رمان شاه خشت پارت 71 - رمان دونی

 

 

 

 

 

_ سلامت کو؟

 

_ سلام… در زدی تعجب کردم، توی شوک هستم.

 

دست در جیب شلوارش، چرخی در اتاق زد‌ و مستقیم سمت تخت آمد. به تاج تخت تکیه داد.

 

حرصم می‌گرفت که با کفش روی ملحفه تخت‌خواب می‌رفت.

 

_ با کفش؟

 

_ کفش من تمیزه.

 

انگار با کفش توالت نمی‌رفت، ولی نمی‌شد زیاد بحث کرد.

 

اصولاً با صاحب‌خانه نمی‌شود خیلی وارد بحث‌و‌جدل شد.

 

_ دندونت چطوره؟

 

_ ذق‌ذق می‌کنه، زبونمم سر شده، سختمه حرف بزنم.

 

_ چه سعادتی! کاش زبونت کلاً سر بمونه.

 

بهتر بود سربه‌سرش نگذارم.

 

_ می‌گم… می‌شه یه خواهشی بکنم؟

 

_ می‌شه.

 

_ برم خرید؟ خودم می‌خرما… یکی‌دو‌ ساعت، باشه؟

 

_ چی لازم داری؟

 

_ همین‌جوری، خرید دیگه… با نازی برم؟ کوتاه؟

 

چپ‌چپ نگاه می‌کرد.

 

_ ابراهیم باهاتون میاد.

 

_ باشه، باشه، ابراهیمم بیاد.

 

از جایش بلند شد و سمت در رفت. در را کامل نبسته برگشت.‌

 

_ فردا عصر می‌تونی بری.

 

به‌محض رفتنش با نازی تماس گرفتم، گفت که برای فردا عصر فرصت ندارد.

 

‌فحش‌کشش کردم و از ترسش قبول کرد، راجع‌به ابراهیم حرفی نزدم.‌

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت361

 

 

تا فردا عصر که ابراهیم آمد و سوار ماشین شدم و‌ جایی میان راه نازی را سوار کردیم.

 

باورم نمی‌شد که حکم هواخوری من از زندان، واقعی شده.

 

ابراهیم که زیاد وارد نبود، راهنمایی‌اش کردیم.

 

سعی کردیم متقاعدش کنیم که داخل ماشین بنشیند و‌منتظرمان بماند ولی مانند یک سرباز کارکشته اعلام کرد که تا خون در رگ دارد، دنبال ما خواهد آمد وگرنه آقا از پوستش کلاه و‌ کت زمستانی تهیه می‌کند.

 

دلمان سوخت، چاره‌ای هم نداشتیم، ابراهیم پشت‌سرمان وارد پاساژ شد.

 

هدف من خرید شلوار و تیشرت بود و یک کراوات شیک!

 

البته کراوات را برای خودم نمی‌خواستم.

 

به حکم قانونی بدیهی، تا تمام شلوارهای پاساژ را امتحان نمی‌کردم، نمی‌توانستم برای خرید تصمیم بگیرم.

 

نازی از من راحت‌پسند‌تر بود.

سریع روسری، عطر و یک کیف را انتخاب کرد و‌ خرید.

من‌هم برایش یک گل‌سر خریدم.

 

می‌خواست عطر را گردنم بیندازد ولی کورخوانده بود.

 

سه ساعت گذشت و غرغرهای ابراهیم کلافه‌مان کرد، برایش یک لیوان بزرگ آب انار خریدیم، مدتی دست از سرمان برداشت.

 

در مغازه چهاردهم، موفق به انتخاب دو شلوار شدم.

 

نازی اعلام کرد یا در همان مغازه خرید می‌کنم یا به جبهه ابراهیم ملحق می‌شود.

 

واقعاً از این‌که موقع خرید تحت فشار باشم بیزارم.

 

در همان مغازه چشمم خورد به چیزی که دنبالش بودم.

 

یک کراوات سورمه‌ای با ستاره‌های صورتی از دور چشمک می‌زد.

 

بهتر از کراوات‌های بد رنگش بود.

 

 

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت362

 

 

حوالی ساعت نه شب، ابراهیم درحالی‌که بر سرش می‌کوبید سراغمان آمد.

 

پای تلفن با کسی حرف می‌زد و از سبک مکالمه «چشم آقا» «بله آقا» «شرمنده آقا» گفتنش می‌شد حدس زد که طرف مقابل باید جناب حضرت اجل باشند.

 

گوشی را سمت من گرفت.

 

_ خانم، با شما کار دارن.

 

گوشی را با خونسردی از دستش گرفتم.

 

_ بله؟

 

_ دو ساعت دیگه؟ این اسمش دو ساعته؟

 

_ ما همین الآن برمی‌گردیم، اصلاً توی راهیم، استرس نداشته باشین.

 

_ من استرس ندارم، شما ولی بهتره به کلمه استرس، “عمیق” فکر کنی.

 

گفت و قطع کرد، تلفن را سمت ابراهیم گرفتم.

 

نازی به بازویم زد.

 

_ کارت زار شد!

 

_ نه بابا، داد و هوار الکی می‌کنه.

 

فروشنده، کراوات را در جعبه شیکی پیچید و به دستم داد.

 

باعجلهٔ بی‌دلیلی که به‌خاطر تماس فرهاد داشتیم، از خیر خرید تیشرت گذشتم.

