_ خب؟
_ خب که الآن آقا همه رو میبنده به فلک!
_ شلوغ نکن. ابراهیم. یه باغ بوده، بابت قرضم به نامش کردم. حالا دعوای چی راه انداخته من نمیفهمم. اصلاً منو میخواد چکار! خودش حل کنه دیگه!
در دلم فکر کردم کاش به موسیو زنگ میزدم، حداقل اگر فرهاد بلایی سرم میآورد، موسیو میدانست آخرین بار کجا دیده شدهام!
عمارت که همان بود، تغییری نداشت.
ابراهیم ماشین را تا نزدیک پلهها برد.
از ماشین پیاده شدم که با منومن گفت:
_ پریناز خانوم، میگم جسارته… آقا الآن خیلی عصبانی هستن، شما اگه امکان داره خانومی کنین، حرفی نزنین، بذارین قضیه حلوفصل بشه.
_ وا …آقا ابراهیم! حرفا میزنیا!
با باز شدن در، متوجه اوضاع غیرعادی عمارت شدم، صدای داد زدن که نه ولی لحن عصبانی فرهاد به گوشم میرسید.
بهسمت اتاق فرهاد راه افتادم.
محمود بیچاره گوشه اتاق ایستاده بود.
_ سلام، آقای جهانبخش. خوبین، آقا محمود؟
وقتی به سمتم برگشت، گوشهایش به قرمزی میزد، تجربهام میگفت در اوج عصبانیت است!
_ تشریف آوردید، خانوم؟
ابراهیم درست دو قدم پشتسرم بود. رو به ابراهیم کرد.
_ این آقا فعلاً برن انبار.
محمود با گردنی زیر افتاده دنبال ابراهیم راه افتاد.
_ در اتاق رو ببند، پریناز.
_ هوا گرم میشهها! بذارم باز باشه؟ باد بیاد؟
سرش را جوری بلند کرد که صدای رگبهرگ شدن گردنش را شنیدم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت439
_ بله، چشم، اصلاً باد هم چیز مناسبی نیست.
با بسته شدن در، انگار ماسک خونسردیاش را برداشته باشد.
چند قدم بلند و خودش را به من رساند.
انگشت اشارهاش مثل یک اسلحه آماده شلیک رو به پیشانیام!
_ تو چکار کردی؟ هان؟ با اون مغز کوچیکت منو توی چه هچلی انداختی؟ هان؟ حرف بزن، منتظرم اون دلایل محکمهپسندت رو بشنوم، قبلاز اینکه خودم پای یکی از همین درختای باغ چالت کنم!
متانتم را حفظ کردم و با آرامش جواب دادم.
_ وا! پای درختای اینجا هم آدم چال میکنی؟ من فکر کردم کود آدم فقط مال درختای شماله!
_ پریناز! بهت توصیه میکنم به حرف زدنت فکر کنی!
_ چشم. الآن من نمیدونم چی شده! شما بفرمایین قضیه چیه؟!
دو قدم فاصله بینمان را پر کرد، اینقدر که از ترس عقب رفتم و پشتم به دیوار خورد.
_ باغ پسته، سهمالارث شما، چرا به نام منه؟!
لبخندی زدم و آب دهانم را قورت دادم.
_ فرهاد جان، من بابت سفتهها به شما بدهکار بودم، خواستم یه مقدار ناچیزی از دینم روادا کنم. برای همین از آقای عامری خواهش کردم که موقع انتقال اسناد، اون رو بهنام شما بزنه.
تیز نگاهم میکرد.
_ من از تو جبران خواستم؟
انصاف نداشت!
_ مگه من از تو آپارتمان خواستم؟
خودش را عقب کشید و به چشمانم زل زد.
لبهایش را روی هم فشار میداد انگار مشغول فکر کردن باشد.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت440
سراغ گاوصندوقش رفت، رمزها زده شد و دینگ!
در گاوصندوق را باز کرد، بین کاغذها میگشت و درنهایت پاکتی را بیرون کشید، شبیه همانی که قبلاً با دستگاه خرد کردم.
جلو آمد و پاکت را دستم داد، خودش به لبه میزکارش تکیه کرده و دستبهسینه نگاهم میکرد.
_ بازش کن.
در پاکت را باز کردم و با دیدن چند دسته سفته، ابروهایم بالا پرید.
_ سفتههای کیه اینا؟
_ اسم من روشونه!
