بدنم از درون میلرزید و بهزور خودم را میکشاندم.
عهد کردم که گریه نکنم، ولو اینکه از غمباد بمیرم.
در پیادهرو بودیم، ابراهیم را میدیدم.
_ من با ابراهیم میرم قنادی.
_ بشین توی ماشین، خودم میرسونمت.
با اکراه داخل ماشین نشستم.
خودش به در تکیه داده بود و نمیدانم چرا سوار نمیشد.
شاید با گوشی موبایلش حرف میزد.
هرچه بود بعداز چند دقیقه، پشت رل نشست.
چشمم به مناظر بیرون بود، درختان لخت و تنومند ولیعصر.
فقط یکبار به صورتش نگاه کردم، به جلو زل زده بود با اخمی غلیظ.
جناب فرهاد جهانبخش، جهانش را بازور به من میبخشید.
جلوی قنادی ترمز کرد، یک عبارت؛«روز خوش».
زیرلب «ممنون»ی گفتم که نمیدانم شنید یا نه.
بعداز پیاده شدنم گاز داد و رفت.
منتظر شدم تا اثر ماشین آخرین مدلش در خیابان محو شود.
از حاشیه پیادهرو قدم میزدم و صورت خیسم را هرچند ثانیه با دستمال پاک میکردم.
سال پیش، همینموقع اگر کسی میگفت که با مرد ثروتمندی آشنا میشوم و ازدواج میکنم، احتمالاً به عقل نداشتهاش میخندیدم.
امسال قرار بود همسر مرد قدرتمندی باشم و در کمال تعجب حس میکردم خوشبختی تا من فرسنگها فاصله دارد. مرا چه میشد؟
چرا توقع داشتم فرهاد احساسات مرا درک کند؟
نگاهی به ساعتم انداختم، از یازده گذشته بود.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت489
صورتم را پاک کردم و بهسمت قنادی برگشتم، زندگیام که بیسامان بود، لااقل کارم را نگه میداشتم.
تمام روز را خمیر شیرینی ونان قندی درست کردم، با روحیهای که خیال تسلیم نداشت، انگار که بدنم بخواهد خستگی را درونش نشا بزند.
شاید تنها راهم همین بود که فکرم را جمع کنم، ذهنم را زهکشی کنم، بگذارم مسیر سرنوشت برایم بازهم ببافد، آیندهام را بسپارم به دست باد به امید اینکه اینبار، مرا به ساحل برساند.
با خودم عهد کردم که کمتر بخواهم، شاید صلاح کار همین باشد.
عصر به خانه برگشتم، خانهای که مال من نبود، پیرمردی که زیاد نداشت ولی سخاوتمندانه میبخشید.
کاش روزی میتوانستم ذرهای از محبتش را جبران کنم.
برای شام اشتهایی نداشتم ولی سر میز شام نشستم و همراهیاش کردم.
حتی طعم خوش غذا به یادم انداخت که بهجز صبحانه و چند قهوه میانوعده، معدهام به خودش غذا ندیده.
موسیو اعتقاد داشت که اتفاقی افتاده و من خیالش را راحت کردم که همهچیز مرتب است و من برخلاف تمام قواعد عقل و منطق قرار است با فرهاد ازدواج کنم.
نمیدانم چه بود که دیگر حرفی نزد، سؤالی هم نپرسید.
چند روزی هم از فرهاد خبر نداشتم، نه زنگ میزد و نه من تماسی میگرفتم.
دلم عجیب برای خودمان تنگ بود، برای جناب جهانبخش که نه، بیشتر برای فرهاد.
عصر دو روز بعد، وقتی به خانه رسیدم، با موسیو روی یکی از مبلهای پذیرایی نشسته و گپ میزد.
برای تعویض لباس به اتاقم رفتم و موقع خروج غافلگیرم کرد.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت490
_ اینجایی؟ چیزی میخواستی؟
وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.
چشم میچرخاند روی عکس زنان خواننده که دیوار اتاق آندره را پوشانده بودند.
_ باید جایی بریم.
_ الآن؟
_ بله.
تا نوک زبانم آمد که بپرسم «کجا» ولی حرفی نزدم.
_ لباسمو عوض کنم، میام.
