خودم در را برایش باز کردم، لازم نبود تعجب کنم که آدرس مرا از کجا داشته، یا چطور حدسزده که خانه هستم.
جناب محمود خان، واحد ارتباطات سیار، از طرف دیگر خیابان برایم سر خم کرد.
_ سلام، پریناز خانوم.
_ سلام، بفرمایید.
کنار رفتم تا وارد حیاط شود.
پشتسر من تا پذیرایی آمد، موسیو مشکوک نگاهمان میکرد.
_ ببخشید، من اسم شما رو فراموش کردم.
_ عامری هستم، دخترم.
_ جناب عامری، براتون قهوه میارم، تشریف داشته باشین.
بهسمت آشپزخانه رفتم.
_ پاری، این عامری چه میکنه اینجا؟
_ میشناسیش؟ همونه که رفته بود دنبال کار ارث من، حقوق از سمت بابام.
_ عجب!
_ میایی ببینی چی میگه؟
ابرویش بالا پرید.
_ خودت حرف بزن، من چی بگم؟
_ حالا بیا دیگه، بشین گوش کن، من وکیل میبینم استرس میگیرم.
_ این وکیل قالتاقش نیست، آدم حسابیه، نترس.
_ بیا قربون اون کله کچلت برم، بیا نبینه من تنهام.
با غرغر پشتسرم آمد.
_ تنهام، تنهام… تنهایی که باشی! وکیله، بشین گوش بده!
با ظرف قهوه جلو رفتم.
عامری مدارکی را از کیفش بیرون کشیده، عینک نزدیکبینش را به چشم زد.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت405
_ زحمت کشیدید، خانوم.
از کنارم سرک کشید سمت موسیو.
_ بارو موسیو وارتان، اینچهپسی یس؟
موسیو جلو آمد و با پیرمرد دست داد.
_ مرسی پیرمرد، خوبم… خوب!
اینکه موسیو، عامری را میشناخت، دلم را گرم کرد.
بدون مقدمه رو به من کرد:
_ خب خانوم، باید بگم که کار سختی بود ولی انجام شد. حقوق پدر مرحومتون، زمین منزل پدریتون و البته…
مدرک دیگری را هم جلویم گذاشت.
_ یه باغ پسته که مادرتون ازش سهم داشتن.
چشمهایم گشاد شدند.
_ باغ پسته؟! مامان من باغ نداشتن!
_ درسته، شما هم اشاره نکردین، ولی در بررسیهای من مشخص شد که مادر شما دوتا برادرناتنی داشتند که تصور میکردن خواهرشون فوت شده، البته بعداز زلزله تصورشون متأسفانه درست بوده ولی کلاً از وجود شما خبر نداشتن.
ترس برمداشت! دو فامیل ناتنی؟! تنیها چه کردند که ناتنیها کنند.
_ آدرس منو که ندادین بهشون؟ کاش نمیگفتین من زندهم، اصلاً ارثم نمیخواستم ازشون.
_ دخترم، چه حرفیه؟ حق شما بود. درضمن من با جناب جهانبخش مشورت کردم و ایشون…
خواستم به میان کلامش بپرم که موسیو جای من گفت:
_ این دختر رو ترسوندی، عامری!
عامری تکسرفهای زد.
_ چرا، پریناز خانوم؟ ارثی بوده متعلق به شما، اونها هم اصرار داشتند به ملاقات، ولی من گفتم محل زندگی شما، مشخصاتتون امانته دست من، هر حرفی دارن از طریق من باشه. جناب جهانبخش هم اینطور دستور دادن، گفتن بههیچعنوان تمایل ندارن کسی مزاحم شما بشه.
مزاحم اصلی که خودش بود.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت406
_ ممنونم ازتون.
پیرمرد عینک از چشمش برداشت.
_ بالاخره سهمی دارید از اون باغ حیف بود چشمپوشی کنید.
