه به دست، با احتیاط سمت در خروجی عمارت رفتم.

 

سایه مرد این‌بار در طرف دیگر ایوان بود.

 

به‌آرامی بیرون آمدم و پشت یکی از ستون‌ها خودم را مخفی کردم.

 

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت327

 

 

مردک از سمتی به‌سمت دیگر می‌رفت.

 

باید کاری می‌کردم، ابراهیم هم که قدرت خدا آب شده و داخل زمین فرورفته بود.

 

نفسم را حبس کردم و با خودم تکرار می‌کردم؛«پری تو می‌تونی! ». در فرصتی مناسب، بنگ!

 

مرد گنده آخی گفت و پخش زمین شد.

 

صدایش این‌قدر بلند بود که ابراهیم را به ایوان بکشاند. پی زدن ضربه بعدی بودم که ابراهیم چراغ ایوان را روشن کرد.

 

_ وای! نزن، پری خانم.

 

وردنه در هوا معلق ماند و صورت مرد را دیدم، روی زمین افتاده و دست باندپیچی شده‌اش را به سرش گرفته بود، انگار قبلاً جایی دیده بودمش.

 

ابراهیم به سمتش رفت.

 

_ آقا شاهین، خوبی؟

 

ای وای! این همانی نبود که در سفر شمال دیدم؟

 

_ آشناست، ابراهیم؟!

 

چشم‌غره‌ای به من رفت.

 

_ بله! آقا فرستادنش که مراقب ما باشن.

 

امان از این آقا با آدم‌هایش، مراقب ما با وردنه روی زمین پهن شد، مرد بیچاره!

 

_ وای ببخشید، من فکر کردم دزدی، مزاحمی، چیزی باشه، سایه‌شون رو‌دیدم از آشپزخونه.

 

مرد ولو شده که ظاهراً شاهین نام داشت، به‌سختی نیم‌خیز شد و دستش را به پشت سرش برد، جای ضربه‌.

 

جلو رفتم.

 

_ آقا شاهین، ببخشید تو رو خدا، فکر کردم شما دزدین. خوبه سرتون؟

 

تیز نگاهم کرد، انگار از عمد زده باشم.

 

_ به خدا عمدی نبود.

 

_ اشکال نداره، خانم.

 

رو به ابراهیم کردم.

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت328

 

 

_ آقا ابراهیم، بیا ببرشون بیمارستان، خونریزی مغزی نکنن یه‌هو!

 

اعتراض شاهین بلند شد.

 

_ چیزی نیست، خوبم.

 

باز هم دست به دامن ابراهیم شدم.

 

_ بیارش توی آشپزخونه، حداقل سرش رو ببندیم.

 

ابراهیم زیر بازویش را گرفت و به‌سمت آشپزخانه برد. در روشنایی چراغ بهتر می‌دیدم.

 

جوان رعنا را کن‌فیکون کرده بودم، پری احمق!

 

هم‌زمان سینی گاتاها را بیرون آوردم و سینی دوم را داخل فر گذاشتم.

 

ابراهیم جای ضربه روی سر شاهین را بررسی می‌کرد. سراغشان رفتم.

 

_ آقا شاهین، بهترین؟ یه چایی نبات بدم با شیرینی بخورین؟

 

_ نه، مرسی. فقط یه مسکن بخورم، این درد کم بشه.

 

چشمم به حلقه دستش افتاد. نزدیک بود زن بدبختش را بیوه کنم.

 

_ به خانمتون زنگ بزنیم؟ یا ماشین بگیریم برید منزل.

 

چنان در جایش پرید.

 

_ نه، نمی‌خوام… خوبم!

 

گفت و از جایش بلند شد که ابراهیم بازویش را کشید. شاید بهتر بود در هال استراحت کند.

 

_ آقا ابراهیم، فقط نذارین بخوابن، کاش برید بیمارستان.

 

این‌بار جوابم را داد.

 

_ آقا بیان، من می‌رم بیمارستان.

 

دوباره یاد فرهاد افتادم.