 

نازی را نزدیک خانه لعنتی پیاده کردیم و یک ساعت بعد منزل بودیم.

 

خدا را شکر می‌کردم که علی‌رغم دندان جراحی شده، توانستم کمی ذرت مکزیکی بخورم، حداقل جای شام را می‌گرفت.

 

برای ابراهیم هم دو ساندویچ بزرگ دونر کباب گرفتیم، طفلک حسابی گرسنه بود.

 

بعداز پیاده کردن نازی، ابراهیم به حرف افتاد.

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت363

 

 

_ پری خانم، شما اگه آقا عصبانی شدن، چیزی نگین، بذارین من درستش کنم.

 

در دلم به استدلالش می‌خندیدم.

 

یکی نبود بگوید تو‌ غیراز «بله» و «چشم» چیزی برای گفتن داری؟

 

_ آقا ابراهیم، طوری نشده که، رفتیم خرید کنیم، ترافیک بوده، معطل شدیم… همین!

 

زیرچشمی به من نگاه کرد ولی بحث را ادامه نداد.

 

به خانه که رسیدیم، در دفترکارش بود.

 

بدون سر و‌ صدا از پله‌ها بالا رفتم و ابراهیم بی‌نوا سراغ فرهاد رفت.

 

دوش گرفتم و مشغول پرو کردن شلوار جدیدم بود. کاش یاد می‌گرفت در بزند.

 

_ سلام!

 

_ جالبه که در باغ سبز هم بلد نیستی! همون دفعه اول که اجازه دادم بری بیرون، پشیمونم کردی.

 

حالا انگار بیرون رفتن من مسأله شاقی باشد، گیر بی‌خود می‌داد.

 

_ شلوارم خوشگله؟

 

کمی عقب رفت و نگاهی به من که با استایل مانکن‌ها ایستاده بودم انداخت.

 

_ پوسیده‌س؟

 

_ پارگیا مدلشه! فشنه، فشن.

 

_ پارچه پوسیده رو شلوار کردن، توام خریدی، حتماً مارکم نداره.

 

_ مارک ماوی ترکیه‌س.

 

پوفی کرد و اخم‌هایش بازهم در هم شد.

 

جلو‌ رفتم و کارت بانکی‌اش را به دستش دادم.

 

_ ببین از کارتت، یه ذرت مکزیکی خریدم، دوتا ساندویچ برای ابراهیم، طفلی خیلی گشنه بود.

شلوارم با پول خودم خریدم.

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت364

 

ابروهایش بازهم درهم شدند.

 

_ ببخشید که دیر شد، باور کن حس یه زندانی بدبخت رو‌ داشتم که اجازه دادن بره هواخوری.

 

_ این همه مدت، فقط شلوار خریدی؟

 

تازه یاد کراوات افتادم، جعبه را سمتش گرفتم.

 

_ نچ، اینم گرفتم… برای شما… بابت تشکر.‌

 

مطمئنم که تعجب کرد.

 

در جعبه را باز کرد و‌ بدون تغییر در خطوط صورتش، کراوات را بیرون آورد.

 

_ این‌و خریدی که باهاش دستات رو ببندم؟

 

کراوات را از دستش بیرون کشیدم و دور گردنش انداختم.

 

_ نچ! دیدم کراواتات همه بد رنگن، یه دونه خوشگل برات خریدم.

 

_ ولخرجی کردی پس.

 

تشکر کردن بلد نبود، واقعاً کسی این‌چیزها را یادش نداده!

 

کراوات را از دور گردنش باز کرد.‌

 

_ یک روز از حقوق ابراهیم کم کردم که توبیخ بشه.

 

انگشت اشاره‌اش را سمت من گرفت.

 

_ توام تنبیهت سرجاشه، یادم نرفته. این شلوارم بده ابراهیم فردا ببره پس بده.

 

_ فرهاد، دوستش دارم خب.‌

 

_ بی‌خود.

 

منتظر بودم راجع‌به پس‌دادن کراوات هم حرفی بزند ولی به‌سمت اتاق لباس‌هایش رفت و داد زد.‌

 

_ حمام رو آماده کن، می‌خوام دوش بگیرم.

 

بیشتر بحث نکردم به امید این‌که قضیه را فراموش کند، ولی…

 

صبح روز بعد ابراهیم آمد، شلوارم را گرفت، حوالی عصر هم برگشت و چند اسکناس را داخل پاکتی تحویلم داد.

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت365

 

 

چیزی‌که یاد گرفتم این بود، فرهاد اگر می‌خواست هم در خوب کردن حالت تخصص داشت و هم در خراب کردنش.‌

 

قاعدتاً نباید پاپی‌اش می‌شدم ولی عصبانی تا اتاقش رفتم، مثل خودش در نزده وارد شدم، جلوی گاوصندوقش ایستاده بود.

 

متعجب از بازشدن ناگهانی در برگشت و‌ با دیدن من انگار تماشاچی صحنه‌ای کمدی باشد، لبخند کجی تحویلم داد.

 

_ بدون در زدن وارد می‌شی؟

 

_ خودت مگه همیشه در می‌زنی! سرت رو عین… عین… اه‌ه‌ه.

 

سرش را برگرداند سمت گاوصندوق، انگار چیزی نشنیده، انگار مرا کلافه نکرده.