_ تو اون روز نصف سفتهها رو نابود کردی، نصفش سرجاشون بود، همینجا… توی گاوصندوق!
بهتزده نگاهش میکردم.
_ ولی، فرهاد … تو گفتی!
پاکت را سمت دستگاه کاغذخرد کن برد و جلوی چشمهایم نابود کرد.
_ من نمیخواستم موندنت پیش من اجبار باشه. بهت گفتم پیشم سفته نداری. الآنم واقعاً دیگه هیچ سفته و برگهای ازت ندارم… اما!
نمیخواستم به جملات بعداز «اما»یش گوش کنم.
_ تو به من دروغ گفتی؟ گولم زدی؟ اصلاً چرا میخواستی منو بذاری کرمان؟
_ من یاد گرفتم که همیشه یه راه فرعی برای خودم بذارم. چیزیکه تو ازش سردرنمیاری، من به هزارتا احتمال همزمان فکر میکنم ولی تو… همیشه منو غافلگیر میکنی!
بهسمت مبلهای جلوی میز رفتم.
_ یعنی باور کنم که ممکن بود یه روز از اون سفتههای باقیمونده استفاده کنی؟
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت441
_ پریناز، من یه جهانبخشم، اینو فراموش نکن.
_ بازم چیزی از من داری؟ راستش رو بگو!
_ ندارم ولی آتو گرفتن از تو برای من نهایتاً چند ساعت زمان میبره.
از جایم بلند شدم.
_ بشین سرجات، موضوع زمین هنوز حل نشده! با حماقت تو، خانواده مادریت اومدن سراغ من که دختر خواهرشون رو تطمیع کردم! زمینش رو از چنگش درآوردم! تمام این خزعبلات رو بهخاطر تصمیم کودکانهٔ تو شنیدم.
_ تصمیم من کودکانه نبوده، اونا هم غلط کردن اومدن سراغ تو و چرتوپرت گفتن. خودم میرم خدمتشون میرسم! فکر کردن کی هستن! شمارهشون رو از عامری میگیرم، با همهشون اتمام حجت میکنم.
لبخند روی صورتش چیزی بین شوخی و تمسخر بود.
_ به من اونجوری نخندها! اصلاً دوست ندارم.
_ قبلاز اینکه بیایی داشتم تصمیم میگرفتم گردنت رو خرد کنم یا نه!
_ الآن دیگه عصبانی نیستی؟
آمد و کنارم روی مبل نشست.
_ خیر.
_ میتونم ازت یه خواهشی بکنم.
_ بله.
_ به محمود کاری نداشته باش، خب؟ زنش پابهماهه، دعواش نکن. باشه؟
خیره نگاهم کرد.
_ نمیشه که بعداز اینهمه داد و فریاد، کسی تنبیه نشه!
_ من با حالت گریون میرم بیرون، گریه زاری هم میکنم، اینجوری همه میفهمن که من تنبیه شدم، خوبه؟
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت442
_ چطوره نگهت دارم، واقعاً تنبیهت کنم.
سرم را به شانهاش تکیه دادم، دلم برای بغل کردنش تنگ بود ولی قول وقرارم…!
_ باید برم، فرهاد، نمیشه بمونم.
_ مشکل کجاست؟
_ اولاً که شما با اون خانوم… یعنی… واقعبین باش! منم با خودم قول و قرارهایی گذاشتم، به پریزاد قول دادم… میخوام خوب زندگی کنم.
_ با خودت قرار گذاشتی؟ قول به پریزاد؟ منظورت چیه؟ با من بد زندگی میکردی؟
_ اجبار برداشته شده، متوجه نیستی؟
_ دیدگاه مذهبی داری؟ جدیده!
دستش را بین دستهایم گرفتم.
_ به خودم قول دادم که اخلاقاً… اصلاً همه اینا به کنار… خب تو خودت تعهداتی داری!
دستش را کشید.
_ برات متأسفم! من هیچوقت در رابطه تعدد رو نمیپسندم، حتی روابطی که خارج از چهارچوب ازدواجم بوده.
_ یعنی، شادان؟
_ تاجر خوبیه! و البته از نظر عقلی، خیلی پخته و کاردانه! نه اینکه دچار هیجانات آنی بشه و تصمیمات کودکانه بگیره.
زانوهایم را بغل کردم.
_ هرچی دلت میخواد به من میگیها! میذارم به حساب تنبیهم! حداقل اشکم راحتتر دربیاد، طبیعیتر بشه.
از جایش بلند شد و پشت به من رو به پنجرههای قدی ایستاد.
