سرش را سمت من برگرداند. چیزی در این دختر تغییر کرده بود، چشمانش!
انگار فروغی نداشتند.
با دیدن من از جایش بلند شد.
_ سلامت رو نشنیدم.
_ سلام.
گفت و سرش را پایین انداخت.
دست زیر چانهاش بردم و صورتش را بالا گرفتم.
_ اینقدر باهوش هستی که بفهمی من حوصله ناز و غمزه ندارم؟
پاسخش، صدایی از ته چاه بود.
_ بله.
چشمانش انگار پر و خالی میشدند.
این دختر دیشب نبود!
دستم به زیر تیشرت آستین کوتاهش رفت و با یک حرکت از سرش بیرون کشیدم.
سوتین کرم خوش به تنش نشسته بود.
انگشتانم پهلویش را تصاحب کردند و بهسمت خودم کشیدمش.
اعتراضی نمیکرد و البته حقی هم نداشت.
با پشت دست به پوست گردنش کشیدم… پایینتر تا روی سینههایش که…
نگاهم به بازوهایش خورد… و بازوی دیگرش و جایی کنار استخوان ترقوه و…
رهایش کردم و یه قدم عقب رفتم.
_ تنت چرا کبوده؟ صبح اینجوری نبودی.
کلافه جواب داد:
_ بگم شاهکار شماست ناراحت نمیشین؟
_ من یادمه شاهکارام کجا هستن، این کبودیا کار من نیست… مگه من نگفتم بری وسیلههات رو برداری و بیایی؟ تو کی وقت کردی بری سراغ کاسبی جدید؟
سرش به ضرب بالا آمد.
_ لقمه دستخورده، دست خوردهس، آقا. از اولم اینو میدونستین، حالا چه فرقی میکنه، یهکم اینور یهکم اونور؟
بدون معطلی کشیدهای به صورتش کوبیدم.
با پشت دست خون گوشه لبش را پاک کرد.
_ اینو خوردی که یادت باشه جواب منو درست بدی.
کف دستش را تندتند به چشمهایش میکشید.
میفهمیدم نمیخواهد گریه کردنش را ببینم.
_ هنوز منتظر جوابت هستم.
_ جواب چی آخه؟ شما دنبال چی هستی. یه کبودی، دوتا کبودی، سه تا کبودی… ماهیت قضیه اینه که من باید به یه مشت مرد سرویس بدم.
اینبار دستم لای موهایش مشت شد.
قد بلندم اجازه احاطه کامل بر بدنش را به من میداد.
_بهتره بهجای سخنرانی، جواب سؤال منو بدی. از صبح تا عصر به کی سرویس دادی که الآن برای من صغری کبری میچینی؟ بریدن نفست برام کار یک دقیقهس. آدم مهمی هم نیستی، میدم همین ته باغ چالت کنن.
دستم را پس زد و چند قدم عقب رفت.
_ منو تهدید میکنی؟ با چی آخه؟ با کشتنم؟ بیا… بیا جلو… اگه مردی بیا بکش، تودهنی زدنو که همهتون بلدین… یه مشت نر تنبون شل.
چشمهایم از تعجب گشاد شدند.
این دختر رسماً خیال مردن داشت!
دستم بهسمت کمربندم رفت.
چند قدم پا پس کشید.
_ مطمئنم تا چند دقیقه دیگه خودت به غلط کردن میافتی.
با پشت دست به بینیاش کشید.
_ غلط کردن؟ من چند ساله به غلط کردن افتادم. بیا ببینم چی داری توی اون چنتهت، کمربند میکشی منو بترسونی؟ خب شازده دوزاری، من قراره از کتکخوردن بترسم؟ مرگت چیه؟ هان؟ مگه دیشب باکره بودم که یههو افتادی به چک کردن کبودیای تنم؟ تو فکر کن با عشقم خداحافظی کردم… اصلاً باهاش خوابیدم… الآن حالت چیه؟ اصلاً حرفت چیه؟ مگه سراغ دختر آفتاب مهتاب ندیده رفته بودی؟
به سمتش پا تند کردم و قبلاز اینکه فرار کند، بازویش را کشیدم.
با صورت به تخت سینهام خورد.
_ دهن گشادت رو میبندی یا ببندمش؟ ازت سؤال پرسیدم… با کدوم احمقی خوابیدی وقتی من امر کردم بیایی اینجا؟ جواب بده.
تقلا میکرد خودش را از دستم خلاص کند.
_ گفتم که، با دوستپسرم، عاشقمه، عاشقشم.
با دو دست نگهش داشتم و زیر گوشش زمزمه کردم:
_ دوستپسرت؟ عاشقته؟ چطور بلد نبوده باهات یه جوری بخوابه که ارضا بشی؟
دستهایش در کنترل من بودند و اشک، از گوشه چشمهایش روان بود.
_ همهتون کثافتین، همهتون آشغالین…
شروع به لگد زدن کرد.
یه ضربه هم به ساق پایم خورد. دختره روانی!
انگار آتشفشان طغیان کند! آرام نمیشد.
_ خیلی دوست داری بمیری؟ هان؟
_ عرضه نداری، بدبخت ترسو!
رسماً داشت مرا تحریک میکرد تا بلایی سرش بیاورم.
بهسمت تخت هولش دادم. روی تخت بهتر میشد کنترلش کرد.
از نفس که افتاد، بازهم سؤالم را پرسیدم.
_ سؤالم رو برای بار آخر تکرار میکنم، با کی خوابیدی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی قشنگه ولی تلوخدا تند تند پارت بده پارت هشتو که دادی من پارت هفتو کلا یادم رفته بود چی بود دوباره پارت هفتو خوندم تا یادم بیاد بعد پارت هشتو خوندم
چرا دیر به دیر پارت مبذاری