برایم سؤال بود که چرا مامان هیچوقت از این دو برادرناتنی حرفی نزده؟!
حتماً روابط جالبی نداشتند.
قهوهاش را مزهمزه کرد.
_ ببخشید، آقای عامری، حقالوکاله شما چقدر میشه؟
ابروی موسیو و عامری باهم بالا پرید، چرا؟ سؤال من تعجب داشت؟
_ دخترم، اصلاً شما لازم نیست وارد این جزئیات بشید. مراتب کاری من و جناب جهانبخش…
به میان کلامش پریدم.
_ من چکار به جناب جهانبخش دارم؟
_ خانوم، من از شما حقالوکاله بگیرم، ایشون منو از وکالت خودشون خلع میکنن، شما راضی هستید بعداز یک عمر کار، ایشون عذر منو بخوان؟
صورتم جمع شد، حتی در غیابش هم آچمزم میکرد.
عامری که رفت موسیو به پشتم زد.
_ باغدار شدی.
_ فرهاد عاشق پستهس.
موسیو که لبخند دنداننمایی تحویلم داد آرزو کردم، کاش این دهان گشاد را میبستم و آبروی خودم را نمیبردم.
زنگ در دوباره زده شد، حدس زدم عامری چیزی جا گذاشته ولی با باز شدن در، تعجبم کامل شد.
_ سلام پری، ورنپری! ما رو نمیبینی خوشی؟
_ اینجا چکار میکنی؟
مرا با دست کنار زد.
_ بهپا کنار بابا، بهپا کنار… اومدم موسیو رو ببینم.
_ سهند!
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت407
بیاهمیت به صدازدنش، وارد شد و مستقیم بهسمت خانه رفت، صدایش را میشنیدم.
_ موسیو، سلام…چطوری؟ کمپیدا شدیا، دلمون برات تنگ شده.
وارد سالن شدم و در را پشتسرم بستم، هوا سوز داشت.
_ اینجا چرا اومدی، سهند؟
– خیلی بیادبی، پری. خب دلم برات تنگ شده بود.
کوتاه آمدم.
_ چیزی میخوری برات بیارم؟
_ شیرینی میرنی داری بیار، از وقتی رفتی توی اون عمارت کوفتم به آدم نمیدن.
به آشپزخانه رفتم، کمی از نانهای گاتا با شیرکاکائو، ترکیب مورد علاقهاش بودند.
با دیدن من پچپچ کردنشان قطع شد.
_ بابات خبر داره اینجایی؟
_ حتماً این گولاخ دم در به اِبی میگه، بعدم اِبی به بابام راپورت میده ولی شما نگران نباش، بابا الآن وضعیتش اسفناکه، ابهتش ریخته، اصلاً یه وضعی!
نگران شدم.
_ چش شده؟
_ خبر نداری دیگه. از وقتی تو اونجوری ول کردی و رفتی، معتاد شده، غذا هم نمیخوره، شده پوست و استخون.
با دست پشت گردنش کوبیدم، آخش بلند شد.
_ چرا میزنی؟!
_ برای اینکه مزخرف نگی.
رو به موسیو کرد، انگار دنبال شاهد بگردد.
_ بابا قاطی کرده، از موسیو بپرس بهت میگه یعنی چی. اصلاً فرهاد قاطی کنه یعنی خود حکومت نظامی! هفته پیش، یه گلدون رو پرت کرد توی شیشه اتاقش… دو روز بعدش یه خدمتکار بدبخت رو با لگد از کتابخونه انداخت بیرون… یارو قسم میخورد که داشته کتابخونه روگردگیری میکرده، نمیدونم بابا چی دیده، فکر کرده داره کتاب بلند میکنه. پریروزم آشپز رو اخراج کرد. دیروز هم ملاقه رو پرت کرد طرف یکی از خدمتکارا، خوب بود یارو جاخالی داد. بگم بازم یا قانع شدی از حجم قاط فرهاد؟
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت408
پوف کلافهای کشیدم از شنیدن اراجیف بیسر و تهش.
