درهرصورت پای فرهاد بینوا به جریان باز شده و حداقل جناب محمدجواد خان، از گذشته پرافتخار من اطلاعات کاملی داشتند.
این یکی را چطور از فرهاد مخفی میکردم؟
گوشی موبایلم باز هم زنگ خورد، اینبار نازنین! بیحال جواب دادم.
_ سلام، نازی!
_ سلام، چرا صدات شل و وله؟ خوبی؟
_ آره، میگم برات حالا… کاش ببینمت.
_ چی شده؟
باید به کسی میگفتم که چه گندی به زندگیام خورده. نازی خوب بلد بود همدردی کند.
_ فامیلای جدیدمو دیدم، یعنی فقط یکیشونو.
_ آخ… زنگ زدم همین رو بگم. پری، یه یارو از این فک و فامیلت رفته پیشه خاله! مثل اینکه دیروز رفته، من خونه نبودم. الآن یکی از بچهها بهم گفت… کلی زیر زبونش رو کشیدم تا حرف زد.
پس پتهوپوته مرا خاله بیرون ریخته.
ولی این مردک چطور خاله را پیدا کرده؟
_ آخه این آدم بیخود چطوری خاله رو پیدا کرده؟ من اینقدر بدشانسم؟
_ ببین سر زمین رفته سراغ فرهاد، پیدا کردن اون زیاد مشکل نبوده چون اسم شرکتش توی اینترنت هست، اینم رفته دفتر فرهاد.
_ همونکه رفته داد و بیداد کرده، فرهادم شاکی بود.
_ آره، ولی همونجا، یکی از دفتر فرهاد اسم و آدرس خاله رو بهش داده.
شوکه شده مکث کردم.
_ از دفتر فرهاد؟ کی آخه منو میشناسه؟
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت451
_ اینو دیگه نفهمیدم، ولی به خاله گفته که آدرس رو یه نفر از دفتر آقای جهانبخش بهش داده.
_ که اینطور!
نفس عمیقی کشیدم و ماجرای کافیشاپ را خلاصه برایش تعریف کردم.
_ آخه پری، مغزت چیه به خدا؟! فرهاد بهت گفته با کسی حرف نزن، رفتی با یارو قرار گذاشتی؟ الآن بفهمه، میاد پوستت رو میکنه، توش کاه پر میکنه، میذاره جزو وسایل تزئینی خونهش.
واقعاً که، مثلاً قراربود مرا دلداری بدهد.
_ ببین بد شدا، اعصابمم خرد کرد پسره ولی نکته مثبتش اینه که فهمیدم دفتر فرهاد هم ظاهراً نشتی داره!
_ حالا توام بگرد تو گندی که زدی نکته مثبت پیدا کن.
نفس گرفت و ادامه داد:
_ میخوایی به فرهاد بگی؟
_ اگه یک درصد هم میخواستم مخفی کنم، الآن دیگه نمیشه. خلاصه هر خوبی، بدی از من دیدی حلالم کن!
_ پری، یه گلسر صورتی داشتی، من دوستش داشتم، اونو بده به من، تو که دیگه زیاد زنده نیستی!
بس نمیکرد!
تماس را قطع کردم.
چیزی از ساعت کاریام باقی نمانده بود ولی به جبران کمکاری روزم بیشتر ماندم.
آخرشب که به خانه رسیدم، موسیو هنوز شام نخورده بود.
سریع دوش گرفتم و برای شام میز را چیدم.
بوی خوراکی که پخته بود، مستم میکرد.
_ موسیو، یه دوسه تا از این تریکای آشپزیت رو یاد منم بده، ثواب داره.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت452
خندید و جواب داد:
_ پاری، از تو آشپز درنمیاد، همون شیرینیت رو بپز، استعدادت خوبه.
شام را درکنار هم خوردیم. ظرفها را میشستم و در فکر این بودم که چطور قضیه را با فرهاد مطرح کنم.
به شانهام زد.
_ کجایی، دختر؟
درجایم پریدم.
_ همینجا… همینجا!
_ گوشیت داره خودشو میکشه، برو سراغش.
دستم را آب کشیدم و سراغ موبایلم رفتم.
شازده!
_ الو سلام.
_ مگه نگفتم گوشی دم دستت باشه.
ای بیچاره، خبر نداری که من برای حرفهایت تره هم خرد نکردم.
_ ببخشید، داشتم ظرفای شام رو میشستم.
