رمان شاه خشت پارت 72 - رمان دونی

 

 

 

 

 

حقیقتاً لازم نبود داستان مجید را برایم تعریف کند!

 

_ خوبه که خاطرات این مدلی رو یادت بیاری.

چند قدم عقب رفت و با هردو دست خودش را بغل کرد.

 

_ می‌گم تو روانشناسی‌ای، چیزی خوندی؟ حس می‌کنم داری من‌و مورد مطالعه قرار می‌دی.

 

_ خیر، من بازرگانی رو تا نیمه‌ خوندم و تمرکزم روی شما در بحثی فراتر از روانشناسیه.

 

_ آیی شازده، کوتاه نمیایی‌ها! بیا بریم، این‌جا خیلی چیزی برای دیدن نداره. مجیدم فکر کنم من نیومدم، زن گرفته!

 

هنوز کامل روی صندلی ننشسته بود که پرسید:

 

_ می‌گم اون که گفتی این زمین اول و آخر مال من می‌شه… یعنی… منظورم اینه که گیر و گوری بود اون مدلی گفتی؟

 

چرا من هوش پریناز را دست‌کم می‌گرفتم؟

 

_ خیر، گیری خاصی نبود. زمین مدعی داشت، احتمالاً همون فامیل دورتون که تهران پیششون بودی. با رفتن تو اعلام گم‌شدنت رو کردن، پرونده هم خیلی ساله مختومه شده. چندبار آگهی دادن طبق قانون که مدعی پیدا نشده، اینه که عملاً اونا تنها وراث بودن ولی قضیه با پیگری پرونده تغییر کرده و چیزی به عودت سند زمین نمونده.

 

_ می‌دونستم اگه تو پشت جریان رو بگیری، مشکلات حل می‌شن.

 

_ درسته.

 

_ احتمالاً با زبون خوش راضیشون می‌کنی، اگر هم نشد با شلیک یک گلوله در جای مناسب.

 

«ب» را با تشدید ادا کرد.

 

_ مکانیزم دفاعیته؟

 

با تعجب نگاهم کرد.

 

_ چی؟

 

_ این‌که مثل یک رادیوی روشن، پشت هم حرف می‌زنی؟

 

_ شاید. می‌ری قبرستون؟

 

_ بله.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت381

 

 

این‌بار واقعاً سکوت کرد.

 

نزدیک‌تر که شدیم سؤال کردم:

 

_ جای مزارشون یادته؟

 

_ راستش نه. من همون روزا هم حال درست‌و‌حسابی نداشتم.

 

_ هیچ‌وقت برنگشتی سرخاکشون؟

 

نفسش را بیرون داد.

 

_ نه، چرا برمی‌گشتم؟ این‌که باهاشون حرف بزنم؟ خب اون‌و که همیشه باهاشون حرف می‌زنم؛ توی دلم، توی سرم… بعدم می‌اومدم که یادم بیاد چقدر تنهام؟

 

_ حرفت منطقیه.

 

تکلیفم مشخص شد، تا سرمزار کنارش می‌ماندم.

از ورودی دنبال گل‌ و گلاب می‌گشتم.

 

_ دنبال چی هستی؟

 

_ گل و‌ گلاب.

 

_ گل که من، گلابم…

 

نگاهی به سرتاپای من انداخت و ادامه داد:

 

_ گلابم بازم خودم. بریم این‌جا تهران نیست، همین‌که مزار رو‌ پیدا کنیم خیلیه.

 

نیم‌ ساعتی گشتیم تا چشمم به سه قبر کنار هم افتاد.

 

فاطمه رحمتی، پریزاد اسماعیلی، جلال اسماعیلی.

 

پریناز سمتی دیگر دور خودش می‌چرخید.

 

زبانم نمی‌چرخید صدایش کنم.‌

 

شاید در مقابل مزار عزیزانش شرمنده بودم از نوع رابطه‌مان.

 

نمی‌دانم چه دید که سمتم آمد. دستش به بازویم چنگ شد.

 

_ پیداشون کردی!

 

آرام بین سه قبر نشست، حرف‌هایی بیشتر شبیه نجوا…

چقدر گذشت؟ ده دقیقه؟ نیم‌ ساعت؟

 

از جایش بلند شد.

 

_ بریم، فرهاد.‌

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت382

 

 

_ نمی‌خوایی مزارشون رو‌ بشوری؟ آب بریزی؟

 

_ نه، بازم خاک می‌شه، این‌جا کویره.

 

از قبرستان که بیرون آمدیم، تا کرمان را یک‌سره راندیم.

 

کل مسیر را غر زد از گرسنگی ولی به دلم نیامد که بم نهار بخوریم، غمی در فضا جریان داشت.

 

نیرویی که وادارم می‌کرد زودتر از این جغرافیا دورش کنم.

 

 

قبل‌از کرمان در رستورانی توقف کردیم و ناهار سفارش داد.

 

چیزی بود شبیه آش، بوی خوبی داشت، این‌قدر که از سفارش سلطانی پشیمان باشم.

 

باید به آپارتمان برمی‌گشتم.

 

لازم داشتم دوش بگیرم و‌ لباس عوض کنم.

 

سهند و سدا، روز را با ابراهیم و دو‌ محافظ گذرانده بودند. شب برنامه کویر داشتم.

 

جایی به‌نام کلوت شهداد.