_ پریناز، تو از من چی میخوایی؟
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت443
از جایم بلند شدم.
_ فرهاد، من چیزی نمیخوام، چون حتی فکر کردن به خواستههام هم مسخرهس… اگه بخوام عاقلانه فکر کنم همون مثال معروف میشه، کبوتر با کبوتر…
بهسمت من برگشت. یک دست در جیب شلوارش…
_ اگر یه شاهین تصمیم بگیره با یه پرنده ریز و پرسر و صدا… مثلاً گنجیشک اشیمشی پرواز کنه، نظر کسی رو نمیپرسه.
_ نظر گنجیشک رو چی؟
نزدیک شد، همانطور دست در جیب ولی… یک دستش تار مویی را از صورتم کنار زد.
چیز عجیبی بود در نگاهش… تردید؟ محبت؟ تفاخر…؟ نمیفهمیدم.
_ گنجیشک دو راه داره، یا قبول میکنه یا اینکه، قبول میکنه.
بهسمت در خروجی رفت و همزمان با بازکردن در ابراهیم را صدا زد.
مرد بیچاره که نگرانی از صورتش میبارید دواندوان آمد.
_ پریناز، رو برسون منزلشون.
بلافاصله رو به من کرد.
_ تلفنت دمدست باشه. عصر بهخیر.
قدمهای بلندش بهسمت میز کار و چنان نقابی به صورتش داشت که هیچکس باور نمیکرد درست چند لحظه پیش، از برنامه پروازش با یک گنجشک پرسر و صدا گفته بود.
درست در آن لحظه به اجزای صورتش دقیق شدم، از همان دقتها که نتیجهاش میشود رأی به زیبایی یا زشتی صورت!
انصافاً بهجز دماغ بزرگ صورت خوبی داشت!
ناگهان سرش را بلند کرد و من هراسان از شکار شدن نگاهم، عملاً فرار کردم.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت444
ابراهیم مرا تا خانه موسیو رساند.
گیجومنگ وارد شدم و واقعاً نمیدانستم در جواب؛«پاری، چرا امشب گیجی؟» موسیو چه جوابی بدهم.
خوابیدن آن شب هم برای خودش داستانی بود!
تا صبح غلت زدم و دقیقاً یکیدو ساعت بعداز اینکه بالاخره خوابم برد، گوشی موبایلم زنگ زد!
فرهاد! جرأت نداشتم تماسش را بیجواب بگذارم.
_ الو؟
_ خواب بودی؟
_ بله، سلام، صبح بهخیر.
_ من امروز تا شب درگیر هستم، اگر احتمالاً کسی از فامیلهای جدیدت سعی کرد باهات تماس بگیره، اکیداً… اکیداً صحبت نمیکنی. کاری بود به ابراهیم زنگ بزن.
_ باشه… اصلاً ببین… اونا که شماره منو ندارن.
صدای نفس آزادشدهاش را در گوشی شنیدم.
_ باشه خب، چرا عصبانی میشی، زنگ زدن، جواب نمیدم.
_ روز خوش.
قطع کرد.
فقط زنگ زد خواب مرا زائل کند!
یکیدو ساعت دیگر هم خوابیدم و اینبار بهخاطر دیر نرسیدن سرکار از جایم بلند شدم.
بیرون در خدا را شکر کردم که محمود منتظرم بود.
حتی نتوانستم خوشحالیام را از دیدنش پنهان کنم.
_ خیلی خوشحالم که میبینمتون، آقا محمود.
انگار حرفم شرمندهاش کرد.
_ ممنون خانوم، دیروز که آقا گفتن برم انبار، اشهدمو خوندم!
_ نه بابا، اونجوریا هم نیستن.
گوشی موبایلم به صدا درآمد و مکالمه ما نیمهتمام ماند. شمارهای ناشناس!
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت445
_ الو؟
_ خانوم پریناز اسماعیلی؟
_ بله، بفرمایین؟
_ رحمتی هستم، محمد جواد.
قلبم یکهو ریخت! نکند…!
_ به جا نمیارم.
_ شما دخترعمه من هستید، خانوم، هرچند ناتنی ولی…
صدای فرهاد در سرم اکو شد؛«اکیداً، اکیداً صحبت نمیکنی.»
به میان کلامش دویدم.
_ ببخشید، من الآن نمیتونم صحبت کنم. روزتون…
اینبار او به میان کلامم پرید.