 

_ یعنی میان امشب؟ می‌گم آقا ابراهیم، شاید کلانتری شب نگهش دارن، می‌خوایی وسیله بدم ببری براش؟ لباس‌خواب و مسواک و اینا؟

 

نمی‌دانم چرا شاهین و ابراهیم وحشت‌زده مرا نگاه می‌کردند.

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت329

 

 

_ گاتا هم پختم، دوست داره، بدم ببری براشون؟

 

هردو هم‌زمان جواب دادند؛«نه».

 

حسودهای بدبخت! فرهاد بیچاره گوشه زندان، این آدم‌های نامرد حتی حاضر نبودند کمی هم‌دردی کنند، خجالت‌آور بود.

 

اصلاً خوب کردم با وردنه سر شاهین کوباندم، کاش چند ضربه هم به مغز ابراهیم می‌زدم.

 

هرچه گفتم، گوش نکردند.

 

آشپزخانه را جمع کردم، ساعت از چهار صبح هم گذشته بود.

 

سرم را روی میز گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد.

 

با حس خوبی از حرکت انگشتانی لای موهایم، بیدارشدم.

 

_ پریناز، چرا این‌جا خوابیدی؟

 

چندبار پلک زدم، خواب نبود.

 

_ اومدی، فرهاد جونم، گفتم نگهت می‌دارن.

 

_ خیر.

 

رو به کسی برگشت.

 

_ ابراهیم، شاهین رو ببر از سرش عکس بگیرن.

 

«چشم آقا» گفتن ابراهیم را شنیدم.

 

_ بلند شو، برو بالا بخواب.

 

_ گاتا پختم، گشنه‌ت نیست؟

 

_ خیر. یه لیوان آب بده، مسکن بخورم، سرم داره منفجر می‌شه.

 

لیوان آب را به دستش دادم، واقعاً رنگش پریده بود.

 

بی‌اختیار دست بردم سمت پیشانی‌اش که اخم‌ کرده به من زل زد.

 

_ رنگت پریده خب!

 

_ برو حمام رو آماده کن، دوش بگیرم، حس بدی دارم.

 

نفس عمیقی کشیدم و به‌سمت اتاق راه افتادم.

 

پشت‌سرم می‌آمد، آهسته و نرم.‌

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت330

 

 

داخل حمام لباس‌هایش را از تن درآورد و یک‌راست زیردوش ایستاد، هردو دست را ستون دیوار کرده بود.

 

_ اذیتت کردن؟

 

جوابم را نداد.

 

بیرون حمام منتظرش شدم که با حوله به‌سمت تخت رفت.

 

_ با چی زدی توی سر شاهین؟

 

_ با وردنه. بدبخت، جوون رعنای مردم رو نفله کردم، خدا کنه چیزیش نشه.

 

چانه‌اش را خاراند.

 

_ جوون رعنای بی‌عرضه که از یه دختربچه، با وردنه کتک خورده.

 

_ ناغافل زدم بی‌نوا رو. چقدرم شاکی شد.

 

_ غلط کرد.

 

_ چیزی نگفت که… ولی خجالت کشیدما!

 

سرش را داخل بالشت فرو کرد.

 

کنارش نشستم، موهای کنار سرش را پشت گوشش می‌فرستادم.

 

_ انبار چی شد؟ بدبخت شدی؟ یعنی منظورم اینه که ورشکست می‌شی؟

 

_ خیر.

 

_ خب پس چی؟ کلانتری چرا بردنت؟

 

_ پریناز!

 

_ بله؟

 

_ خاموش کن، خودت‌و از برق بکش، ساکت.

 

 

واقعاً تمایل داشتم جوابش را بدهم ولی دلم برای چشم‌های به خون‌نشسته و منگی حالش سوخت.

 

شقیقه‌اش را بوسیدم، همان‌جا که چند تار خاکستری داشت.

 

_ بخواب، فرهاد جونم، فردا سؤالامو می‌پرسم.

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت331

 

 

سپیده زد که خوابم برد و وقتی بیدارشدم، فرهاد رفته بود.