دو محافظ قبل‌از ما می‌رفتند، دو‌ چادر بزرگ الم می‌شد؛ آتش، زیرانداز… حتی سفارش غذا هم داده بودم، کنسرو روی آتش، تجربه خوبی می‌شد برای بچه‌ها.

 

کوچک که بودم، با پدرم می‌رفتم و فرزین.

پدرم اهل شکار بود، کل می‌زد، قرقاول و من بیزار از بوی خون!

 

نشانه‌گیری من چند برابر از فرزین بهتر بود ولی به‌قول جناب جهان‌بخش کبیر، پدربزرگم، دل زدن نداشتم.

 

هرچند که پیش‌بینی‌اش از نوه کوچک درست درنیامد! به راحتی شلیک می‌کردم!

 

سهند و سدا منتظرمان بودند، آگاه از برنامه.

 

شاید پریناز استراحت را ترجیح می‌داد، حالت وارفته‌اش این را می‌گفت ولی من‌که نظرش را نپرسیدم.

 

می‌توانست در چادر استراحت کند، تنها گذاشتنش امکان نداشت.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت383

 

 

ساک‌ها بسته شد، راه زیادی نبود تا صحرا، شاید یک ساعت یا کمی بیشتر.

 

رسیدنمان با حساب معطلی بچه‌ها و پیداکردن محل کمپ به عصر کشید، هنوز تا غروب آفتاب زمان داشتیم.

 

زیراندازی انداختیم و آتشی که به راه شد.

 

چادر ابراهیم و دو مرد دیگر، کمی دورتر از ما بود، این‌قدر که صدای خنده‌های بچه‌ها را نشنوند.

 

چیزی‌که همیشه برایم اهمیت داشت، حریم خصوصی اطرافم.

 

صدای خش‌خش‌های هرازگاهی، حرکت ساکنین چند پای کویر بود؛ مارمولک‌ها، حشرات، پرندگان، مارها!

 

از نام‌بردن آخری جلوی بچه‌ها فاکتور گرفتم، لازم نبود اوقاتشان را مکدر کنم.

 

با غروب آفتاب، خنکی مهمانمان شد، حتی در این نقطه گرم از سرزمین چهارفصل.

 

بچه‌ها هیجان‌زده از تجربه جدیدشان سر از پا نمی‌شناختند.

 

پریناز کماکان در سکوت غرق بود.

 

ستاره‌ها که بیرون آمدند، سه نفری روی زیرانداز به پشت دراز کشیدم، صورت‌ها رو به آسمان.

 

ستاره کشف می‌کردیم.

 

سدا، پریناز را صدا زد، اصرار کرد که کنارمان دراز بکشد، ستاره‌اش را در آسمان پیدا کند.

 

_ ببین، پری، اون ستاره گندهه، باباس. اون یکی منم، اون خیلی ریزه هم سهنده. ستاره تو کدومه؟

 

دعوای بین سهند و سدا بالا گرفت سر تقسیم ستاره‌ها و کسی به‌جز من جواب پریناز را نشنید.

 

«من توی هیچ آسمونی ستاره ندارم.».‌

 

بحث سهند و سدا موقتاً پایان گرفت.

 

دوباره دنبال ستاره‌هایشان می‌گشتند، ستاره‌هایی که گاهی روشن می‌شوند و گاهی خاموش، اطلاع نمی‌دهند، نظر نمی‌پرسند.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت384

 

 

سدا رو به سهند اعتراض کرد.

 

_ ستاره‌م کوش پس؟ چیکارش کردی؟

 

_ گذاشتمش توی جیبم!

 

با تشر من سهند حرفش را عوض کرد.

 

_ ستاره‌ت شد شهاب، ببین الآن یه ستارهٔ جدید داری.

 

همه‌مان سهمی از آن آسمان پرمحصول داشتیم، آسمان کسی را دست‌خالی نمی‌گذارد.

 

کمی دیرتر از همیشه خوابیدند، به‌خصوص سدا…

 

سهند که هم‌پای ما همیشه بیدار بود، حداقل با گوشی موبایلش بازی می‌کرد به یمن حضور باتری‌های خورشیدی موبایلش بدون شارژ نمی‌ماند.

 

سر چرخاندم و دیدم که نیست، آخرین بار سایه‌اش را دیدم که پشت چادر می‌رفت.

 

چند قدمی از چادرها دور شدم ، نشسته روی تخت سنگی کوچک. نزدیک‌تر شدم و صدایش…

 

اشک می‌ریخت؟ نه ..! این اشک نبود، زار زدن بود، مویه… ولی…

 

_ پریناز؟!

 

سرچرخاند و‌ با دیدن من انگار حضور ندارم.‌

 

_ برو، یه دو دقیقه تنها باشم.

 

جلوتر رفتم.

 

_ که چی؟ تنها باشی اتفاق خاصی می‌افته؟

 

_ نه! چه اتفاقی… بشین نگاه کن، بدبختی من‌و ببین، گریه کنم، بشین تماشا کن.

 

_ باز زد به سرت؟

 

صورتش را با پشت آستینش پاک می‌کرد.

 

_ تو از من بدبخت‌ترم دیدی؟ انصافاً دیدی؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت385

 

 

نزدیکش شدم و‌ کنارش روی تخته سنگ نشستم.

 

_ واقعاً تو یکی از بدبختای متمایز زندگیم بودی.

 

سرش را چرخاند.

 

_ واقعاً؟

 

_ بله.

