نفس را بیرون داد و سرش را عقب برد.
_ مگه گوی بلورین داریم که بدونیم فردا چی میشه؟ داریم تصمیم میگیریم، مطابق امروزمون.
یک قدم عقب رفتم.
_ تصمیم نمیگیریم، تو داری تصمیم میگیری!
_ تو نخواستی رابطهت با من مثل سابق باشه، تو با خودت قول و قرار گذاشتی… منم بهش احترام گذاشتم. نکنه توقع داری بهزور بندازمت روی کولم و ببرمت خونهم؟
با دستهایم خودم را بغل کردم و به دیوار کنار پنجره تکیه دادم.
_ الآن بگم نظرم عوض شده، منو میندازی کولت و میبری خونهت؟ به نظرم رابطه اون مدلی ما منطقیتره تا اینکه …
دست لای موهایش فروکرد، کلافهاش میکردم، میدانستم ولی چاره نداشتم.
_ بحث کردن بیشتر رو لازم نمیبینم. تو از چیز موهومی وحشت داری که ماهیت واقعی نداره. من تصمیم گرفتم رابطه ما رسمی بشه. درسته که اول بهش اهمیتی نمیدادم ولی الآن معتقدم بهترین کار همینه، رابطه رسمی بین ما. شما هم بهتره سعی کنی قند توی دلت بسابن از این بخت بلند. گزافهگویی رو هم تعطیل کن.
معتقدم که رکگویی فرهاد گاهی برایم سخت بود.
_ با این اخلاقای قشنگت، باید قندم توی دلم بسابن؟
هردو دست را در جیب شلوارش فروکرد.
_ من یه مرد قدرتمند و فوقالعاده جذابم، بهت حق میدم که در پوست خودت نگنجی.
پشت کرد و بهسمت در خروجی رفت. دستش را در هوا تکان میداد.
_ شبخوش، خانوم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت461
فرهاد
در سرم پتک میکوبیدند، باور نمیکردم که اطلاعات پریناز از دفتر من درز کرده.
کدام قرمساقی جرأت کرده؟ هرچند چیزیکه کم نداشتم، دشمن بود!
هنوز در منزل وارتان بودم که برای مسئول امنیت شبکه شرکت پیغام فرستادم.
روز و ساعتی که فامیلهای ابله پریناز به دفترم آمدند را برایش فرستادم، باید دوربینها را چک میکرد، شاید رد یا مدرکی پیدا میشد.
بعداز یک روز شلوغ، پرواز به باکو، جلسات متعدد و امضای قرارداد، بازگشت به تهران… خسته و کوفته، پی دو ساعت آرامش بودم که سر از خانه وارتان درآوردم و آخرسر…!
پریناز نادان! عقل نداشت؟!
هرچند که حماقتش نشانم داد وضعیت امنیت دفترم چندان چنگی به دل نمیزند.
بااینحال نمیشد رفتار پریناز را نادیده گرفت.
اینقدر ترس و وحشت به صورتش داشت که از تنبیهش چشمپوشی کنم، حداقل بهصورت موقت ولی…
باید یاد میگرفت که نادیده گرفتن حرفهای من تبعات سنگینی دارد.
همهچیز سرجای خودش، دیدار با عمه مهلقا برایم مهم بود.
زنی که دید و نظرش را واقعاً قبول داشتم.
عمه مهلقا زن مستقل و کاردانی که سالها با انواع و اقسام مشکلات دستوپنجه نرم کرده و با سیاست ناملایمات را پشتسر میگذاشت.
زمان طلاق من و آلا هم پشت من ایستاد، حتی با معیارهای یک زن قجر هم، آلا خفت خاندان بود.
قرار بود نسخه کاملاً متفاوتی را نشانش دهم.
پریناز مهربانی و سادگی داشت اما… با مناسبات و آداب ما کاملاً غریبه بود.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت462
تلاشی نداشتم که از پریناز موجودی جدید بسازم که صرفاً عمه تأییدش کند، بیشتر تمایل داشتم خود واقعی این دختر را ببیند و قضاوت کند که تصمیمم درست است یا اشتباه.