_ پس شام خوردی! من دارم میام اونجا، شام هم نخوردم, یه چیزی درست کن.
گفت و قطع کرد.
موسیو سراغ تلویزیون رفته و شبکههای خارجی را بالا و پایین میکرد.
_ فرهاد داره میاد اینجا، شامم نخورده.
_ خب چکار کنم؟
_ چیزی نمونده؟
_ نه، تهش رو درآوردیم.
ظاهراً موضوع فقط مشکل من بود.
به رستوران نزدیک خانه زنگ زدم و غذا سفارش دادم.
شانس آوردم که غذا قبلاز رسیدن فرهاد رسید.
نه اینکه زیادی شکمو باشد، به چگونکی انجام فرمایشاتش حساس بود؛ من هم استاد گند زدن!
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت453
وقتی رسید نمیدانستم باید چکار کنم، اصلاً نمیفهمیدم برای چه آمده.
با موسیو خوشوبش میکرد و نمیدانم به چه چیزی میخندیدند.
به حدی گرم حرف زدن بودند که حس میکردم مزاحمم.
_ پریناز، روزت چطور بود؟
وای! سؤال اساسی را پرسید. باید میگفتم؛«پر از گندکاری».
_ خوب بود. شام بیارم برات؟
_ بله.
ظرف پلو و خورشت و کمی سالاد را روی میز چیدم. فقط سالاد کار خودم بود.
در مدت غذا خوردنش کماکان با موسیو حرف میزد.
از صحبتهایشان فهمیدم که کل روز را باکو بوده، البته اول گفت آذربایجان که فکر کردم همان آذربایجان خودمان.
بعداً فهمیدم آذربایجانی که قبلاً مال خودمان بود و الآن خودش صاحب دارد، به یمن پدران تاجدار و بیعرضه همین جناب فرهاد خان!
قاشق و چنگال را کنار بشقاب خالی گذاشت.
_ پریناز، طعم غذا عالی بود.
_ نوش جان.
به ظرف دست نخورده سالاد اشاره کردم.
_ سالاد نخوردی؟
با اکراه نگاهی به ظرف انداخت.
_ قابل خوردن نبود.
ظرف و ظروف روی میز را جمع کردم و به آشپزخانه بردم.
وقتی برگشتم، موسیو از خنده ریسه رفته و فرهاد به من چشمغره میرفت.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت454
موسیو بین غشغش خندیدنهایش گفت که به فرهاد گزارش رستورانی بودن غذا را داده، مردک شیرین عسل! خب حرف نزن، عزیز من.
موسیو از جایش بلند شد.
_ من خستهم، میرم بخوابم.
اگر میماند شاید طرف من را میگرفت، حضورش به دردم میخورد.
_ کجا موسیو جونم؟ نشستیم دیگه!
با چشم به فرهاد اشاره زدم.
بدون خجالت جواب داد:
_ اصلاً نیومده منو ببینه که.
اشارهاش به فرهاد بود… بازهم اصرار کردم.
_ حالا بشین دودقیقه!
فرهاد مرا مخاطب قرار داد.
_ جریان چیه، پریناز؟ اتفاقی افتاده!
موسیو کنجکاو سرجایش برگشت.
_ فرهاد، این یه چیزیش شده! از وقتی اومده داره گیج میزنه.
فرهاد دستبهسینه نشست.
_ بگو، پریناز.
صدایم را آرام کردم، هردو جفت گوش شدند!
_ ببین قضیه اینه که یه مورد نشتی پیش اومده اونم از دفتر جنابعالی.
موسیو رو به فرهاد کرد.
_ اینو ببرش بیمارستان، سرش جایی خورده!
موسیو هم شوخیاش گرفته بود وسط مبحث مهم و جدی نشتی!
فرهاد به من چشمغره رفت.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت455
_ سر اصل مطلب.
_ امروز یه آقایی زنگ زد… یعنی اینجوری شد که من سرکار بودم… یه شماره ناشناس زنگ زد، بعد من واقعاً نمیدونم چرا جواب دادم، دیدم این پسرعمه ناتنیمه بعد…
فرهاد به میان کلامم پرید.
_ من نگفتم اکیداً حرف نزنی؟
موسیو دخالت کرد.
_ خب حالا ، جواب داده دیگه، دوتا داد زده، قطع کرده حتماً!
اینبار رو به موسیو کردم.