 

دوباره زیر گریه زد، های‌های. دستم را دور شانه‌های لرزانش انداختم و سکوت.

 

_ آخه چرا، فرهاد؟ چرا؟ فکر کن همه زندگیت یه شبه بره. همه خونواده‌ت… هرچی داری. بشی تنهای تنها. چرا اصلاً منم نموندم زیر آوار.

 

_ نمی‌دونم.

 

دقایق سپری می‌شدند و‌چشمه خروشان اشکش آرام‌ نمی‌گرفت.

 

انگشتانم لای موهایش خزیدند و آرام‌آرام پوست سرش را لمس می‌کردند.

 

تنش را روی پایم کشیدم، کاملاً در بغلم جمع شده و‌ هنوز گریه می‌کرد ولی آرام‌تر.

 

صبورانه منتظر ماندم تا کاملاً ساکت شد.

 

_ این زندگی یه هیولای نامرده، پریناز. توقع نداشته باش باهات مهربون باشه.

 

_ خیلی دلم براشون تنگ شده. انگار دیدن خونه، سر مزارشون رفتن، همه غم تلنبار شده رو زیرو‌رو کنه، نفسم برید.

 

_ از حال لذت ببر، به آینده فکر کن. گذشته برنمی‌گرده.

 

_ همیشه که نمی‌شه… تو دلت تنگ نمی‌شه برای خانواده‌ت؟

 

دلم تنگ می‌شد برایشان؟

 

تا وقتی بابا بود، سعی داشتم محبتش را جلب کنم ولی چشمش دنبال فرزین بود. برادری که رقیبم حساب می‌شد تا برادر… و فروغ… از دست دادن هیچ‌کس به‌اندازهٔ نداشتن فروغم سخت نبود.

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت386

 

 

_ روابط من پیچیده بود، پریناز. ‌توصیفش سخته.

 

_ مادرت چی؟ اونم پیچیده بود؟

 

_ دلم نمی‌خواد ازش حرف بزنم.

 

نفسش را بیرون داد.

 

_ می‌بینی، حتی تو هم یه زخمایی داری که دوست نداری بهشون دست بزنی.

 

در بغلم چرخاندمش، جوری‌که صورتش رو‌به‌رویم باشد.

 

دست‌هایم قاب صورتش شدند و نوک بینی‌اش را بوسیدم.

 

_ زخمات کجاس، دختره؟

 

سرش را زیر گردنم فروکرد.

 

_ می‌خوای بوس کنی خوب بشه؟

 

_ پیشنهاد بهتری داری؟

 

_ وقتی یک ساعت گریه کردم، ته گلوم داره از خشکی می‌سوزه، فکر می‌کنی چه پیشنهادی برات دارم؟

 

از جایم بلند شدم درحالی‌که مثل کوالا به من چسبیده بود.

 

بلند شدن ناگهانی‌ام، باعث شد هینی بکشد.

 

_ یواش بابا! چکار می‌کنی؟

 

_ ببرم بخوابونمت دیگه، خسته‌ای!

 

خودش را از بغلم بیرون کشید ولی دستم را رها نکرد.

 

_ خودم میام.

 

برای اولین بار، سال‌ها پس‌از دوران نوجوانی‌ام، شب را زیر چادری سر کردم.

 

رختخوابی که راحتی‌اش نه ولی پرینازش اندازه بود.

 

فکر نبودنش در کنارم، آزارم می‌داد ولی تا کجا می‌توان روح کسی را به بند کشید؟

 

صبحانه را بیرون از چادر خوردیم.

 

پریناز روی آتش تخم‌مرغ درست کرد.

 

سوخته، چرب، پر از نمک… احتمال زیاد آلوده.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت387

 

 

جزو قواعد کمپ، تجسس نکردن است. پس به هر مکافاتی بود، صبحانه را فرودادم.

 

در من کوچک‌ترین تمایلی برای این سبک زندگی به چشم نمی‌خورد.

 

وسایل را جمع کردیم و به‌سمت کرمان راه افتادیم.

 

حوالی ظهر، هوای مناسب خانه، دوش آب‌گرم، فضای تمیز منتظرمان بود.

 

ناهار را در خانه خوردیم، بچه‌ها برای عصر استراحت می‌کردند و من…

 

کار نیمه‌تمام با پریناز را سرو‌سامان می‌دادم.

 

در مقابل سؤالات ناتمامش سکوت کردم، خسته شد و چیزی نپرسید.

 

مسیرم مشخص بود، جلوی آپارتمان نوسازی توقف کردم، حدوداً بیست واحد.

 

با آسانسور به طبقه پنجم رفتیم.

 

_ این‌جا چه خبره فرهاد؟

 

_ بیا، بهت می‌گم.

 

در را پشت‌سرمان بستم، یک واحد نوساز یک‌خوابه.

 

سالن و آشپزخانه دلبازی داشت، نه خیلی بزرگ ولی پنجره‌های سالن رو به پارک سرسبزی باز می‌شد.

 

تا کنار پنجره رفتم.

 

_ این‌ خونه رو برای تو گرفتم. عامری کارهای برقرار شدن حقوق پدرت رو‌انجام می‌ده. می‌مونه اون زمین که ممکنه انتقال سند کمی طول بکشه. این‌جا رو‌ هم می‌تونی مبله کنی. به سلیقه خودت.

 

کلید را سمتش گرفتم.

 

_ کلید.‌

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت388

 

 

دهانش مثل ماهی بازو‌بسته می‌شد، چند قدم آمد و دستش برای گرفتن کلید در هوا خشک شد.