 

_ برو از آشپزخونه یه دستمال و اسپری بیار این‌جا، بدو‌.

 

_ مگه من کلفتتم؟ من‌و نگاه کن.

 

_ برو کاری که گفتم رو انجام بده، بعد باقی قضایا رو رسیدگی می‌کنم.

 

به‌سمت در خروجی رفتم، با این دیوانه نمی‌شد دو کلمه حرف حساب زد.

 

نمی‌دانم از ترسم بود یا کنجکاوی که اسپری و‌ دستمال به دست برگشتم.

 

_ بیا، دستمال و اسپری.

 

_ بذار روی میز، در رو‌ هم قفل کن.

 

رفتارش مشکوک بود.

 

_ درو برای چی قفل کنم؟

 

_ برای این‌که کسی عین خر سرش رو نندازه بیاد توی اتاق.

 

ادای مرا هم درمی‌آورد، سرش احتمالاً به جایی خورده بود.

 

دوباره مرا مخاطب قرار داد:

 

_ ببین فکرت هرز نپره، درحال‌حاضر من قرار نیست هیچ فانتزی خاصی رو روت اجرا کنم.

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت366

 

 

_ من عصبانی‌ام.

 

_ چه‌ خوب!

 

وسایل روی میزش را به یک سمت هل داد.

 

_ الآن دقیقاً داری چکار می‌کنی؟

 

_ گاوصندوق رو مرتب می‌کنم. خیلی قر و قاطی شده.

 

جلوتر رفتم، گاوصندوق بزرگی بود؛ پر از اسناد و مدارک، یک دسته اسکناس‌ تانخورده، ریال نبودند.

 

مدارک را در دو‌ دسته بزرگ روی میز گذاشت.

 

_ پریناز، بیکار نشین، اون دستمال رو‌ بردار، داخل گاوصندوق رو تمیز کن.

 

از روی ناچاری دستمال را برداشتم و‌ سراغ گاوصندوق رفتم. دسته پول را سمتش گرفتم.

 

_ بیا، دلارا رو جا گذاشتی.

 

بسته را گرفت و‌ روی میز پرت کرد.

 

ته گاوصندوق چیزی توجهم را جلب کرد.

 

_ دستات رو بگیر بالا، شازده!

 

اسلحه را به سمتش نشانه رفتم.

 

بی‌خیال سراغ کشوی میزش رفت و چیزی را بیرون کشید.

 

داخل دستش چرخاند و وقتی روی میز ریخت، متوجه شدم تاس هستند. جفت شیش آمد.

 

اسلحه را پایین آوردم.

 

_ تاس داری؟

 

انگار در فکر باشد، با حرف من به خودش آمد.

 

اسلحه را از لوله گرفت و روی میز انداخت.

 

_ می‌دونستم گلوله نداره.

 

تاس‌ها را داخل کشوی میزش برگرداند و رو به من کرد.

 

_ اون دستگاه خردکن مدارک رو می‌بینی؟ روشنش کن. یه سری مدارک رو باید از بین ببرم.

 

سمت دستگاهی که می‌گفت رفتم و‌ دکمهٔ روشن را فشار دادم، صدای غیژی کرد و ساکت شد.

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت367

 

 

فرهاد پشت صندلی بزرگش نشست و‌ اولین مدرک را از روی میز برداشت.

 

سریع نگاهی انداخت و‌ سمت من گرفت.

 

_ چکارش کنم؟

 

_ سُر بده داخل دستگاه، خرد می‌شه.

 

بااحتیاط کاغذ را داخل تنها زبانه موجود هل دادم و صدای غیژغیژ دستگاه بلند شد. مثل موجود گرسنه‌ای که غذایش را با ولع بجود.

 

_ چه باحاله، بازم برگه بده.

 

خنده‌اش را پشت‌سرم حس می‌کردم اما وقتی سرچرخاندم مثل مجسمه ابوالهول، بی‌روح نگاهم می‌کرد.

 

مدرک دیگری را از روی میز برداشت و بعداز نگاه کردن دستم داد.

 

_ خرد کنم؟

 

_ خیر، سند برج شهرک غربه، بذار گاوصندوق.

 

دماغم چین خورد، سند را داخل گاوصندوق گذاشتم.

 

دو سند بعدی هم مربوط به زمین و یک پاساژ بود، داخل گاوصندوق ماندند.

 

انتظارم طولانی نشد، برگه‌های بانکی را به خورد دستگاه دادم و با غیژغیژش کیف می‌کردم.

 

پاکتی را از لای مدارک بیرون کشید. نگاهی انداخت و با اخم سمتم گرفت.

 

_ خرد بشه.

 

دستم به بازکردن پاکت رفت که تقریباً داد زد:

 

_ با پاکت خرد کن.

 

مردک هرازگاهی وحشی می‌شد.

 

تقریباً نیمی از مدارک را برایش خرد کردم.

 

باقی اسناد و پول‌هایش داخل گاوصندوق رفتند.

 

آخرین آیتم یک جعبه مخملی بود که احتمالاً زیر مدارک مدفون شده و بار اول متوجهش نشدم.

 

_ این چیه؟

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت368

 

 

به جعبه دست کشید و قفل ظریفش را باز کرد.

 

دود از سرم بلند شد. گردنبندی یاقوت نشان همراه با گوشواره‌هایش.