 

ساعت حوالی ده را نشان می‌داد، لباس عوض کردم و پایین رفتم، با شیرینی‌پزی‌های دیشبم، کار زیادی نداشتم.

 

دنبال فرهاد می‌گشتم ولی متوجه شلوغی زیاد خانه شدم، آدم‌های جدید.

 

به‌سمت اتاق کار فرهاد رفتم، با احتیاط… از لای در باز اتاق می‌دیدمش، ایستاده بود و یک‌دست در جیب شلوار با کسی حرف می‌زد.

 

حتی چشم در چشم شدیم، کسی در اتاق را بست، تصویر رفت.

 

ابراهیم از سمت آشپزخانه بیرون آمد.

 

_ سلام، خوبی، آقا ابراهیم؟ اون دوستتون رو بردین بیمارستان؟

 

_ خوبه خانم، بیشتر آقا دعواش کرد که بی‌دقتی کرده، خودش طوریش نبود.

 

مرد بیچاره، حتماً به خون من تشنه بود.

 

_ آهان! می‌گم چه‌ خبره امروز، شلوغ پلوغه!

 

نگاهی با تفاخر به اطراف انداخت.

 

_ همیشه همین بوده، خانم، شما که اومدین گفتن خدمه رو رد کنم. دیروز گفتن که خدمه برگردن.

 

مشغول سابیدن در و دیوار خانه بودند. «آهان» دوم را زیرلب گفتم و سمت آشپزخانه رفتم.

 

خانمی حدود شصت سال پای گاز بود و دو دختر هم‌سن و سال خودم، دور و اطرافش.

 

ظرف‌های شیرینی مرا گوشه‌ای از سنگ آشپزخانه گذاشته بودند.

 

مثل سنجابی که سراغ آذوقه زمستانش باشد سروقتشان رفتم.

 

همه آماده فرستادن بودند، فقط باید شیرینی باقلوا درست می‌کردم، گاتاها هم زیاد بودند، دراصل برای خودمان درست کردم؛ فرهاد، بچه‌ها.

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت332

 

 

متوجه نگاه خیره‌شان شدم.‌

 

_ سلام، من پری هستم.

 

سلام دادند که یکی از دخترها پرسید:

 

_ صبحانه میل می‌کنین؟

 

مطمئن نبودم با من باشد ولی غیراز من کسی اطرافم نبود.

 

_ فقط یه لیوان چایی، مرسی.

 

_ بیارم اتاقتون؟ یا سر میز؟

 

_ همین‌جا، اگه اشکال نداره.

 

لبخند زد و رو به کابینت‌ها برگشت.

 

مانده بودم که با حضور این تازه‌واردها چطور شیرینی بپزم.

 

رو به دختری که برایم چای آورد، پرسیدم:

 

_ ببخشید، اقا فرهاد صبحانه خوردن؟

 

خانوم مسن‌تر جوابم را داد.

 

_ بله، میل کردن، برنامه ناهار و شام رو هم دادن.

 

جدیتی در صدایش داشت که جرأت نکردم بپرسم ناهار چه می‌پزد، بوی خاصی هم نمی‌آمد که بشود حدس زد.

 

_ من باید شیرینی درست کنم، سفارش دارم، اشکال نداره گوشه آشپزخونه کار کنم؟

 

ابروهایش بالا پرید ولی کنجکاوی‌اش را قورت داد.

 

_ نه خانم، دستور بدین یکی از دخترا کمکتون می‌کنه.

 

کمی بعد مایع کیک باقلوا را درست می‌کردم و دختری که مثلاً قرار بود به من کمک کند، روی صندلی نشسته و دستش را به چانه تکیه داده بود، خیره به کار من.

 

دختر بانمکی بود، صورت دلنشینی داشت، رژلب و لاک ناخونش باهم ست بودند.

 

_ این شیرینیا رو کجا می‌فرستین؟ خیریه؟

 

_ نه، می‌فروشم. دو تا شیرینی‌فروشی کوچیک هستن، بیشتر نون باگت البته دارن، این شیرینیا رو هم می‌ذارن کنارش می‌فروشن. سفارش گرفتم.