_ نه بابا، فقط جواب ندادم که … اصرار داشت حضوری حرف بزنه، منم باهاش قرار گذاشتم، رفتیم کافیشاپ.
فرهاد به صندلی تکیه داد و زمزمه کرد:
_ وارتان، برو استراحت کن، دیروقته.
موسیو صادقانه جواب داد:
_ نه، خوابم پرید کلاً!
واقعاً موسیو مشتاق بود باقی داستان را بشنود. رو به من کرد.
_ باهاش رفتی کافیشاپ؟
سرم را به علامت تأیید تکان دادم و قضیه را برایشان تعریف کردم.
موسیو سرش را پایین انداخت.
رو به فرهاد ادامه دادم:
_ میدونم، نباید میرفتم ولی فرهاد، یکی از دفتر تو بهش آدرس خونه قبلی منو داده. حتماً این. خونه رو بلد نبودن، وگرنه آدرس اینجا روهم میدادن یا حتی قنادی!
بازهم رو به موسیو کرد.
_ وارتان، کنجکاویت هم برطرف شد، من و پریناز رو تنها میذاری؟
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت456
با التماس به موسیو نگاه کردم که از جایش بلند شد و لبخند به لب راه افتاد.
حتی موقع خارج شدن چشمکی هم به من زد.
با رفتن موسیو، فرهاد سمت من آمد و …
بغلم کرد.
_ از پسره ترسیدی؟
اضطراب و نگرانی دود شده و به هوا رفتند.
با دستهایم محکمتر گرفتمش، انگار بخواهد فرار کند.
_ نه، بیشتر دلم میخواست بزنم توی صورتش با اون لحن طلبکار.
بلافاصله چیزیکه مثل خوره مغزم را میجوید، پرسیدم:
_ باید چکار کنیم، فرهاد؟
مرا از خودش جدا کرد و دوباره روی صندلی نشست ولی دستم را هنوز گرفته بود.
_ شما کاری نمیکنی، صبر میکنی تا من موضوع رو بررسی کنم.
_ همهش میترسیدم دعوام کنی، داد و بیداد کنی… چقدر منطقی و خونسرد… واقعاً لذت بردم از برخوردت… ممنونم.
_ واقعیت اینه که تمایل ندارم وارتان برخوردهای خاصی رو از من ببینه. تو هم دختر باهوشی هستی که مسأله رو اینجا مطرح کردی، هرچند که من لیست تخلفاتت رو دارم و بعداً در فرصت مناسب، خدمتت میرسم.
ادامه داد:
_ این پسره چی بود اسمش… فامیل ناتنیت…!؟
_ محمدجواد.
_ احتمال میدم بهزودی این خونه و یا قنادی رو پیدا کنه و بازم بیاد سراغت، باید …
به میان کلامش پریدم.
_ همهٔ شرها از حماقت من شد که اون زمین رو بهنامت کردم. تو که برات مهم نیست، بیا برگردون به خودشون، برن شر رو کم کنن.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت457
_ پریناز!
سرم را بهعلامت چیه تکان دادم.
_ اولاً دیگه وسط حرفم نپر، دوماً… تصمیم تو برای انتقال اون زمین به من درست نبود ولی، من پدر پدرجد همه اون طایفه رو درمیارم، زمین الآن مال منه. شما هم تا تحقیق من تموم بشه، مرخصی میگیری و خونه میمونی.
رابطه مستقیمی بود بین نزدیک شدن من و فرهاد و تبعاتی نظیر خانهنشینیام!
گویا کلافگی به صورتم نشسته بود که ادامه داد:
_ ماتم نگیر، یه موقعیت موقته.
_ گیرم بیاد اینجا، گیرم بره قنادی، چه غلطی میخواد بکنه؟
_ بره در قنادی، داد و هوار کنه، ولو الکی… برای کاسبی اون قنادی بده. بیاد اینجا، دیگه بدتر… یه دختر مجرد، خونه یه مرد مسن ارمنی. نمیخوام برای وارتان دردسر درست بشه.
راست میگفت، بهتر بود مدتی آفتابی نمیشدم.
_ باشه، میمونم خونه.
گوشه مبل تکیه دادم و زانوانم را بغل کردم.
_ سهند و سدا چطورن؟ دلم براشون تنگ شده.
_ خوبن… پریناز، میخوام باهم بریم پیش عمهم.
عمهاش را از مهمانی بهیاد داشتم.
شبیه هنرپیشههای سریالهای آگاتا کریستی بود.