 

_ وایی،این چقدر خوشگله!

 

_ مال مادرم بوده… از همون زمان جناب معتمدالدوله باقی‌مونده. فروغ دوستش داشت.

 

آب دهانم را قورت دادم.

 

_ مامانت، فروغ؟

 

جعبه را بست و به دستم داد.

 

_ بذارش گاوصندوق.

 

چهره‌اش به غم نشست.‌ جعبه را داخل گاوصندوق گذاشتم و به سمتش برگشتم.

 

روبه‌روی پنجره قدی که به پشت خانه راه داشت ایستاده و به بیرون خیره بود.

 

_ دیگه چیزی نیست بذارم گاوصندوق؟

 

با حرف من انگار از عالم خیال بیرون آمده باشد.

 

_ نه، در گاوصندوق رو ببند، بیا که کار داریم.

 

با فشاری کم، در سنگین فولادی، تقی کرد و بسته شد.

 

_ دیگه چی؟ چقدر از من کار می‌کشی آخه؟

 

محفظه‌ای که کاغذهای خردشده را در خودش داشت بیرون کشید.

 

_ باید اینا رو آتیش بزنیم.

 

محتویات محفظه را داخل شومینه گوشه اتاق خالی کرد.

 

_ پریناز، کشوی اول میزم رو باز کن، یه فندک هست، بیارش.

 

به‌دنبال فندک به آدرسی که داد رفتم. فندک و… یک بسته سیگار برگ!

 

فندک را سمتش گرفتم.

 

_ فرهاد، سیگار داری؟

 

 

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت369

 

 

چپ‌چپ نگاهم کرد و لبه سنگ شومینه نشست.

 

رشته‌های باریک شده کاغذ به‌سرعت در دام شعله‌ها اسیر می‌شدند.

 

_ بیار ببینم اون پاکت سیگارو، رفیق نابابی!

 

با ذوق پاکت را برداشتم و کنارش نشستم.

 

پاکت را از دستم بیرون کشید و یک نخ را خارج کرد. باریک بود، قهوه‌ای سوخته.

 

_ فیلتر نداره؟

 

ابرو بالا انداخت.‌

 

_ از اینا که گانگسترا می‌کشن هست؛ کپله، گنده‌س، نداری؟

 

_ خیر.

 

_ بکشم یه دونه؟

 

زرورق نخ سیگار را باز کرد و دستم داد.

 

مثل یک جنتلمن کاردرست فندک را زیر سیگار گرفت و منتظر ماند پک بزنم که… با اولین دم به سرفه افتادم.

 

چندبار پشتم زد، انگار آب به گلویم پریده باشد.

 

_ مگه بلد نیستی؟ چرا فوت می‌کنی؟

 

سیگار را از دستم گرفت و روشن کرد، نوکش قرمز شد و دود بلند.

 

_ عین سیگار معمولی بوگندوئه!

 

_ مگه سیگاری نبودی؟

 

_ من؟ نه بابا! هربار خواستم بکشم یه بلایی سرم اومد. دبیرستانی بودم، مامانم سر رسید، آیی داد زد، آیی بد و‌بیراه گفت؛ خدا بیامرزدش. بعدشم چند مورد پیش اومد ولی می‌افتم به سرفه.

 

_ پس چه اصراریه که امتحان کنی؟

 

_ چه می‌دونم، آخه هرچی رو با تو امتحان کردم خوب بوده، گفتم اینم امتحان کنم!

 

سیگار را لای دو انگشت به سمتم گرفت.

 

_ بیا، الآن روشن شده، دوتا پک بزن.

 

 

 

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت370

 

 

کاری را که گفت انجام دادم.

 

حس داغی در دهان و‌ ریه‌هایم، بویی از دود و یک تلخی به‌جامانده از آن که می‌شد گفت آرام‌بخش است.

 

_ یه جوریه! انگار آرومت می‌کنه.

 

_ اون نیکوتینه که عمل می‌کنه. مثل یه نامرد میاد جلو، دست می‌ذاره روی شونه‌ت و می‌گه؛«خیالت راحت رفیق، تو خوبی!» بعدم خنجرش رو‌ فرومی‌کنه پهلوت! سرطان، ناراحتی ریه، دندون خراب، اعتیاد… چیز مزخرفیه، پریناز.

 

_ راست می‌گی، شازده، بی‌خود بود.

 

سیگار را از دستم گرفت و‌ پک عمیقی زد از رفیق نارفیق!

 

_ وکیلم تماس گرفت.

 

نمی‌دانم تماس وکیلش چه ربطی به من داشت.

 

_ خب.‌

 

_ خونه پدریت خراب شده.

 

از جایم بلند شدم، شوکه شده! از وکیلی که سراغ کارهای من رفته، حرف می‌زد.

 

_ پیداشون کرده؟

 

_ کم‌و‌بیش. کارهای حقوقی طول می‌کشه ولی خونه…

 

به میان کلامش پریدم.

 

_ همون‌موقع خراب شد، همون شب… چیزی نموند ازش.

 

_ زمینش سرجاشه.

 

دستش لای موهایم فرورفت.

 

_ از چی می‌ترسی؟ اسم کرمان میاد تنت می‌لرزه… تموم شده، پریناز، تو زنده‌ای و این تقدیرته.

 

_ فکر می‌کنی من باید برگردم؟

 

مرا به خودش چسباند.