_ خواهش میکنم، پریناز خانوم، قطع نکنید، من… باید با شما صحبت کنم، اجازه بدید.
چیزی در درونم دوست داشت این فامیل به قول فرهاد «تازه رسیده» را ببیند، بشناسد… شاید جایی ته دلم تمایل داشتم خلاء بیکس و کاری را پر کنم.
_ خب بفرمایید، راستش من خیلی وقت ندارم.
_ کاش بذارید حضوری صحبت کنیم، باورکنید پدرم و عمو جان از وقتی متوجه شدن که شما در زلزله سالم موندید خواب و خوراک ندارن…. اجازه میدید؟
دیدنشان چه ضرری میتوانست داشته باشد؟
_ خب من میتونم کوتاه ببینمتون، آدرس یه کافیشاپ رو میدم نزدیک محل کارم.
_ حتماً، بفرمایید، یادداشت میکنم.
برای حوالی دو قرار گذاشتم و تماس را قطع کردم.
دلم که مثل سیر و سرکه میجوشید. دیدنشان هم ترس داشت و هم هیجان.
خب حرف فرهاد هم بود، گفت اکیداً صحبت نکن، من هم قرار گذاشتم که طرف را ببینم. چقدر حرف گوش دادم!
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت446
هرچند قرار نبود فرهاد از چیزی خبردار شود.
حوالی ساعت دو خودم را رساندم، البته با محمود رفتم.
از در کافیشاپ که وارد شدم، محیط نسبتاً خلوت بود.
شاید سه یا چهار میز مشتری داشتند.
میز چهارنفرهای گوشه کافیشاپ که مرد نسبتاً جوانی با ظاهری آراسته پشت یکی از صندلیهایش نشسته بود.
نمیتوانستم قدش را تخمین بزنم، موهایش را به یک طرف شانه زده و پیراهن آبی آسمانی به تن داشت، کت سورمهای هم روی دسته یکی از صندلیها.
با دیدن من از جایش بلند شد و با تردید اطرافش را نگاه کرد.
متوجه شدم قد متوسطی دارد و چیزی عجیب… پیراهنش روی شلوار بود!
چند قدم جلو آمد.
_ پریناز خانوم؟
_ بله.
با دست به صندلی روبهرویش اشاره زد.
_ بفرمایید.
فکر کردم حداقل دستم را بفشارد یا بغلم کند!
روی صندلی نشستم. نگاهم میکرد ولی نه مستقیم.
_ شما باید…
میان کلامم پرید.
_ محمد جواد. شما دخترعمه من میشید.
ناخودآگاه جواب دادم:
_ ناتنی.
_ درسته.
برای گارسون دست تکان داد، خودش قهوه خواست و من چای.
_ مادرم هیچوقت از خانوادهش چیزی نگفت. میدونستم پدرش فوت کرده. بچه بودم، مادربزرگم فوت کرد. اونم پیش ما زندگی میکرد.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت447
_ بله. حاج بابا، یعنی پدربزرگ پدری من با مادربزرگ شما ازدواج کردن.
_ نمیدونستم.
پیشخدمت سفارشمان را آورد.
جرعهای از چای داغ نوشیدم، کمک میکرد تمرکز کنم.
_ مادر شما… خدا رحمتشون کنه، حاصل همون ازدواج هستن، بعد هم که حاج بابا مرحوم شدن.
چیزی این میان درست نبود.
_ متوجه نمیشم، چطور بعداز مرحوم شدن پدربزرگم، مامانبزرگ اونجا نموندن؟
منمن میکرد.
_ اختلافاتی بود، بین مادربزرگ من و مادربزرگ شما.
متعجب نگاهش کردم.
_ مگه مادربزرگ شما زنده بودن که حاج بابا ازدواج کردن؟
_ بله.
حداقل راستش را گفت.
انگار معادلات عوض میشد، شاید هم من در ذهنم داستان میبافتم.
اینکه مامان و مامانبزرگ از خانهشان رانده شدهاند.
وگرنه چه دلیلی داشت که هیچوقت از گذشته حرف نزنند و سراغ بستگانشان نروند!
_ راجعبه این چیزا میخواستید صحبت کنید؟
سرش را بهعلامت منفی تکان داد.
_ پریناز خانوم، ما یک خانواده قدیمی و سنتی هستیم. بعضی چیزها برامون بسیار اهمیت داره. من به شما حق میدم که کمی در این موارد متفاوت عمل کنید، خب بههرحال شما در محیط متفاوتی بزرگ شدید و البته تربیتتون فرق داشته.