_ همون که فال ورق میگرفتن؟ چرا؟ طوری شده؟
_ دوست دارم عمه ببینتت.
_ قبلاً دیده دیگه!
_ این ملاقات رسمیتره.
این روی فرهاد را نمیفهمیدم، چرا میخواست جنبه رسمی به ملاقاتها بدهد؟ مرا چه به عمهٔ فرهاد.
_ فکر میکنی تهش چی میشه؟ آخه من… تو… الآن عمهت قراره چی بگه؟
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت458
گوشی موبایلش را در دست داشت و چیزی تایپ میکرد.
_ عمه من دید جالبی داره، در اصل در مورد رابطه ما، نظر عمهم برام اهمیت داره.
فکر کردم چه بهتر، همین اول کار عمهش با دیدن من احتمالاً قضیه را منتفی اعلام میکرد.
من هم بیشتر درگیر این عواطف واحساسات احمقانهام نمیشدم.
_ نظر بقیه چی؟
_ قبلاً جواب این سؤال رو دادم.
_ خب چرا باید نظر عمهت برات مهم باشه، نظر بقیه نه؟
_ این کودکانهترین مسألهای هست که مطرح میکنی. من بیست ساله نیستم که دستخوش هورمونهای جنسیم حرف بزنم و تصمیم بگیرم. اگر نظر عمه برام مهمه بیشتر برای اینه که دنیادیدهس و همون عمه باهوشم که از قضا برام عزیزه، تابهحال هیچوقت تصمیمات منو زیر سؤال نبرده. برعکس شما که یاد نگرفتی باید چشمبسته به من اعتماد کنی.
به رویش نیاوردم که استاد اعتمادبهسقف، اگر به حرف شما بود که بنده الآن در کرمان بودم جناب حضرت افخم!
از جایش بلند شد.
_ احتمالاً برای پسفردا با عمه مهلقا قرار میذارم، برای عصر. ساعتش رو بهت اطلاع میدم.
مکافاتی داشتم، مگر میشد بگویم،«نه، نمیام»!
بحث هم نمیشد کرد.
چه در سرش میچرخید، دوست نداشتم رؤیا ببافم ولی… خب منهم آدم بودم و دلم فانتزیهای صورتی میخواست!
هرچند که با فرهاد نهایت فانتزیها به رنگ قهوهای نزدیک میشد تا صورتی!
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت459
_ فرهاد، ببین… من واقعاً نگرانم، حقیقتش عقلم هم قد نمیده.
_ با قد ندادن عقلت کاملاً موافقم، مورد نگرانیت در چه خصوصه؟
چشم چرخاندم برای بیادبیاش!
_ تو کارت با من چیه، مرد حسابی؟ من آخه قد و اندازه توام مگه؟ حالت خوبه؟
خندید.
_ جواب خودتو دادی، من حالم خوبه.
ایستاد رو به پنجره و دستهایش را از پشت بههم قفل کرد.
_ من تاجرم، پریناز. وارد معامله بدون سود نمیشم.
بلند شدم و روبهرویش ایستادم. خیره به چشمان گنگش.
_ من چیزی ندارم بهت بدم. این معامله برای هرکس سود داشته باشه، برای من ضرره. تازه دارم روی پام بلند میشم، میخوای بزنی منو از هستی ساقط کنی.
یک دست را لای موهایم فروکرد و انگار سرم را مثل یک ننو در خودش جا داد.
_ تو حال منو خوب میکنی، این سود منه.
نمیخواستم ولی چشمانم ناخودآگاه خیس میشدند. زیر گوشم زمزمه کرد:
_ من حالت رو خوب نمیکنم؟
بوسهاش نرم بود روی چشمم.
دستهایم پارچه پیراهنش را چنگ میزد، مثل یک قربانی، مثل کسی که تمام هستیاش را کف دست بگذارد، یک قمار… برای منی که اصولاً قمارباز نبودم.
_ تو حالمو خوب میکنی ولی… من میترسم.
کنار گوشم زمزمه میکرد:
_ نمیتونم بگم نترس، من ذاتاً مرد ترسناکی هستم.
_ فردامون چی میشه، فرهاد، اگه حال تو اینطوری نچرخه، برمیگردی سر زندگیت، من میمونم آلاخون والاخون.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 158
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی پرینازو دوس دارم
پارت بعدی میره تا دو سه هفته بعد هوفففف