 

_ نمی‌خوایی کرمان رو نشونم بدی؟

 

◇◇◇

 

فرهاد

 

حرفم را شوخی برداشت کرد ولی این فکر از سرم بیرون نمی‌رفت.

 

دیدن صحرا در کنار دختری از صحرا.

 

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت371

 

 

باید احساساتم را به سرانجام می‌رساندم، یا رومی روم، یا زنگی زنگ.

 

حرفم از کرمان ساکتش کرد، حتی آن عصبانیت ناگهانی بابت شلوار لی احمقانه‌ای که خریده بود هم از سرش پرید.

 

تنها راه آرام کردنش همان که بغلش کنم، حتی به‌زور.

 

سراغ آشپزخانه رفت، بازهم شیرینی می‌پخت، نمی‌دانم برای که؟

 

همان قنادی‌هایی که روزانه برایشان محموله می‌فرستاد؟ ظاهراً که نه!

 

تا عصر همه اهالی خانه در گوشه‌ای شیرینی می‌خوردند.

 

حتی شکم ابراهیم هم این اواخر زیادی جلو آمده بود بس‌که از تعارفی‌های پریناز می‌لمباند!

 

سراغ کارم برگشتم، قضیه انبار و آتش‌سوزی به نفعم تمام شد.‌

 

رقبا خلع‌سلاح می‌شدند و علی‌رغم تمایلم امپراطوری فرهاد وسیع‌تر.

 

شادان پیشنهادم در مورد مدیریت دفتر آذربایجان را پذیرفت، شک نداشتم. می‌رفت که رابط قوی من در جبهه شمالی کشور باشد.

 

حوالی عصر سدا و سهند برگشتند.

 

همیشه به‌محض آمدن، سراغ پریناز می‌رفتند، فقط من نبودم که به حضورش عادت می‌کردم.

 

باید تدارک سفر می‌دیدم، این‌بار به کرمان.

 

تمایلم یک سفر ساکت و‌ دو‌نفره بود ولی وقتی پدر دو بچه باشی و از قضا مادرشان موجود قابل اعتمادی از آب درنیاید، مجبوری زندگی را حول آرامش بچه‌ها بچرخانی.

 

حضورشان کارم را سخت می‌کرد ولی چاره نداشتم.

 

مصیبت بعدی این بود، محل اقامت!

 

من و‌ پریناز هیچ نسبتی نداشتیم، حتی یک صیغه‌نامه صوری.

 

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت372

 

 

گزینه هتل در ابتدا منتفی می‌شد.

 

باید می‌سپردم که خانه مناسبی پیدا کنند، ولو برای چند روز، خود کرمان یا حتی اطرافش.

 

ابراهیم از پسش برمی‌آمد.

 

بچه‌ها را هم می‌بردم، چند روزی بخش مهمی از ایران را می‌دیدند.

 

حتی خاطرم آمد که عمه مه‌لقا املاکی در کرمان داشت.

 

پدر من املاکش را سال‌ها قبل فروخته بود، به‌قول خودش تمرکز سرمایه در پایتخت را انتخاب کرد.

 

مسأله مشخص بود، به کرمان می‌رفتیم، چهارنفری… پریناز را می‌گذاشتم و برمی‌گشتم.

 

این رابطه نیم‌بند سخت آزارم می‌داد.

 

مدتی زمان لازم داشتم، درحدی که ذهنم را جمع کنم… کوتاه.

 

من آدم تصمیمات سریع بودم، نه عجولانه بلکه شجاعانه.

 

باید جوانب را درنظر گرفت ولی وقتی جواب مشخص است، تردید توجیهی ندارد جز ترس!

 

و ترس همانی‌ست که بهتانش هم به من نمی‌چسبد.

 

صبح یک روز پنجشنبه، به‌محض باز کردن چشمانش گفتم که چمدان ببندد؛ مقصدمان کرمان.

 

اول غمگین شد، کم‌کم حالش از سکوت کشید به لبخندهای آرام، مثل آسمان بهاری که تغییر وضع بدهد.

 

چمدان کوچکی بست، سهند و‌ سدا هیجان‌زده منتظر بودند.

 

برایشان حکم تفریح را داشت، برای من اما تفریحی در کار نبود.

 

داخل ماشین که نشست متفکر رو به من گفت:

 

_ راه طولانیه‌ها! ۱۳-۱۴ ساعت تقریباً.

 

_ با هواپیما می‌ریم.

 

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت373

 

 

ذوق‌زده جواب داد:

 

_ وایی! جدی؟ من تاحالا هواپیما سوار نشدم.

سدا متعجب نگاهش کرد.

 

_ من خیلی سوار شدم، پری. اولش شکلات می‌دن، اصلاً ترس نداره.

 

ترس؟ چرا سدا فکر کرد پریناز از هواپیما خواهد ترسید.

 

پرواز تهران تا کرمان طولانی نیست، زیر دو ساعت.

 

تا قبل‌از بلندشدن هواپیما ساکت بود، با سرعت گرفتن هواپیما در باند، هیجان‌زده به بیرون پنجره نگاه می‌کرد.

 

دیدن هیجانش تماشایی بود.

 

حالش بد نشد، رنگش نپرید، تهوع هم نگرفت.

 

صبحانه‌اش را خورد، درحالی‌که در عمارت صبحانه خورده بودیم.