_ سدا چطوره؟
نفسش را بیرون داد.
_ خوبه، هفته پیش رفت پیش مامانم. پری…؟
_ هان؟
_ به خدا بابام حالش خرابهها.
رو به موسیو کردم.
_ حال داری شیرینیا رو ببریم باهم؟ دیر میشه.
_ آره، بریم.
سهند این میان نگاهش را بین من و موسیو میچرخاند. شروع کرد به اعتراض.
_ جداً معذب نباشینا… من که مهمون نیستم.
موسیو به شانهاش زد.
_ پا شو تو رو هم بذاریم خونه… اصلاً مگه تو نباید این ساعت مدرسه باشی؟
گوشش را خاراند.
_ نه، زنگ آخر معلم نداشتیم، تعطیلمون کردن.
ظرفهای شیرینی را برداشتیم و داخل صندوق ماشین چیدیم، مثل همیشه.
سهند خواست جلو بنشیند که نگذاشتم، موسیو پشت رل بود.
ماشین را از حیاط داخل کوچه برد و یک لحظه توقف کرد.
پیاده شدم و یک نان شیرمال گاتا را به محمود دادم، مثل همیشه فقط تشکر کرد.
چشمهای سهند تیزشده مرا زیر نظر داشت، گاهی حالات صورتش مرا بهشدت یاد فرهاد میانداخت، پدرش نبود ولی همخون بودند.
_ این مرتیکه گولاخ رو خریدی؟ رشوه میدی بهش؟
سرم را به عقب چرخاندم.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت409
_ رشوه چیه آخه! یه نون شیرمال بردم براش. نترس، گزارش لحظه به لحظه میده به ابوی بزرگوارت.
دستبهسینه شد و به صندلی تکیه داد، حالت قهر کردن.
تا پخش کردن شیرینیها در کمال تعجبم ساکت بود، نزدیک عمارت که رسیدیم گفت باقی راه را پیاده میرود.
قبلاز پیاده شدن، رو به من کرد.
_ من که نفهمیدم چرا یههو زدین به تیپوتاپ هم ولی… بابام حالش خوب نیست.
در را بست و رفت.
قد و قامتش بلند بود، سنی نداشت اما انگار آدمهای اطرافش را خوب میفهمید.
پسری باهوش که غم و اندوهش را در قابی از شوخی و لودگی میپوشاند.
رابطه من و فرهاد هرچه که بود، سهند را قاتی ماجرا نمیکردم، سهند برای من همیشه همان پسرک مهربان و دوست داشتنی میماند.
در مسیر برگشت به خانه بودیم. موسیو ماشین را داخل حیاط پارک کرد، کند راه میرفت.
روی تخت چوبی زیر درخت مجنون نشست. تخت لخت وعور، در این فصل سال و سرما، کسی زیاد بیرون نمینشست.
_ خسته شدی، موسیو.
با انگشتان کوتاه و چاقش، چشمها را ماساژ داد.
_ سهند راست میگه که حال فرهاد بده.
کنارش نشستم.
_ باهاش حرف زدی؟
_ نه.
خیره به صورتم زل زد.
_ همهش تقصیر تو نیست، پاری. سالگرد تصادفه.
دستم را بیاختیار روی سینهام گذاشتم.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت410
موسیو ادامه داد:
_ روز بعداز تولد فرهاد بود. چهارده سال پیش.
_ طفلک فرهاد.
حتی تصورش هم کمر را میشکاند.
◇◇◇
فرهاد
چند هفتهای از نبودنش میگذشت، اوضاع بهحال عادی برگشت.
تعجبی نداشت، همیشه فکر میکردم با نبودن فروغ دنیا جای نفسکشیدن نخواهد بود… اما به بیرحمی برایم ثابت کرد که عدد سالیان زندگیام بدون فروغ، زیاد و زیادتر میشد.