 

_ فر… فرهاد… ‌ولی… سفته‌ها!

 

کلید را در دستش رها کردم، پنجه‌اش مشت شد.‌

 

_ همون پاکتی که چند روز پیش با کاغذخردکن از بین بردی، سفته‌هات بودن، دیگه چیزی نیست که نگرانش باشی.

 

_ یعنی دیگه باهات برنگردم خونه‌ت؟

 

سرم را به تأیید تکان دادم.

 

_ درسته، لازم نیست برگردی. می‌گم وسایلت رو جمع کنن، برات بفرستن این‌جا. آپارتمانی که هستیم بمون تا این‌جا رو‌ مبله کنی.

 

سکوت کرد… نه اعتراضی، نه تشکری، هیچ!

 

سکوتی که دنباله‌دار شد، تمام مسیرمان تا آپارتمان محل اقامتمان، تمام مدت عصر تا شب، سکوت!

 

قبل‌از من به رختخواب رفت و‌ ملافه را روی سرش کشید.

 

سهم من از آخرین شب کنار هم بودنمان شد عطر موهایش در خواب.

 

پریناز همیشه مرا متعجب می‌کرد، صبح روز بعد به نحوی شروع شد که توقعش را نداشتم.‌

 

◇◇◇

 

پریناز

 

هضم حرف‌هایش، درک رفتارش… امکان نداشت.

 

ابداً فکر نمی‌کردم رابطه ما به این صورت و مکان فعلی برسد.

 

تصمیمش را مثل پتکی بر سرم کوبید… اراده همایونی بر این افتاده که من در کرمان بمانم.

 

مرحمت کردند، سقفی هم بالای سرم ساختند و مستمری که قرار بود به‌زودی برقرار شود.

 

منت این آخری گردنم نمی‌رفت، پدرم در آسمان‌ها هم مراقب دخترش بود.

 

تمام شب با خودم کلنجار رفتم، حضورم در زندگی فرهاد مثل طوفانی بود که ناغافل بر سر کسی خراب شود و این‌طور رفتن از زندگی‌اش شبیه سیل!

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت389

 

 

 

چه تشابهی زندگی من داشت با انواع و اقسام بلایای طبیعی!

 

فرهاد خواست که من را در زندگی‌اش وارد کند ولو در نقش یک رابطه هوس‌آلود و حالا با اتمام هوس، شازده قجری به مثابه پدران تاجدارش، دستور به حذف می‌داد. منتها…

 

کورخوانده بود، نه عهد قجر بود، نه من بنده زرخریدش بودم!

 

گور پدر هر احساس احمقانه‌ای که کودکانه در دلم روشن شد.

 

سراغ چمدان کوچکم رفتم و وسیله‌ها را داخلش می‌چپاندم.

 

فرهاد و بچه‌هایش قرار بود روز بعد به تهران برگردند.

 

باید خودم را از این بندهای پوشالی رها می‌کردم.

 

نفهمیدم کی وارد اتاق شد.

 

_ پریناز، چند بار صدات کردم، چرا جواب نمی‌دی؟

 

بدون بلند کردن سرم گفتم:

 

_ متوجه نشدم.

 

_ داری چکار می‌کنی؟

 

_ وسایلم رو‌ جمع می‌کنم.

 

این‌بار به صورتش زل زدم، دیدن ابروی بالا پریده‌اش مرا در تصمیمم مصمم می‌کرد.

 

_ متوجه نمی‌شم، وسایلت رو‌ برای چی جمع می‌کنی؟

 

_ به خودم مربوطه، در اصل این مسأله کوچک‌ترین ارتباطی به تو نداره. رابطه ما تموم شده. البته… شناسنامه و یه سری مدرک من دست وکیلته که خب باید زودتر به دستم برسونی.

 

جلوتر آمد و چمدان را با پایش کنار زد.

 

_ زده به سرت؟ متوجه هستم که پریودی ولی این اندازه بی‌عقلی و‌سبک‌سری رو‌ نمی‌فهمم.

 

_ با من درست حرف بزن، من نه نوکر پدرتم، نه ازت خرده‌برده دارم. می‌بینی که وسایلم رو‌ جمع می‌کنم، باقی قضیه هم به تو یکی هیچ‌ربطی نداره.

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت390

 

 

_ پریناز، از صبر من سوءاستفاده نکن.

 

پوزخند زدم.

 

_ الآن سوءاستفاده کنم می‌خوایی چه غلطی بکنی؟ هان؟ نکنه باورت شده عهد پادشاه ویزویزکه، توام شازده دماغ‌السلطنه! از این خبرا نیست دیگه، جناب. بفرما کنار.

 

چمدان به دست جلویش ایستادم. در را محکم بست و‌ بازویم را کشید.

 

_ دهنت‌و می‌بندی یا نه؟

 

_ به‌قول خودت؛ خیر. این تریپ عصبانی رو‌ هم برای من برندار… یه زنگ می‌زنم پلیس ۱۱۰ بیاد جمعت کنه.

 

فریادش در سرم پیچید:

 

_ پریناز!

 

صدایم را بلندتر بردم.

 

_ صدات‌و برای من بلند نکنا، دیگه سفته هم نداری که جوابت‌و ندم.

 

_ پس تمام مشکل تو‌ اون سفته‌ها بودن.