 

حتی صبحانه مرا هم خورد، گفت حیف است!

 

سهند هم سهم خودش و سدا را فروداد.

 

نمی‌دانم این دو چند معده داشتند که گاهی از خوردن سیر نمی‌شدند.

 

از فرودگاه که بیرون آمدیم پریناز سر از پا نمی‌شناخت.

 

بین خنده و گریه مانده‌ بود.

 

ماشین دنبالمان آمد به مقصد سوئیت آپارتمانی که ابراهیم پیدا کرد، آن‌هم داخل شهر.

 

حدس می‌زدم از محله‌های گران‌قیمتش باشد، این را می‌شد از سبک خیابان و ماشین‌های درحال تردد فهمید.

 

در طول مسیرمان، بعضی خیابان‌ها و میدان‌ها را به سدا و سهند نشان می‌داد و با دهانش صدایی از ته گلو در می‌آورد، بارها تکرار کرد که «این‌جوری نبود که، خیلی عوض شده!».

 

گفت که زیاد کرمان می‌آمده‌اند.

 

به‌هرحال خاطره داشت و چیزی‌که فهمیدم، با شنیدن نام بم سکوت می‌کرد.

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت374

 

 

خوب که از قضیه تروما برایش گفته بودم، خوب که از خاطرات زلزله، شب‌های بعدش و حتی گاهی روزهای قبل‌از زلزله برایم حرف زده اما… زخم همیشه زخم می‌ماند حتی اگر یادبگیری چطور با دردش بسازی.

 

کمی که گذشت با راننده گرم گرفته بود، با لهجه‌ای متفاوت. هرلحظه هم غلیظ‌تر می‌شد.‌

 

سدا متعجب بود و‌سهند غش‌غش به تلفظ جدید پریناز از لغات می‌خندید.

 

مشکل من لهجه‌اش نبود، دخترک ابله علی‌رغم چشم‌غره‌های واضح من، با مرد راننده دل می‌داد و قلوه می‌گرفت.

 

وارد حیاط آپارتمان شدیم، ابراهیم که در ماشین دوم بود چمدان‌ها را به‌همراه راننده‌ها از صندوق ماشین به محوطه حیاط منتقل می‌کرد.

 

پریناز رفته بود کمکشان، صدایش زدم.

 

_ بله، فرهاد؟

 

کلید آپارتمان را دستش دادم.

 

_ برو بالا.

 

_ چمدونم…

 

میان کلامش پریدم.

 

_ ابراهیم میاره، گفتم شما برو بالا.‌

 

با لب‌و‌لوچهٔ آویزان بالا رفت.

 

سهند و سدا اتاق‌هایشان را انتخاب کردند.

 

می‌خواستم دوری در کرمان بزنیم و برای روز بعد، بم‌ منتظرمان بود، شاید تور صحرا.

 

به ابراهیم سپردم که راننده کرمانی را عوض کند، عامل فتنه می‌شد.

 

مطمئن شدم برای عصر برنامه را می‌داند، حتی سفارش ناهار هم دادم.

 

وارد آپارتمان شدم، کوچک و‌ خفه!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت375

 

 

پریناز مانتو و روسری درآورده، کتری برقی را روشن می‌کرد و داخل کابینت‌ها سر می‌چرخاند.

 

با دیدن من برگشت.

 

_ عجب آپارتمان خوبیه؛ خیلی هم تمیزه، همه‌چیزم داره، عین خونه‌ آدمه.

 

نفس نگرفته ادامه داد:

 

_ چایی می‌خوری؟ قهوه نمی‌دونم دارن یا نه.

 

_ خیر.‌

 

از پله‌ها بالا رفتم، می‌دانستم طبقه دوم یک سوئیت کاملاً مجهز است.

 

کیف سردوشی پریناز کنار تخت بود، مانتو و شالش هم روی تخت افتاده بود.

 

ابراهیم در زد و با چمدان‌ها وارد شد.

 

_ بذار گوشه اتاق.

 

_ چشم. آقا، شرمنده خونه بهتر از این گیرم نیومد، شما هم فرمودین سریع، این شد که…

 

_ مهم نیست، می‌تونی بری.

 

به‌سمت پنجره‌های قدی رفتم که رو به بالکن باز می‌شد.

 

منظره چشمگیری نداشت؛ چند درخت، خیابان.

 

دکمه سرآستین‌ها را باز کردم و‌ پارچه را تا آرنج تا زدم.

 

دست و صورتم را در روشویی شستم، حمام دندان‌گیری هم نداشت.

 

_ فرهاد؟ کجایی؟ می‌خوایی ناهار درست کنم؟

 

به جای جواب، در دستشویی را با پا نیمه‌باز کردم، مرا دید، جلو آمد و به چهارچوب تکیه داد.

 

_ این‌جایی؟ ببین ناهار…

 

چقدر حرف می‌زد؟!

 

_ خیر، لازم نیست. دستت رو شستی؟

 

جلوتر آمد و کف دستش را به صورت خیسم کشید.

 

_ شستم بابا، دست و صورتمم شستم… فقط بعدش دماغم خارید، با نوک انگشت خاروندمش!

 

 

 

 

 

 

 

.

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت376

 

 

_ جالبه! مطمئنی دماغت خاریده؟ جای دیگه نبوده؟

 

با خنده دستش را کشید و «بی‌ادبی» زیرلب زمزمه کرد.