صبح اول وقت، حسینی، مسئول اطلاعات و امنیت شرکت، اول وقت دفترم بود.
سپرده بودم با احدی صحبت نکند، مستقیم دفتر من.
فیلم تمام دوربینها را داخل فلش مموری ریخته و داخل لپتاپش، همراه داشت.
تنها مورد مشکوک یک ویدیو بیست ثانیهای بود از خروج پسردایی پریناز از دفتر من و بلند شدن همزمان منشی دفترم از پشت میزش.
_ فقط همین مورد رو توی تمام دوربینها دیدم، جناب جهانبخش. تازه اینم چیزی رو ثابت نمیکنه.
_ قبلاز اینکه از پشت میزش بلند بشه، همونموقع که اینا توی دفتر من داد و بیداد میکردن… اون فیلم رو بیار.
کمی با نرمافزار ور رفت و فیلم دوربین دفتر درست از زمان ورود مهمانهای ناخوانده را پخش کرد.
پسردایی پریناز همراه مرد دیگری وارد دفتر من شدند و بعداز بسته شدن در اتاق، منشی با تلفن مشغول شد.
_ همینجا! با تلفن تماس گرفت. میتونی چک کنی که به کجا زنگ زده؟
_ بله، حتماً. ممکنه طول بکشه!
_ مهم نیست، همینجا انجامش بده.
حسینی مشغول کارش شد و من با ابراهیم تماس گرفتم.
سپرده بودم شبها بعداز رفتن محافظی که ظاهراً محمود نام داشت، شخص دیگری تا صبح مراقب باشد، نمیشد ریسک کرد.
هنوز وارد زندگی من نشده، دردسر دورش میچرخید.
با صدای حسینی سرم را چرخاندم.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت463
_ جناب جهانبخش، لیست تماسهای صبح منشیتون.
لیستی را روی صفحه لپتاپش نشان داد؛ شمارههای انبار، موبایل ابراهیم، دفتر ورامین، موبایل شاهین و… یک موبایل ناشناس.
انگشتم را روی شماره گذاشتم.
_ همین الآن با گوشیت این شماره رو بگیر.
مردد نگاهم کرد و شماره را گرفت. بوق اشغال و کسی گوشی را برنداشت.
_ میتونی بفهمی مالک خط کیه؟
_ قانونی نیست، آقا، ولی میتونم اسم صاحبش رو دربیارم.
سرم را به تأیید تکان دادم و حسینی وسایلش را جمع کرد.
حالا که فکرم جمعتر بود، میتوانستم با عمه مهلقا تماس بگیرم، قراری برای عصر!
دردسر از جایی شروع شد که عمه مهلقا برای ساعت هفت عصر به ما اجازه ملاقات داد و این یعنی دردسر!
عمه ساعت هفتونیم شام میخورد، پس ما عملاً شام را در حضورش بودیم، پریناز و شام رسمی؟!
عمه مهلقا را تا سرحد جنون عصبانی میکرد، شک نداشتم!
روز پرمشغله اجازه نداد بیشتر به حواشی ایجاد شده فکر کنم.
حتی فرصتی نشد تا به پریناز در مورد قرار ملاقات با عمه مهلقا حرف بزنم.
آخروقت با شاهین مواردی را چک میکردم؛ بارنامهها، بیمههای الحاقی، وضعیت تعمیر انباری که آتش گرفته بود،…
منشی تماس گرفت، حسینی! حتماً خبر جدیدی داشت.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت464
وقتی وارد اتاق شد، با تردید به حضور شاهین به من خیره ماند.
_ خبر جدیدی داری؟ مالک خط رو پیدا کردی؟
_ بله آقا.
برگهای را سمت من گرفت و با دیدن صاحب خط لبهایم را روی هم فشار دادم.