 

_ پس چی؟ عاشق تو بودم، داشتم جهاد اکبر می‌کردم!

 

با مشت به در کوبید و فریادش بلندتر شد.

 

_ گفتم دهنت‌و ببند.

 

در میان فریادهای من و فرهاد، کسی به در می‌کوبید.

 

فرهاد با صورتی قرمز از عصبانیت در را باز کرد، سهند!

 

_ بابا! چی شده؟ صداتون…

 

صدای هوار فرهاد بلند شد.

 

_ برو پایین، سهند. دخالت نکن، بیرون!

 

سهند هردو دستش را به حالت تسلیم بالا برد و‌ سمت من نگاه می‌کرد.

 

_ چیه؟ نگاه نداره!

 

بیرون رفت و‌ فرهاد در را با لگد به‌هم زد.

دسته چمدان را گرفتم و جلویش ایستادم.

 

#پاییز_نوشت

یادمان باشد

بهشت را به بها می‌دهند نه به بهانه ✌️

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت391

 

 

_ برو کنار.

 

چند نفس عمیق کشید و‌ تن صدایش را پایین آورد.

 

_ کجا داری می‌ری؟

 

_ با این‌که ابداً بهت ربطی نداره ولی می‌گم، برمی‌گردم تهران.

 

_ پریناز، مگه تو نمی‌خواستی مستقل باشی، اون آپارتمان مال توئه، بمون… تهران جایی…

 

به میان کلامش پریدم.

 

_ تهران جایی ندارم؟ از کجا می‌دونی ندارم؟ مگه تو از گذشته من خبر داری؟ فکر کن یه کرور آدم می‌شناسم! فکر کنم خوشحال بشن برام کاری بکنن.

 

اسمم را صدا می‌زد، هربار بلندتر از قبل ولی ادامه دادم:

 

_ این‌که کجا می‌رم، چکار می‌کنم، چطور زندگی می‌کنم به تو ابداً… ربطی… نداره.

 

چیزی از کنار سرم رد شد و‌ آینه قدی کنار اتاق را شکاند.

 

بدون اهمیت به تکه‌های شیشه ریخته پشت‌سرم، با تنه‌زدن از کنارش رد شدم که آخرین نیشش را زد.

 

_ پس دنبال این‌ بودی که من‌و دک کنی، بری سراغ کاسبی قبلیت، هان؟ دلت تنگ شده بود براش؟

 

دستم به دستگیره در خشک شد.

 

خودم می‌دانستم که در تهران کسی را ندارم، موسیو فقط!

یک بار گفت اگر بخواهم برایم جا دارد!

 

وقتی دیشب برایش پیغامی فرستادم، این‌که مدتی را ولو موقت پیشش بمانم، جواب داد؛ «بیا پاری، اتاقت حاضره».

 

رو به فرهاد کردم و انگشت اشاره‌ام را به‌سمت سینه‌اش نشانه گرفتم.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت392

 

 

_ این‌که کجا می‌رم، پیش کی می‌رم، با کی می‌خوابم، عاشق کی می‌شم، با کی زندگی می‌کنم هم به جنابعالی مربوط نیست. تو یه آدم بی‌خودی که لیاقت داشتن هیچ‌چیزی رو‌ نداره! زنتم این‌و فهمید که ولت کرد.

 

می‌دانستم غرورش را له می‌کنم ولی مگر فرهاد دقیقاً همین‌ کار را با من نکرد؟

پس نتیجه برابری داشتیم!

 

منتظر نماندم و از اتاق بیرون آمدم.

 

صدای فریادهایش می‌آمد و وسایلی که شکسته می‌شدند.

 

پایین پله‌ها سدا و سهند ایستاده بودند.

 

_ پری، چرا بابام‌و اذیت کردی؟ چرا داد می‌زنه؟

 

دستم را دور شانه‌های کوچکش پیچیدم.

 

_ پرنسس، آدم بزرگا یه موقع‌ها همدیگه رو اذیت می‌کنن، تو غصه نخور. وقتی من برم، بابات حالش بهتر می‌شه.

 

سهند دستم را که به دسته چمدان مشت شده بود گرفت.

 

_ کجا می‌ری، پری؟

 

_ دنبال زندگیم، سهند.‌

 

منتظر نماندم و به‌سمت بیرون ساختمان راه افتادم. ابراهیم جلوی در ایستاده بود.

 

_ پریناز خانم؟

 

صدای سهند از پشت‌سرم می‌آمد. صدایم می‌زد. نمی‌دانستم جواب ابراهیم را بدهم یا سهند را.

 

سهند کوتاه نمی‌آمد. دوید و‌ بازویم را گرفت.

 

_ پری، کجا می‌ری؟ بابام داره سکته می‌کنه.

 

حالی این پسر نمی‌شد! قرار هم نبود وارد ماجرا شود ولی…

 

_ سهند، خواست پدرته که من دنبال زندگیم برم، منم دارم می‌رم منتها به روش خودم. بابات هم سکته نمی‌کنه، نترس.

 

به‌سمت راه‌پله ساختمان حرکت کردم که ابراهیم باز هم صدایم زد.

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت393

 

 

_ بله، آقا ابراهیم؟

 

_ هرجا قراره برید، من می‌رسونمتون.

 

باز هم معرفت ابراهیم!

 

هرچند اگر روز اول همین ابراهیم گیج، مرا سر موقع به خانه خاله برگردانده بود، هیچ‌ داستانی بین من و فرهاد شکل نمی‌گرفت.