خیره به من نگاه میکرد، انگار بخواهد حرفی بزند، شاید هم توهمات من بود.
چرخید و از اتاق بیرون رفت.
دستم مشت شد روی در ولی فایده داشت؟ بازهم جواب «خیر» بود.
پایین که رفتم، موسیو گفت در حیاط منتظرم است.
برای خودش سنگ ریزی را با نوک کفش جابهجا میکرد.
_ من حاضرم.
بهسمت در خروجی رفتم، درست پشتسرم میآمد.
قفل در را باز کردم، اینقدر نزدیکم بود که با اکراه مجبور شد کمی عقب برود برای باز شدن در. انگار داشت روسریام را بو میکرد.
به ماشین نرسیده مخاطبش شدم.
_ بوی وانیل میدی، یه چیز دیگه هم هست…
وقتی روی صندلی نشستم بازهم خودش را جلو کشید با آن دماغ گنده…
_ دارچینه حتماً، پایسیب درست کردیم امروز.
_ اوم… باید خوشمزه باشه.
سرجایش برگشت و کمربند را بست، بهسمت خیابان اصلی.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت491
بازهم حرفی نزد، بازهم نپرسیدم.
نیم ساعتی میراند در ترافیک عصر و جایی در خیابانی خلوت نگه داشت.
روبهروی ساختمانی با پلاک «مزون خاتون».
با تردید از ماشین پیاده شدم.
با بازشدن در ساختمان متوجه شدم واقعاً مزون است، مزون لباس شب و عروس!
توقع داشت لباس عروس بپوشم؟ برای کدام مراسم؟
_ فرهاد؟
_ بیا، میدونم که قرار نیست مراسم بگیریم ولی میتونیم یه لباس رسمی بپوشیم؟ یه مهمونی خصوصی بگیریم.
دروغ چرا، من همیشه لباس عروس دوست داشتم، سفیدیاش با آن دنباله بلند.
زن نسبتاً جوانی سراغمان آمد و با فرهاد روبوسی کرد. با من فقط دست داد.
_ خیلی خوش آمدید، جناب جهانبخش.
بهسمت من سر خم کرد.
_ خانوم، لباس برای چه مراسمی مدنظرتونه؟
_ یه مهمونی خصوصی.
_ برای چه مناسبتی؟
اینبار جناب جهانبخش پاسخش را دادند.
_ عروسی.
دختر بیچاره را به لکنت انداخت… انگار فرهاد “مجرد” همهجا محبوبیت داشت.
ما را بهسمت اتاق نسبتاً بزرگ و پر نوری هدایت کرد که دورتادور آینه داشت.
از بین رگالهایی که آوردند، یکیدو مدل نظرم را جلب کرد. ساده بودند ولی دنبالهدار!
فرهاد نشسته روی مبل گوشه اتاق دستور داد:
_ بپوش.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت492
اولین لباس را امتحان کردم، چنگی به دل نمیزد. دومی و سومی… دهمی هم مقبول نشد.
فرهاد رگالها را دوباره چک کرد و اینبار پیراهنی دنبالهدار با طرح دوخت رومی بیرون کشید.
_ پریناز، اینو بپوش.
لباس به دست داخل اتاق پرو رفتم و…
زیبا بود، شکیل ،کلاسیک، شیک!
از اتاق بیرون آمدم، به من زل زد و بعد رو به دختری که ظاهراً صاحب مزون بود گفت:
_ کفش مناسبش رو بیارین، دنباله روی زمینه…
دستورش بهسرعت اجرا شد، سایز کفشم را پرسید و با چند مدل صندل و کفش پاشنه بلند برگشت.
پایم را در یکی ازصندلهای بندی کردم و بدون بستن قزنش، بهسمت آینه قدی راه افتادم.
رو به دختر کرد.
_ ما رو چند لحظه تنها میذارید؟
دختر سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
چند قدم به سمتم برداشت، درست پشتسرم.
در آینه قدی تصویرش را میدیدم.
_ قزن کفشت رو درست نبستی.
قبلاز اینکه عکسالعملی نشان دهم، دولا شد. قزن کفشم را میبست.
وقتی تمام قد جلویم ایستاد، دست در جیب داخلی کتش کرد و همزمات دست چپ مرا بالا آورد.