پریناز هم لنگه فروغ! زنهای کلهشق! چه کسی گفته که غرور و لجبازی مختص مردان است؟
احتمالاً با زنی از قماشی که من دیدم روبهرو نشده.
مهم هم نیست تبارشان به دولو قاجار برسد یا یک ژنتیک ناشناخته از دل کویرهای کرمان، در لحظات خاصشان، کپی برابر اصل هم هستند.
عقلم که پروندهاش را در همان آپارتمان کرمان بست ولی دلم هرازگاهی عملیات انتحاری انجام میداد.
مثلاً نصفهشبها دستم دنبال موهای پریشانش میگشت، یا در مسیر حمام به عادت میگفتم: «پریناز، حوله منو بده».
باید گلولهای وسط قلبم مینشاندم که افاضات زیادی نکند. انصافاً دلم تنگ بود برای مکالمات بیسر و ته و طولانیاش، «رادیو نشاط» من چند هفته بود که دیگر وجود نداشت.
کارهای تجارتخانه مثل ساعت پیش میرفت.
با داستان انبار و فضاحت بعد، آرمان هم در جای خودش نشست، مردک طماع و بیچشم و رو.
ابراهیم روزانه گزارش میداد مثل همیشه؛ از اوضاع انبارها، وضعیت کالاهای ترخیص شده، اوضاع سدا و برنامههایش، سهند… خانه وارتان…
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت411
این خانه وارتان هم خیالم را جمع میکرد و همزمان عامل دلخوریام!
پیرمرد عمری کنار من ماند، دست آخر شد آدم فروش!؟
خدمتکار اعلام کرد که ناهار حاضر است.
سر میز، سهند بیحال و حوصله سلام داد، از بعد رفتن پریناز، نشاط این بچه هم ته کشید.
_ مدرسه چطور بود؟
از خوراک گوشه بشقابم کشیدم، بوی خوبی داشت، مزهاش بهتر.
خدمتکار با ترسولرز ایستاده بود، انگار منتظر پرتشدن چیزی باشد.
حقیقتاً بیدلیل عصبانی نمیشدم هرچند که پرتکردن سوپخوری با دیدن یک تار مو امری خارج از قاعده نبود.
_ خوب بود، معمولی.
میدانستم به خانه وارتان رفته.
_ دیر اومدی خونه؟
_ رفتم پیش یکی از دوستام، فکر میکردم مریضه ولی خیلی هم حالش خوب بود.
پس حال پریناز هم خوب بود… که اینطور.
کمی از آبلیمو روی سالاد ریختم.
_ نظرت چیه که امسال برای تولدم جشن بگیرم؟
با چشمان گردشده نگاهم کرد.
_ جداً؟ همیشه میگفتی دوست نداری؟!
_ چون بلافاصله بعداز سالگرد بود حوصله نداشتم وگرنه همیشه برای تولدهام جشن میگرفتم. اصلاً حس میکنم این عمارت به کمی شادی و جنبوجوش نیاز داره.
با گفتن «فکر خوبیه» مشغول خوردن غذایش شد.
تصمیم ناگهانی بود ولی واقعاً فکر بدی نبود.
به همه نشان میدادم که اوضاع فرهاد چقدر مناسب و متعادل است.
مطمئنم خبرش به گوش آنهایی که باید هم میرسید.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت412
چند روزی که گذشت، ابراهیم کارتهای دعوت را به دست مدعوین میرساند.
یک مهمانی خصوصی با حضور دوستان و آشنایان. تعدادی از شرکای کاری و همین.
واقعیت تولد من، دو روز بعداز تصادف پدرم وفرزین همیشه آزارم میداد.
مثل هرسال، حلقه گلی به مزار پدر و فرزین فرستاده شد.
حوالی عصر خودم هم سری به مزارشان زدم.