 

_ مرسی، ابراهیم. من‌و تا ترمینال ببر، می‌رم تهران.

 

پیدا کردن اتوبوسی که به‌سمت تهران برود سخت نبود.

 

ظهر نشده در جاده می‌راندیم، مقصد، شهر دود‌زده.

 

چه حکمتی داشت که این مسیر برایم با غم می‌گذشت، همیشه در عزای از دست دادن کسی بودم.

 

شاید هم واقعیت نداشت، به‌هرحال من هیچ‌وقت فرهاد را نداشتم که بخواهم از دستش بدهم.

 

ذهنم به هزار راه می‌چرخید و جواب نمی‌گرفت.

 

هیچ‌وقت حضور شادان یا امثال او را در زندگی فرهاد جدی نگرفتم ولی در محاسبات من قوانینی لحاظ نشده بود.

 

اصولی مثل فاصله طبقاتی ما، اصالت خاندان پرطمطراق جهان‌بخش و «کسی نبودن» پریناز!

 

نه مدرک تحصیلی خاصی داشتم، نه چهره‌ای آن‌چنان زیبا و مسحورکننده. گذشته ‌پرافتخارم هم مزید بر علت!

 

واقعاً با چه رویی توقع داشتم فرهاد با همین پرینازی که هست، خوشحال باشد!

 

وقتی اتوبوس کنار یکی از رستوران‌ها ایستاد، اشتهایی نداشتم، طبیعی بود، به جای غذا،  تراوشات تلخ مغزم را نوش‌جان کردم.

 

حوالی تهران، در مکاشفاتم به این نتیجه رسیدم که فرهاد در نوع رفتارش حق داشته، توقعات من زیادی رؤیایی و بچگانه بودند.

 

واقعاً چه فکری کردم که سرش داد زدم!

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت394

 

 

درست که غرور من برایش پشیزی ارزش نداشت ولی این چند ماه اگر مسأله کمربند کشیدن آن شب لعنتی را فاکتور می‌گرفتم، واقعاً اذیتم نکرده بود.

 

یعنی در مقابل تعریف ذهنی من از اذیت، کار ناجوری مرتکب نشد.

 

خیلی مواقع هم از در مهربانی به سبک خودش وارد می‌شد.

 

مهم‌ترین چیزی‌که آزارم می‌داد نگاه از بالا به پایینش بود.

 

سفته را می‌سوزاند، با دست صاحب سفته و بروز نمی‌داد؟!

 

بعد خانه می‌گرفت درست در جایی بسته و کوچک، با سابقه خراب من!

 

توقع داشت زندگی نرمالی را شروع کنم؟ انگار نه انگار که روز قبلش آغوشش را باز کرد تا غصه‌های دلم را برایش بی‌خجالت گریه کنم.

 

درآن حال غم‌زدهٔ روحی، تفاخر و نوع نگاهش را نادیده گرفتم.

 

حس دختر بدبختی را داشتم که مرد سخاوتمندی در ازای دوران کوتاهی آرامش در کنارش، مزدش را چندبرابر داده.

 

مرحمت‌های شاهانه، آپارتمان! زندگی مستقل!

 

البته که از خودم چیزی نمی‌پرسید، امر ملوکانه می‌کرد و من هم کرنش می‌کردم در مقابل اراده‌اش.

 

خیر!

از این خبرها نبود، شاید من همان دختر بدبختی بودم که در ذهن داشت ولی قرار نبود که تا ابد بدبخت بمانم.

 

این را به خودم قول دادم. وقتی جوانه کوچکی را پای درخت توت خشکیده، در زمین پدری‌ام دیدم.

 

من همان جوانه بودم، با دنیا می‌جنگیدم و حقم را می‌گرفتم.

 

دلیلی نداشت منتظر کسی بمانم تا خوشبختی را برایم با زبان و دید خودش هجی کند.

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت395

 

 

از اتوبوس که پیاده شدم، مردی کنار چمدانم ایستاده بود که صورت آشنایی داشت، از محافظین فرهاد.‌

 

با دیدن من بسیار طبیعی جلو آمد انگار که قرار بوده همسفر من باشد.

 

_ خانم، کجا تشریف می‌برید که براتون ماشین بگیرم؟

 

فایده داشت که صحنه‌ای هیجانی خلق کنم و جواب درشتی به سؤالش بدهم؟

 

مثلاً؛«به شما مربوط نیست» یا «خودم بلدم ماشین بگیرم».

 

اول و آخر دنبالم می‌آمد، به‌هرحال من هنوز با فرهاد کار داشتم، مدارکم دستش بود.

 

_ سمت ولنجک.

 

کمی جلوتر رفت، دستش را بلند کرد و‌ تاکسی گرفت.

 

چمدانم را داخل صندوق گذاشت، حتی در ماشین را برایم باز کرد.

 

خواستم بگویم من مثل رئیسش با بازکردن درها مشکل ندارم ولی ادای دخترهای مؤدب را درآوردم و سکوت کردم.

 

قبل‌از سوارشدن، پرسیدم:

 

_ شما اگه قراره دنبال من بیایین، همین تاکسی رو سوار شین، حداقل کرایه الکی ندین.

 

_ نه خانم، شما بفرمایین.

 

سرش را پایین انداخت، منتظر شد سوار ماشین شوم و در را بست.

 

تاکسی حرکت کرد و دیدم که تاکسی دومی دنبالمان می‌آمد.