 

_ بیا یه بلوز شلوار راحت بپوش، من جای تو قلبم گرفت.

 

خودش مشغول تعویض بلوز و شلوارش شد.

 

_ راستی، فرهاد، شب ممکنه سرد بشه، بچه‌ها یخ نکنن؟

 

دستش را کشیدم، سمت خودم.

 

_ تو چی؟ سردت نمی‌شه؟

 

ابروهایش را بالا انداخت.

 

_ نچ، من دختر صحرام!

 

_ دیدم بوی جوی مولیان خورد بهت، لهجه‌ت هم عوض شد.

 

ریز می‌خندید.

 

_ نخند! با راننده‌ها هم خاطره تعریف نکن.

 

_ راننده‌ها مشکلشون چیه؟

 

با انگشت سبابه به نوک بینی‌اش زدم.

 

_ اونا مشکل ندارن، مشکل این‌جاست!

 

خودش را از بین بازوانم جدا کرد.

 

_ شازده، گشنمه!

 

صدایی از پایین پله‌ها آمد.

 

«بابا، من گشنمه، ناهار برنامه چیه؟»

 

سهند بود. روده‌گشاد دوم!

 

پریناز از پله‌ها پایین رفت، چندبار دقیقا چندبار باید تذکر می‌دادم که مثل اسب پا به زمین نکوبد!

 

راه رفتن خرامان پیش‌کش، این دختر اصول رفتاری را در هر لحظه نقض می‌کرد.

 

خودش را به سهند رساند، سر یخچال ته‌بندی می‌کردند.

 

احتمالاً باید آخرشب معده هردویشان  تنقیه می‌شد.

 

سدا دستم را تکان داد.

 

_ بابا، پاپیونم درست نمی‌شه.

 

دولا شدم.

 

_ چرا، پرنسس؟ بذار بابا برات درست کنه، هوم؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت377

 

 

_ باشه.

 

تا بعداز نهار را دوام آوردم، بیشتر امکان نداشت، فضای کوچک، سر و‌ صدا.

 

بهترین راه دیدن اماکن تاریخی بود؛ گنبد جبلیه، مجموعه گنجعلی‌خان، یخدان مویدی، مجموعه ابراهیم‌خان… لیستی طولانی از اماکن دیدنی را می‌ساخت.

 

شام را هم در رستورانی سنتی خوردیم.

 

سدا از خستگی بغل پریناز خوابید، سهند مدام حرف می‌زد، بیشتر با پریناز.

 

وقتی به آپارتمان برگشتیم و سدا را در تختخواب گذاشتم، خستگی تنم خودش را نشان داد.

 

حتی سهند هم مستقیم برای استراحت به اتاقش رفت.

 

دوش آب گرم لازم داشتم که در حمام باز شد.

 

_ شازده، فردا بریم باغت؟

 

دوش آب را کم کردم.

 

_ باغ من؟

 

_ باغ شازده ماهان دیگه، فک و فامیلتون بودن، خبر نداری؟ مال زمان بعداز چشم درآوردن.

 

وقت پیدا کرده بود.

 

_ حولهٔ من‌و بده.

 

_ جداً قبل حمام به نظرت نمی‌رسه باید حوله‌ت رو با خودت ببری؟

 

حوله را از دستش گرفتم.

 

_ چرا؟ بده می‌خوام احساس مفید بودن داشته باشی؟

 

پوفی کرد و تیشرت را از تنش بیرون کشید.

 

نماندم به چشم‌چرانی!

 

ده دقیقه بعد هر چقدر صدا زد که حوله‌اش را بدهم، اهمیتی ندادم.

 

تنش را به‌زور با حوله صورت پوشانده و آب چکان دنبال حوله آمد.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت378

 

 

_ ازت کم می‌اومد یه حوله بدی؟

 

_ روی حافظه‌ت کار کن، قبل‌از حمام وسایل مورد نیازت رو بردار.

 

حوله را به تنش پیچاند و آب موهایش را می‌گرفت

 

_ واقعاً مردم کرمان حق داشتن که به لطفعلی‌خان پناه بدن، ببین برخوردتون چقدر بده!

 

_ دلت از قجرا حسابی پره!

 

_ حوزه استحفاظی منه، شازده، زورگوییت رو متوقف کن.

 

زورگویی! اسم این‌ها را می‌گذاشت زورگویی؟ پس زور ندیده بود.

 

لباس پوشیده، با موهای نمدار زیر لحاف سبک خزید.

 

_ پریناز، فردا می‌‌ریم بم.

 

چند لحظه سکوت کرد.

 

_ می‌شه نریم؟

 

جواب که نگرفت، خودش جواب داد:

 

_ نمی‌شه، می‌دونم.

 

نفس عمیقی کشید، صدایش ناله ضعیفی شد.

 

_ برم سر خاکشون.

 

لرزش صدایش از من پوشیده نماند.

 

شانه‌اش را برگرداندم و دستم را لای موهایش فروبردم.

 

_ تو دختر شجاعی هستی.

 

_ می‌دونم.

 

_ دوتایی می‌ریم، من و تو.

 

سرش را به تأیید چندبار تکان داد.