رزهای سفید حلقهگل، در کنار دو دسته گل کوچک از گلهای وحشی، ترکیب ناهمگونی بودند.
سرچرخاندم به اطراف برای دیدنش، میدانستم که حماقت بود ولی طبق غریزه دنبال دیدنش بودم.
چند شاخه از گلهای وحشی بنفش را با خودم برداشتم، سهم من از حضورش.
از روز قبلاز تولد، خانه شلوغ شد؛ خدمتکارها در تکاپو.
برنامه پذیرایی از حدود صد نفر. گروه موسیقی در گوشهای از سالن بزرگ.
تأکید کردم؛ فقط پیانو و گیتار. اعصابم صدای دیگری را نمیکشید.
با اینکه از شام سلفسرویس بیزار بودم پذیرفتم که بهترین پذیرایی از صد نفر، همان روش سروسرویس است.
غذاهایی سبک، فینگر فود، کباب در سیخهای کوچک چوبی، چند نوع دسر در ظرفهای کوچکی که قرار بود دور کیک تولد چیده شوند.
کیک با طرحی کلاسیک، مشکی و طلایی.
از همه مهمتر، اختصاص گوشهای از سالن برای نصب بار موقت، سرو نوشیدنیهای خاص برای مهمانانم مسألهٔ مهمی محسوب میشد.
سلیقههای خاص! مدعوین دماغ بالا!
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت413
مهمترین خرج مراسم، همان مشروباتش بود.
کتوشلوار مشکی مثل همیشه، پیراهن خاکستری و کراوات نقرهای.
کاش به ذهنم میرسید، یک دوستدختر برای شب تولدم هم سفارش میدادم!
البته شادان میآمد، قرار بود گزارش مالی دفتر جدیدم را بدهد.
همینکه کنار من میایستاد و احتمالاً یکیدو راند باهم میرقصیدیم کافی بود که ابلهان شروع به لبخندهای احمقانه کنند و در سرشان فکرهای مریض را بال و پر دهند.
قبلاز رسیدن مهمانهای مهم، چند مدرک را در دفترم بررسی میکردم. در اتاق زده شد، ایرج؟
من جداً این ابله را دعوت کردم؟
_ سلام بر والاحضرت همایونی، افتخار دادین که عمله و چاکران در روز مبارک تولدتون، برای دستبوس و پابوس به آستان شما شرفیاب بشن.
_ زود اومدی، ایرج.
_ یعنی چه کردیها! فکر کنم چند ساله این عمارت روی مهمونی به خودش ندیده.
_ صحیحه.
جلوتر آمد و در اتاق را نیمهباز گذاشت.
_ پری خانوم کجاس؟ ناراحت نمیشی من یه دور باهاش برقصم؟
داشت زیادهروی میکرد. با دیدن صورت من به حرف افتاد.
_ خیلهخب بابا، تحفه! فقط خودت باهاش برقص، نوبرشو آورده!
_ پریناز اینجا نیست، ایرج، خیلی وقته که رفته.
چانهاش کش آمد و همانموقع کسی به در ضربه زد.
شادان در پیراهن شب مشکیرنگ.
قد بلندش را با پاشنههای پنجسانتی بالاتر هم نشان میداد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 12
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لطفا پارت جدید رو بذارید دیگه
فاطمه جان گلادیاتور چیشد؟سال بد رو هم بذار لطفا ممنونم
شازده پریناز جونمو دعوت نکرده؟
توروخدا خواهش میکنم اصلا التماس میکنم زودتر پارت بعدی رو بذارید
ممنونم عزیزم واقعا عالیه
یعنی والا حضرت پریناز و موسیو رو دعوت نکرده ؟ممنون فاطمه جان لطفا زودتر پارت بذار
مرسی فاطمههه
یکی از بهترین رمانایی که خوندم
تروخدا اینو به موقع بزار لطفاا
مرسیی
عالییییی عاشقشم
لطفا تند تند پارت بزار