 

پوف کلافه‌ای کشیدم و نفس عمیقم را بیرون دادم.

 

تاکسی که از مسیر اتوبان به‌سمت شمال شهر می‌رفت، گوشی خاموش موبایلم را روشن کردم.

 

چرا منتظر پیغام‌هایش بودم؟

 

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت396

 

 

سه پیغام تبلیغ داشتم و دو تماس بی‌پاسخ و یک پیغام از سهند‌… با مضمون؛ «خیلی بی‌شعوری!»

نمی‌دانم چرا به پیغامش خندیدم.

 

تاکسی که جلوی خانه وارتان نگه‌ داشت، بدنم سرد بود و سرم درد می‌کرد.

 

پیاده شدم و راننده تاکسی، چمدان را جلوی در خانه موسیو گذاشت.

 

در زدم و از دور تاکسی دوم را دیدم که منتظر بود وارد خانه شوم.

 

زیاد معطل نکرد، در با تقی باز شد.

 

_ سلام، موسیو.

 

_ یا مسیح! پاری، از قبر دراومدی؟ بیا تو ببینم، بیا.

 

چمدانم را بلند کرد و من جلوتر وارد شدم. هوا سرد نبود ولی تن من لرز داشت.

 

_ هرچی از دهنم اومد به فرهاد گفتم.

 

فقط خندید.

 

دستش را به بازویم رساند.‌

 

_ برو تو، از کی غذا نخوردی؟ آدم با شکم خالی که دعوا نمی‌کنه!

 

به‌سمت پله‌های ورودی رفتم.

 

_ باور کن گشنه‌م نبود ولی الآن انگار دلم داره ضعف می‌ره.

 

کاسهٔ چیزی شبیه شوربا را جلویم گذاشت با کمی نان.

 

هر چقدر دلم خواست نان خیس شده در شوربا را با ملچ و ملوچ خوردم. نه غر زد، نه ایراد گرفت.

 

نشسته بود و قهوه می‌خورد.

سؤال هم نمی‌پرسید، واقعاً کلافه‌کننده بود.

 

کاسه جلویم را سمت ظرفشویی بردم.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت397

 

 

_ ولش کن، بیا استراحت کن.

 

_ می‌گم، موسیو، جدی نمی‌خوایی دعوام کنی؟

 

متعجب نگاهم کرد.

 

_ چرا دعوات کنم؟

 

_ نمی‌دونم، خب می‌گم کلی دری وری به فرهاد گفتم.

 

بازهم لبخند زد.

 

_ می‌گم، فکر می‌کنی گروکشی کنه، شناسنامه و مدارکم رو نده؟ هان؟ این مدلی هست؟

 

سرش را رو به بالا تکان داد.

 

_ نه، اون‌جوری نیست. فرهاد یا کاری نمی‌کنه، یا این‌که…

 

چشمم روی صورتش می‌چرخید.

 

_ یا چی؟

 

انگشت اشاره‌اش را نمادین عمود بر گردنش کشید.

 

برو‌ بابایی نثارش کردم و باعث شدم بلندتر بخندد.

 

چیز زیادی نپرسید، معتقد بود باید کمی استراحت کنم و بعد حرف بزنیم.

 

دختر حرف‌گوش‌کنی شدم، به اتاقی که قرار بود بمانم رفتم، اتاقی با دیوارهای پوشیده از عکس خواننده‌های زن! اتاق یکی از پسرها بوده.

 

زیر لحاف خزیدم و چشم روی هم گذاشتم، بازهم در خانه‌ای غریبه.

 

خانه‌ای که قرار بود پناهم باشد… به خانه‌های غریبه این سالیانم فکر کردم، پناهگاه‌هایی که زندگی‌ام را ویران کردند.

 

ناخودآگاه چشمانم خیس شدند ولی چند نفس عمیق پشت هم کشیدم و پلک‌هایم را بستم… خوابی آرام.

 

بیدار که شدم، آسمان غبارآلود بود، نه از کثیفی… آفتاب داشت غروب می‌کرد. چقدر خوابیده بودم؟

 

تنم هنوز درد می‌کرد، دوست داشتم دوش بگیرم.

 

 

#پاییز_نوشت

مولانا شمس را گفت:

پس زخم‌هایمان چه؟!

و او پاسخ داد:

نور از محل آنها وارد می‌شود.

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت398

 

 

وسایلم را برداشتم، می‌دانستم حمام طبقه اول است.

 

موسیو در آشپزخانه مشغول بود، صدای آوازخواندنش را می‌شنیدم.

 

در حمام را باز کردم که صدا زد:

 

_ پاری، شیر آب گرم و سرد جابه‌جاس… یخ نکنی!

 

عجب گوشی!

 

_ مرسی، موسیو.

 

دوش گرفتم، البته به مصیبت. چندسال بود سرم را با شامپو تخم‌مرغی نشسته بودم، نرم‌کننده هم نداشت، موهایم مثل چوب شدند!

 

ولی حمام خوبی بود، رخوت را از تنم رد کرد.

 

باید یک لیست می‌نوشتم از وسایل ضروری، لازم بود خرید کنم.

 

به آشپزخانه که رفتم، موسیو پای گاز بود.

 

_ چه می‌کنی، دلاور!

 

خندان با صورت سرخ‌و‌سفیدش برگشت.