ازحرفهایش سر درنمیآوردم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت448
_ منظورتون رو متوجه نمیشم!
لحنش کمکم عوض میشد، از حالت یک فامیل مهربان، میشد یک غریبه طلبکار!
_ رابطهٔ شما با آقای جهانبخش چیه؟ چرا زمین ارثیهتون رو به نامشون کردین؟
_ من بهشون دینی داشتم که اینجوری ادا کردم.
_ اشتباه کردین، اون زمین میراث ماست.
حرفش زور داشت، اینهمه از خانواده گفته بود و حالا…!
_ میگم بهشون مدیون بودم، اگه زمین مال من بوده، میتونستم باهاش هر کاری بکنم، درسته؟
_ درست نیست. این آدم رو شما از کجا میشناسی؟ میدونی خلافکاره؟ میدونی با کیا سر و سِر داره؟ چه دینی بهش داشتی؟
نمیدانم چرا ضمائرش از جمع به مفرد تغییر کرد.
فرهاد حق داشت میگفت:«اکیداً حرف نزن».
_ فرهاد در حق من محبت کرده.
_ چرا؟ چون باهاش رابطه داشتی؟ از اون خونه فساد کشیدتت بیرون؟!
انگار جاذبه زمین تمام خون تنم را بهسمت خودش کشید، یکمرتبه یخ کردم.
_ خجالت نمیکشین از حرفاتون؟
_ من کاری نکردم که بخوام خجالت بکشم، تو آبروی یه خانواده رو بردی. حیف بابا و عمو که از پیدا شدنت خوشحال بودن!
_ همه این داستانای خانواده و اشتیاق دیدار بهخاطر زمین بود؟ شرمنده! زمین مال فرهاده، برو از خودش بگیر.
از جایم بلند شدم که مچ دستم را گرفت.
_ بشین سرجات، دخترعمه! من راههای زیادی بلدم که بخوام آدمت کنم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت449
دستم را محکم کشیدم.
_ برو جد و آبادت رو آدم کن، مرتیکه!
مابقی فنجان چای را به صورتش پاشیدم و سریع به بیرون دویدم. غافلگیرش کردم… توقع نداشت.
صدای قدمهایش درست پشتسرم بود که خودم را به ماشین محمود رساندم و فریاد زدم:
_ گاز بده، برو… بجنب!
محمود سریع راه افتاد و همزمان از آینه بیرون را نگاه میکرد.
_ چرا فرار کردیم؟ وایمیستادیم دخلشو میآوردم.
برگشتم و روی صندلی نشستم. شال دور گردنم را مرتب کردم.
_ دخل کی رو میآوردی؟ فرار کردیم دیگه، تموم شد.
_ کی بود، پریناز خانوم؟
_ پسردایی ناتنیم. نگی به ابراهیمها!
شروع کرد به جویدن سبیلهایش، اینهم بدتر از من استرس داشت.
کاش من هم کمی سیبیل داشتم!
_ ببین، آقا محمود، شتر دیدی، ندیدی. باشه؟
مشخص بود که ناراضیست!
ولی یک کلمه گفت؛«چشم».
با خودم کلنجار میرفتم که چطور موضوع را با فرهاد مطرح کنم!
شایدهم اصلاً حرفی نمیزدم، شتر دیدی ندیدی! این قطعاً بهتر بود.
مدام حرفها و حوادث را کنار هم میگذاشتم.
بههرحال باوجود زمین، این فامیل پردردسر بیخیال نمیشدند.
شاید هم پسرعمه جانم، بدون هماهنگی و آتشبهاختیار عمل کرده بود؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 138
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اینطور که مشخصه این رمان یه دو سال طول میکشه تا تمام بشه
من همش میام تو سایت ببینم کی پارت میزارین ؟🥺
ممنون عزیزم مثل همیشه عالی بود
با وجود اینکه کاملش رو خوندم ولی بازم پارتا رو میخونم خیلی قشنگه ممنون فاطمه خانم😍
لطفا این رمان و زود به زود بزار خیلی خوبه 😂😂
نگو خوبه
حالا دوباره اینم اشتراکی میکنن
کاملش اشتراکی شد😂
ازوقتی اشتراکی کردن رمانا رو خیلیارونخوندم متأسفانه چون هرچی رفتم اشتراک بگیرم زد انقضا نامعتبر،کاش ازاین اشتراک مسخره دربیان رمانا