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت333

 

 

بازهم با چشمان گشاد نگاهم کرد.

 

حتماً فکر می‌کرد کسی که ساکن این خانه باشد، نیاز به کارکردن ندارد، خب حق داشت، منتها من یک ساکن موقت بودم با شغلی نه‌چندان آبرومند.

 

خدا را شکر می‌کردم که کسی چیزی نمی‌پرسید.

 

شربت باقلواها را ریختم و سعی کردم ببینم برای ناهار چه خواهیم خورد؛ مرغ، خورشت.

 

حوالی ظهر بود، ابراهیم را صدا کردم که پیک موتوری بگیرد، باید شیرینی‌ها را می‌فرستادم.

 

سر و‌ کلهٔ سهند هم پیدا شد با راکت تنیسش.

 

_ به‌به، پری خانم! کجایی، قهرمان؟ کله شاهین رو ترکوندی؟ بابام ریزریزت نکرد؟ گفتم ناهار پری کبابی می‌خوریم.

 

یک‌ریز حرف می‌زد.

 

_ سهند، این‌جا چه خبره؟ حوصله‌م سر رفته، از صبح نمی‌تونم جم بخورم.

 

از خنده شانه‌هایش می‌لرزید.

 

_ سبک زندگی مورد علاقه بابامه دیگه، دماغتم یکی دیگه بگیره!

 

دلم برای روزهایی که با سهند و سدا از نرده‌های چوبی به نوبت سرمی‌خوردیم و پایین می‌آمدیم تنگ بود.

 

نگاهم را به نرده‌ها شکار کرد.

 

_ فکرشم نکن، بابا شهیدمون می‌کنه.

 

_ سدا کجاس؟

 

_ نمی‌دونم، با اون خانمه می‌ره موزه، کلاس زبان، شنا، از این چیزا دیگه. حالا پیش خودت باشه، مامان گیر داده که سدا رو‌ ببره پیش خودش.

 

هرچه پیش آمد، بازهم نمی‌شد حضور آلا را کتمان کرد، هر ایرادی داشت، بازهم مادرشان بود.

 

_ بالاخره مامانتونه دیگه.

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت334

 

 

شانه بالا انداخت.

 

_ من که هپی هستم پیش بابا باشم.

 

بعد هم ادامه داد:

 

_ عصری می‌خوام برم چوب اسکی بخرم، میایی، پری؟

 

دلم که می‌خواست ولی می‌دانستم خیال باطل است.

 

_ نه، خودت برو.

 

اخم‌هایش درهم شد و به‌سمت اتاقش رفت.

 

حس بدی داشتم، قبلاً در این خانه درندشت برای خودم صفا می‌کردم، الآن از هر سوراخی کسی بیرون می‌آمد و زل‌زل نگاهت می‌کرد.

 

موسیو هم نبود که باهم حرف بزنیم و برایش غرغر کنم.

 

به‌سمت کتابخانه رفتم، بوی کتاب‌ها را دوست داشتم.

 

مدرسه هم می‌رفتم بیشتر کتاب‌ها را بو‌ می‌کردم و کمتر می‌خواندم.

 

کلاً دانش‌آموز متوسطی محسوب می‌شدم که فقط دنبال گرفتن دیپلم بود.

 

سری چرخاندم در کتاب‌های فرهاد، بازهم ایرج میرزا.

 

حداقل مشغولم می‌کرد، شاید هم روی تخت دراز می‌کشیدم و‌ برای خودم بلندبلند کتاب می‌خواندم.

 

نمی‌دانم چقدر گذشت ولی کسی صدایم زد، همان دختر صبحی بود.

 

_ پری خانم، ناهار حاضره.

 

کاش می‌توانستم دستم را مثل پرنسس‌ها بالا بگیرم و بگویم، «ناهار من‌و بیار این‌جا.».

 

ولی حقیقتاً جرأت این افاضات را  نداشتم، پس بلند شدم به‌سمت سالن نهارخوری.

 

صندلی دست چپ فرهاد نشستم، روبه‌رویم سهند و سدا هم که ظاهراً با پرستار بیرون بودند.