این رفتارهای بچگانه را توقع نداشتم، حتی از آلا.
برگه را تا کرده و روی میز گذاشتم.
_ بسیار خب، این موضوع بین ما بمونه. نمیخوام جایی مطرح بشه.
«چشم»ی گفت و از اتاق بیرون رفت.
یعنی آلا نمیدانست که پریناز در خانه وارتان است؟
یا هنوز این بخش از اطلاعاتش را به فامیلهای تازه از راه رسیده منتقل نکرده بود؟
سؤال بعدی و مهمتر! با آلا چه میکردم؟
با صدای شاهین به خودم آمدم.
_ مشکلی پیش اومده، آقا؟
_ خیر.
سراغ مورد آخر بحثمان برگشتم، انبار جدید ورامین.
شاهین که وسایلش را جمع کرد ساعت از شش عصر گذشته بود.
تا دم در دنبالش رفتم، بدرقه نمایشی!
اکثر کارمندان شرکت تا حوالی پنج میماندند ولی منشی من ساعت کاری مشخصی نداشت، صبح از هشت و عصر تا زمانی که من مرخصش میکردم.
حدود بیستوپنج سال داشت، بازرگانی خوانده و دنبال کار میگشت.
پسر نسبتاً باهوشی بهنظر میرسید ولی این کار آخرش!
گوشی موبایلم زنگ خورد، پریناز.
_ بله.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت465
_ سلام فرهاد، خوبی؟ ببین…
_ کارت واجبه؟
_ نه.
_ بعداً تماس بگیر.
گوشی را داخل جیبم سر دادم و منشی را صدا زدم.
_ مهران.
دنبالم آمد تا اتاق.
برگشتم، مشتم درست زیر بینیاش نشست و خون مثل شیرآب روان شد.
خودم را عقب کشیدم، لازم نبود لباسم کثیف شود.
با ترس نگاهم میکرد، حق داشت، عصبانیت در صورتم موج میزد.
_ آقا…!
_ ببند دهنتو… مردک مزلف، اینجا نشستی راپورت منو میدی؟ فکر کردی نمیفهمم!
_ آقا، به خدا…!
_ گفتم دهنت رو ببند.
گوشی موبایلم را بیرون کشیدم، تماس با ابراهیم.
_ جانم آقا.
_ بیا بالا.
انگار حرف من ترس به جانش انداخته بود.
_ آقا، مجبور شدم، به جان مادرم گیر کردم، گفتن که شما فامیلین، خانوم سابقتون هستن، مادر بچههاتونن.
_ نمیخوام بشنوم، دهنت رو ببند تا ندادم شن پر کنن توش. جلوپلاستم جمع کن، مرخصی. برو ببینم اون زنیکه یه مشت ارزن برات میپاشه یا نه.
با پشت دست بینیاش را پاک میکرد.
_ آقا، به خدا مادرم مریضه… رحم کنین.
فریاد زدم، مردک نسناس انگار نمیفهمید.
_ بیرون.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 137
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت نمیذاری؟هفته ای یه پارت؟لااقل هفته ای سه پارت بذار عزیزم
کاش پریناز به واقعا میرفت شمال، بعد موفق میشدو خودش برای خودش یه قنادی بزرگ و معروف میزد و به عنوان یک خانوم موفق و محترم با فرهاد ازدواج میکرد ، نه اینکه همون فاحشه احمق بمونه، کاش کلیشه ها تموم شن
فرهاد واسه هر کار پریناز تنبیه در نظر میگیره، مگه بچس؟ یا هی بهش امر و نهی میکنه، کاش تموم کنید کلیشه هارووو تروخدا تمومش کنید
من اصلا دوس ندارم این رمان تموم بشه فقط تند تند پارت بذاری توروخدا ولی آن تموم نشه
این رمان خیلی مونده تا خلاص شه؟؟؟
کاش سال بد رو هم میذاشتی فاطمه جان