 

از بین خیابان‌های شهر می‌گذشتیم… شهر که عبارت درستی نبود، بیشتر ویرانه‌هایی در دست تعمیر. ساختمان‌هایی نیم‌ساخته، این‌قدر که آهن‌های بنا به قرمزی می‌زدند.

 

زل زد به مناظر پیش رو، هرازگاهی سر می‌چرخاند.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت379

 

 

امیدی نداشتم که حرف بزند، ویران‌تر از این حرف‌ها بود.

 

به آدرس که نزدیک شدیم در صندلی جابه‌جا شد، چشم می‌چرخاند احتمالاً پی تصاویری آشنا.

 

_ فرهاد، هیچی مثل قبل نیست، انگار لودر انداختن، از اول نقشه ریختن. چقدر خیابون‌ها آشغال داره.

 

_ درسته، فضای شهرسازیش جالب نیست.

 

سرفه‌ای کردم.

 

_ پریناز، اگر تمایلی نداری، می‌تونیم برگردیم. اجباری نیست. یه تیکه زمینه که اول و آخر مال توئه.

 

_ نه! اون یه تیکه زمین یه زمانی خونه‌م بوده.

دوسه خیابان را اشتباه رفتیم، ایستادیم و آدرس پرسید، حدس می‌زدم دنبال صورت‌های آشنا می‌گشت.

 

ماشین را پارک کردم، رو‌به‌روی زمینی نسبتاً مسطح، گوشه‌گوشه‌اش آشغال‌های بنایی تلنبار بودند.

 

_ همینه، فرهاد، اون درخت توت‌مون بود.

 

اشاره‌اش به شاخه‌ای نیمه خشک در گوشه‌ای از جایی‌که روزی حکم حیاط خانه را داشته.

 

پیاده شد، پشت‌سرش رفتم.

 

خونسرد تا ته زمین را رفت و‌ برگشت.

 

_ نیا، شازده، کفشت خاکی می‌شه.

 

از چه چیزی حرف می‌زد؟ کفش من اهمیتی نداشت.

 

ایستادم، نه به‌خاطر خاکی نشدن کفشم، حس کردم زمان می‌خواهد تا ویرانی جایی‌که زمانی خانه بوده را هضم کند.

 

_ یه خونهٔ نقلی داشتیم ولی خیلی باحال بود. مامانم تابستونا سر پشت بوم لواشک درست می‌کرد، البته اگه من می‌ذاشتم! دخل همه لواشکا رو می‌آوردم.

 

سرش را پایین گرفت و خنده ریزی کرد.‌

 

_ یه پسر همسایه داشتیم، اسمش مجید بود… پایه خاله‌بازیای من! خیلی هم تریپ پدرفداکار داشت، همیشه فکر می‌کردم بزرگ که بشم، با مجید ازدواج می‌کنم.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم

  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه میزنم و !از عشق قدرت سالوادرو داستان دختریست که به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روابط
دانلود رمان روابط به صورت pdf کامل از صاحبه پور رمضانعلی

    خلاصه رمان روابط :   داستان زندگیِ مادر جوونی به نام کبریاست که با تنها پسرش امید زندگی می‌کنه. اونا به دلیل شرایط بد مالی و اون‌چه بهشون گذشت مجبورن تو محله‌ای نه چندان خوش‌نام زندگی کنن. کبریا به‌خاطر پسرش تو خونه کار می‌کنه و درآمد چندانی نداره. در همین زمان یکی از آشناهاش که کارهاش رو می‌فروخته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنار نرگس ها جا ماندی pdf از مائده فلاح

  خلاصه رمان : یلدا پزشک ۲۶ ساله ایست که بخاطر مشکل ناگهانی که برای خانواده‌اش پیش آمده، ناخواسته مجبور به تغییر روش زندگی خودش می‌‌شود. در این بین به دور از چشم خانواده سعی دارد به نحوی مشکلات را حل کند، رویارویی او با مردی که در گذشته درگیری عاطفی با او داشته و حالا زن دیگری در زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم

    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خلسه

    خلاصه رمان:       “خلسه” روایتی از زیبایی عشق اول است. مارال دختر سرکش خان که در ۱۷ سالگی عاشق معراج سرد و مغرور میشود ولی او را گم میکند و سالها بعد روزی دوباره او را می‌بیند و …       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
nah
nah
11 ماه قبل

واقعا زشته که هفته ای یه پارتم به سختی میذاری
خجالت داره

Bahareh
Bahareh
11 ماه قبل

چقدر زلزله وحشتناکه و میتونه تقدیر یه آدم و عوص کنه.😔😔😔

Fatemeh
Fatemeh
11 ماه قبل

درود و ممنون
یه سوال؟ اگه رمان کامل نوشته شده، چرا پارت دیر میذارید؟

همتا
همتا
11 ماه قبل

عالی بود عالی
آدم اصلا فکرشو نمیکنه پریناز که اینهمه هیجان داره و شاد، اینقدر دلش غصه دار باشه

Tina&Nika
Tina&Nika
11 ماه قبل
پاسخ به  همتا

همیشه کسایی بیشتر میخندن و شاد ترن درداشون غم غصه هاشون بیشتره

:///
:///
11 ماه قبل

وایییییی بازممممممم😭😭😭😭😭😭

آهو
آهو
11 ماه قبل

من این آخرش گریم گرفت🥺

آدم معمولی
آدم معمولی
11 ماه قبل

تازع داشتم حال می کردند😒

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x