 

فرهاد هنوز نیامده و معمولاً در غیابش کسی شروع نمی‌کرد.

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت335

 

 

از دور با قدم‌های بلند نزدیک شد، گوشی تلفن به دست.

 

با ترکیب پیراهن سورمه‌ای و شلوار مشکی، لاغرتر به‌نظر می‌رسید.

 

چشمانش از بی‌خوابی دیشب هنوز کمی به قرمزی می‌زد.

 

نرسیده به میز، مکالمه را پایان داد و روی صندلی نشست. زیرلب سلام کردم که منتظر پاسخش نماندم، فقط سر تکان داد، یعنی شنیده.

 

درحین کشیدن غذا رو به سهند کرد.

 

_ مادرت خواسته شما رو ببینه. می‌رید خونه عمه مه‌لقا، می‌تونید شب رو بمونید.

 

_ من می‌خوام چوب‌اسکی بخرم.

 

از ظرف خورشت گوشه بشقابش کشید.

 

_ مشکل چوب‌اسکی‌های قدیمیت چیه؟

 

با افتخار سرش را بالا گرفت.

 

_ قدم بلند شده، برام کوچیک شدن.

 

سرش را به تایید تکان داد.

 

_ بسیار خب، تنها نرو.

 

_ با پری برم؟

 

دستم که برای برداشتن سالاد جلو رفته بود در هوا خشک شد.

 

_ خیر.

 

می‌دانستم، امکان نداشت اجازه بدهد.

 

_ گناه داره، حوصله‌ش سر می‌ره، بیاد منم تنها نباشم.

 

فرهاد به من خیره شد ولی سریع رو به سهند برگشت.

 

_ خیر.

 

نمی‌دانم چرا شنیدن این حرف‌ها بی‌اشتهایم کرد.

 

به‌زور لقمه‌ها را می‌جویدم.

 

_ پریناز، لیوان من‌و پر کن.

 

خودش دست نداشت!

 

لیوان را برایش پر کردم و مشغول غذاخوردن شد.

 

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت336

 

 

دست آخر، قاشق و چنگال را زمین گذاشت و دهانش را با دستمال پاک کرد.

 

_ برای عصر حاضر باش، پریناز.‌

 

گوشم صدا کرد! جایی می‌رفتیم؟

 

_ چی؟ یعنی کجا باید برم؟

 

_ ساعت پنج.

 

گفت و رفت.

 

بعداز ناهار، به دل‌پیچه افتادم یعنی چه که آماده باشم؟ عذرم را می‌خواست؟ کجا باید می‌رفتم؟

 

دلم می‌خواست محتویات معده‌ام را بالا بیاورم.

 

به اتاقم رفتم، مطمئن نبودم باید چمدان هم ببندم یا نه!

 

شاید هم زیاد برای خودم داستان‌سرایی می‌کردم، به‌هرحال تا ساعت پنج می‌مردم و زنده می‌شدم.

 

 

قبل‌از ساعت پنج در اتاقم باز شد. قدرت خدا در هم نمی‌زد.

 

_ ترسیدم! همین‌جوری میایی تو؟ شاید لخت باشم.

 

پوزخند می‌زد.

 

_ ایرادی داره؟

 

تک سرفه‌ای زد.

 

_ چرا حاضر نیستی؟

 

_ حاضرم دیگه!

 

چشمم به لباس‌هایش افتاد، پیراهن تیره، شلوار لی سورمه‌ای، کفش کتانی! بوی عطرش بی‌داد می‌کرد.

 

اسپرت شازده را ندیده بودم که چشمم به جمالش روشن شد.

 

_ راه بیفت.

 

چند قدم جلوتر از فرهاد راه افتادم، سالن برعکس صبح خلوت بود.

 

به‌محض رسیدن ما پای پله‌ها، یکی از خدمه جلو آمد.

 

_ ماشین حاضره؟

 

_ بله آقا.

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت337

 

 

در را برایش باز کردند.

یک لحظه مکث کرد و کنار کشید، با دست در راخ نشان داد.