 

_ به‌به، بیدار شدی، حموم کردی، حالت بهتره؟

 

_ اوهوم، خوبم، خیلی بهتر شدم. چرا همه‌ش پای گازی، موسیو؟ مهمون‌بازی می‌کنی؟

 

_ نه، پاری، من یه عمر آشپز بودم، عادت دارم، دوست دارم.

 

چشمکی زدم.

 

_ خلاصه گفته باشم، من غذام اندازه گنجیشکه! یه شیکمم بیشتر ندارم.

 

به‌سمت گاز برگشت.

 

_ ابراهیم زنگ زد.

 

پای کتری رفته بودم که چای بریزم.

 

_ خب؟

 

_ گفت وسیله‌هاتو میاره.

 

_ خوبه.

 

منتظر بودم از فرهاد بگوید ولی خبرش همان بود، بیشتر چیزی نگفت.

 

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت399

 

 

لیوان چای داغ را بین انگشتانم فشردم، کمک می‌کرد نوک بی‌حس سرانگشتانم به زندگی برگردند.

 

زیر گاز را خاموش کرد و سر میز نشست.

 

_ تعریف کن ببینم.

 

_ چی بگم؟

 

نفسم را بیرون دادم.

 

_ یادته سفته داشتم دستش؟

 

_ خب؟

 

_ سفته‌ها رو نابود کرده، یعنی در اصل… ببین چندوقت پیش داشت گاوصندوقش رو تمیز می‌کرد، منم براش پای کاغذخردکن برگه‌های بی‌خودش رو‌ خرد می‌کردم. یه بسته داد گفت خرد کن… خواستم نگاه کنم، داد زد که «خرد کن»… نگو همون سفته‌های من بوده.

 

_ مطمئنی همه رو خرد کرده؟ خودش گفت سفته نداره ازت؟

 

_ آره، خودش گفت.

 

قلبی از چایم نوشیدم.

 

_ بعدش رفتیم کرمان.. حتی بم! خونه پدریم، مزار خانواده‌م… می‌دونی خیلی برام سخت بود ولی فرهاد همه‌جا کنارم وایساد، تنهام نذاشت.

 

با تعجب ابروهایش بالا پریدند.

 

_ خب! بعدش؟

 

_ هیچی دیگه، بعداز یه سفر عالی، من‌و برد یه آپارتمان رو نشونم داد، یه کلیدم داد دستم که این‌جا آپارتمانته، وکیل هم حقوق پدرت رو برات دایر می‌کنه، زمین پدریت رو هم برات دارم پس می‌گیرم. توام بمون کرمان، مستقل زندگی کن… خداحافظ.

 

_ یعنی گفت بمونی کرمان؟ تنها؟

 

_ بله. منم اول حرف نزدم ولی دیدم که این آدم… یعنی موسیو این چشه؟ خسته شدم بس‌که نشستم برام بریدن و دوختن. انگار من آدم نیستم، نظر ندارم، عقل ندارم… والا من فقط پول ندارم! باقی چیزام مشکلی نداره.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان پیاده رو خلوت خیابان ولیعصر به صورت pdf کامل از بابک سلطانی

        خلاصه رمان:   ماجرا از بازگشت غیرمنتظره‌ی عشق قدیمی یک نویسنده شروع می‌شود. سارا دختری که بعد از ده سال آمده تا به جبران زندگی برباد رفته‌ی یحیی، پرده از رازهای گذشته بردارد و فرصتی دوباره برای عشق ناکام مانده‌ی خود فراهم آورد اما همه چیز به طرز عجیبی بهم گره خورده.   رفتارهای عجیب سارا، حضور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به تماشای دود
دانلود رمان به تماشای دود به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان به تماشای دود :   پیمان دایی غیرتی و بی اعصابی که فقط دو سه سال از خواهر‌زاده‌ش بزرگتره. معتقده سر و گوش این خواهرزاده زیادی می‌جنبه و حسابی مراقبشه. هر روز و هر جا حرفی بشنوه یه دعوای حسابی راه می‌ندازه غافل از اینکه لیلا خانم با رفیق فابریک این دایی عصبی سَر و سِر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خواب ختن به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

  خلاصه رمان:   می‌خواستم قبل‌تر از اینها بگویم. خیلی قبل‌تر اما… همیشه زمان زودتر از من می‌رسید. و من؟ کهنه سواری که به غبار جاده پس از کوچ می‌رسیدم. قبلیه‌ام رفته و خاک هجرت در  چشمانم خانه کرده…   خوابِ خُتَن   این داستان، قصه ای به سبک کتاب «از قبیله‌ی مجنون» من هست. کسانی که اون داستان رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری 63

  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش گرفته !     پایان خوش     به این

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مصنع أنابيب HDPE
11 ماه قبل

The factory’s dedication to quality is evident in the superior performance of their HDPE pipes, which are known for their exceptional strength and durability. Elitepipe Plastic Factory

:///
:///
11 ماه قبل

بمیرم واسه پرینازززز وای عالی بود😭😭

P:z
P:z
11 ماه قبل

خیلی پارت خوبی بود
یعنی عالیییی بوددد
مرسی ازت فاطمه جانم

همتا
همتا
11 ماه قبل

ینی هرچقدر بگم این رمان عالی و خاصه کم گفتم
مرسی از نویسنده و ادمین عزیز

خواننده رمان
خواننده رمان
11 ماه قبل

خیلی خوب بود کاش پارت بعدی زودتر میومد

nah
nah
11 ماه قبل

عالی

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x