 

نمی‌دانم چرا اشهدم را خواندم! انگار مرا به مسلخ ببرند، میرغضب حرف هم نمی‌زد.

 

خودش پشت رل نشست و من در صندلی کنار راننده.

 

_ می‌خوایی سر من‌و بکنی زیر آب؟

 

با یک دست فرمان را پیچاند و از در پارکینگ خارج شدیم، ماشین سیاه‌رنگی با فاصله دنبالمان می‌آمد.

 

_ چرا فکر می‌کنی باید سرت رو بکنم زیر آب؟

 

_ نمی‌دونم، حساب کتاب نداری که! آدم تکلیفش معلوم نیست.

 

_ وارتان زنگ زده، گفته دلش برای “پاری” تنگ شده، دارم می‌برمت پیشش.

 

از ذوق دلم غنچ رفت.

 

_ وایی! موسیو… عاشقتم، عاشقتم!

 

برگشت و چپ‌چپ نگاهم کرد.

 

_ دیگه نمیاد عمارت؟

 

_ خیر.

 

باقی مسیر را در سکوت ذوق کردم.

 

باغچه وارتان یک خانه قدیمی بود نزدیک ولنجک.

 

داخل کوچه‌ای که هنوز چند خانه کلنگی از تیررس برج‌سازها جان‌به‌در برده بودند.

 

خجالت کشیدم که دست خالی دیدن موسیو می‌رفتم ولی حرفی نزدم.

 

خانه شمالی بود و‌ نمای سنگ مرمر سفید داشت. در را با آیفون باز کرد و…

 

باز شدن در همان و انگار دری از بهشت باز شده باشد.

 

حیاط پر بود از درخت، این‌قدر که کاشی‌ها آفتاب نمی‌دیدند. زیر درخت بید‌مجنون، تخت چوبی بود و یک سه‌تار.

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت338

 

 

با دیدن موسیو، جلو رفتم.

 

دستانش را برای در آغوش کشیدنم باز کرد.

 

_ خوش اومدی، پاری!

 

_ موسیو جونم، دلم برات تنگ شده بود.

 

فرهاد اخم کرد.

 

_ این فراغ شما بیست‌و‌چهار ساعت شد؟

 

_ اخم نکن، شازده، بشین استراحت کن. ابراهیم چی می‌گفت بازداشتت کردن!

 

سرش را بالا گرفت و یک دست را پشت کمرش برد.

 

_ بدم مرتیکه رو چوب و فلک کنن. دهن لقی تا کجا؟!

 

روی تخت چوبی نشستم و‌ موسیو کنارم. فرهاد سرپا ایستاده بود.

 

_ نمی‌شینی؟

 

_ خیر، من با شادان قرار دارم، می‌رم آخرشب میام دنبال پریناز.

 

اخم‌های موسیو درهم رفت. شاخک‌های مغز من هم  با شنیدن اسم «شادان» به‌طرز عجیبی به فعالیت افتاده بودند.

 

چه کسی می‌توانست باشد؟

 

فرهاد را تا دم در بدرقه کرد، چند کلمه حرف زدند، از دور نگاهی به من انداخت ولی سریع رو‌برگرداند و رفت.

 

موسیو سلانه‌سلانه برگشت و میانه راه لبخند به صورت سفیدش برگشت.

 

_ خب پاری، باید بگم تو اولین زنی هستی که بعداز سال‌ها به این خونه میاد.

 

چشمکی زدم.

 

_ ای شیطون، پس دوست‌دخترات رو کجا می‌بری؟

 

شاکی و دست‌به‌کمر نگاهم کرد.

 

_ چایی می‌خوری یا شربت؟

 

_ راستش‌و بخوایی هردو! هم تشنمه، هم دلم چایی می‌خواد.

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت339

 

 

_ پا شو بریم خودت درست کن.

 

دنبالش راه افتادم، باغچهٔ خیلی بزرگی نبود ولی محیطش مرا یاد خانه‌مان می‌انداخت در کرمان.

 

چند پله می‌خورد و در اصلی ساختمان که رو به راهرویی باز می‌شد.

 

کمی جلوتر یک سمت سالن مستطیل بزرگی بود و دست راست، آشپزخانه و یک اتاق‌خواب.

انتهای راهرو هم دستشویی و حمام.

 

از گوشه همان راهرو هم پله می‌خورد به طبقه بالا.

 

پله‌ها همه فرش شده بودند.

دنبال موسیو رفتم تا آشپزخانه.

 

کابینت‌های قدیمی چوبی، یک میز دایره با چند صندلی وسط آشپزخانه بود.

 

کتری کوچکی روی گاز رومیزی قل‌قل می‌کرد، قهوه‌جوش کنارش.

 

سینک ظرفشویی زیر پنجره رو به حیاط بود.

دلت می‌خواست تا ابد بایستی و ظرف بشوری.

 

کف آشپزخانه سرامیک کرم‌رنگی داشت بدون هیچ فرشی، موسیو با دمپایی‌های پلاستیکی لخ‌لخ‌کنان سمت گاز رفت.

 

_ پاهات روی سرامیکا یخ نکنه؟

 

_ نه، خوبم، دوست دارم پاهام خنک بشه. بشین موسیو، من چایی دم می‌کنم.

 

تعارف نکرد و روی صندلی نشست.

 

_ شربت آلبالو توی یخچاله، لیوانم توی کابینت دست راستت.

 

دو لیوان را از کابینت‌ها بیرون کشیدم.

 

برای خانه‌ای که زنی در آن زندگی نمی‌کرد، آشپزخانه مرتبی محسوب می‌شد هرچند که موسیو اهل آشپزی و پخت‌وپز بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان تمنای وجودم

  دانلود رمان تمنای وجودم خلاصه : مستانه دختر زیبا و حاضر جوابی است که ترم آخر رشته عمران را می خواند. او در این ترم باید در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول بکار شود. او و دوستش شیرین با بدبختی در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول بکار میشوند. صاحب این شرکت امیر پسر جذابی است که از روز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
رمان رویای قاصدک

  دانلود رمان رویای قاصدک خلاصه : عشق آتشین و نابی که منجر به جدایی شد و حالا سرنوشت بعد از دوازده سال دوباره مقابل هم قرارشون میده در حالی که احساسات گذشته هنوز فراموش نشده‌!!!تقابل جذاب و دیدنی دو عشق قدیمی…ایلدا دکترای معماری و استاد دانشگاه موفق و زیبایی که قسم خورده هرگز دیگه به عشق شانس دوباره ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد

  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری داریا دامون ( عفریت). غافل از اینکه تمامی این جریانات

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاهپوش pdf از هاله بخت یار

    خلاصه رمان :   آیرین یک دختر شیطون و خوش‌ قلب کورده که خانواده‌ش قصد دارن به زور شوهرش بدن.برای فرار از این ازدواج‌ اجباری،از خونه فراری میشه اما به مردی برمیخوره که قبلا یک بار نجاتش داده…مردِ مغرور و اصیل‌زاده‌ایی که آیرین رو عقد میکنه و در عوضش… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اشرافی شیطون بلا

  دانلود رمان اشرافی شیطون بلا خلاصه : داستان درباره ی دختریه که خیلی شیطونه.اما خانواده ی اشرافی داره.توی خونه باید مثل اشرافیا رفتار کنه.اما بیرون از خونه میشه همون دختر شیطون.سعی میکنه سوتی نده تا عمش متوجه نشه که نمیتونه اشرافی رفتارکنه.همیشه از مهمونیای خانوادگی فرار میکنه.اما توی یکی از مهمونی ها مجبور به شرکت کردن میشه و سوتی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

ببخشید چرا پارت جدید نمیدید؟

رهگذر
رهگذر
1 سال قبل

دیگه قرار نیست پارت بدید ؟

nah
nah
1 سال قبل

تو رو خدا پارت بذار
هفته ای یه پارت آخه؟

همتا
همتا
1 سال قبل

مرسی فاطمه جان خیلی خوب و طولانی بود این پارت، خیلی قلم نویسنده خوبه آدم خسته نمیشه از خوندنش

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x