انگشتر را به دستم فروکرد.
_ زانو هم زدم، درسته؟
از بین تمام کارهای دنیا، دلم گریه میخواست.
_ قبول نبود.
_ چرا قبول نبود، خانوم جهانبخش؟ مشکل کجاست؟
پلکم را روی هم گذاشتم که مرا در آغوشش کشید و جایی زیر گوشم را میبوسید.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت493
_ پایسیب خوشمزه!
_ مشکل اینه که به من از بالا نگاه میکنی، جناب جهانبخش.
_ مادامی که با خانوم جهانبخش بودن مشکل نداشته باشی، بقیه موارد رو میشه اصلاح کرد.
سعی میکردم از آغوشش بیرون بیایم.
انگشت اشارهام را سمتش گرفتم.
_ شرط و شروط من سرجاشه، فرهاد.
_ به شرط و شروط شما هم رسیدگی میشه، خانوم، تفنگتون رو بیارید پایین. مشکلات با گفتمان حل میشه.
_ گفتمان؟ مگه غیر زور گفتن و دستور دادن کاری بلدی؟
دوباره مرا سمت خودش کشید.
زیر گوشم پچپچ میکرد اینقدر که قلقلکم بیاد.
_ بهنظر شما خلقوخوی آدمی که سنی ازش گذشته و به ثبات رسیده رو میشه یک شبه تغییر داد.
_ منو ول کن تا جوابت رو بدم.
دستش روی تنم میخزید، میفهمیدم که از عمد میکند.
_ استدلالتون رو مطرح کنید، خانوم، یا اینکه تسلیم باشید. وول زدن شما مشکلی رو حل نمیکنه.
_ اینجا پر از دوربینه و کار تو اصلاً صحیح نیست.
_ اوه! نکته جالبی بود، میشه با زبان بهتری برام توضیح بدید، خانوم!
به جای کلنجار برای رهایی از آغوشش، انگشتانم را روی گردنش نوازشوار حرکت دادم.
_ فرهاد، اون نقشه شومی رو که داره توی سرت چرخ میخوره کنسل کن وگرنه منهم از منابع قدرتم استفاده میکنم.
بالارفتن حرارت بدنش را حس میکردم که خودش را عقب کشید و انگشت سبابه را زیر دماغش کشید.
_ ناجوانمردانه بود.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت494
دستبهسینه ایستادم و به کفشها اشاره زدم.
_ قزنها رو باز کن، کارمون اینجا تمومه!
پوزخند زد و درحالیکه با شانهاش تنهای به بازویم زد رد شد.
_ اون زانو زدن یه بار بود، خانوم، فقط یکبار!
_ یکبار برای ثبت در تاریخ!
◇◇◇
فرهاد
روزهایم تعبیر کلافگی بود؛ روشن شدن گند منشی دفتر، موش دواندن آلاله در رابطه من و پریناز از یک طرف.
رفتار خارج از توقع پریناز از سمت دیگر، عرصه را بر من تنگ میکرد.
آلاله را میشناختم، تا احساس خطر نمیکرد، اقدامی انجام نمیداد.
در طول زندگی مشترکمان، حتی پیش آمد که به کسی پول داد تا مرا تطمیع کرده و با من وارد رابطه شود! چرا؟
چون حس میکرد خودش از برآوردن خواست من ناتوان است.
در اصل میخواست من راضی باشم تا آلا بتواند برای خودش بتازاند.
خلق عجیبی داشت، اینکه بدانی شریک زندگیات خیانتکار است نه تنها ناراحتش نمیکرد، بلکه تنها مسألهٔ مهم برایش کنترل خیانت من بود.
با کسی بخوابم، زیر نظر خانوم، با کسی که مورد تأیید ایشان باشد!
ریشه در مغز معیوبش داد، روح بیمارش یا یک نقص بارز ژنتیکی؟ نمیدانم.
حداقل این نقص در من وجود نداشت، روزی که فهمیدم، زنم خیانتکار است، دیگر تمایلی نداشتم حتی تفی به صورتش بیندازم.
تنها و تنها دلیل من برای کج دار و مریز با آلا، بچهها بودند اما درکمال وقاحت کار را به جایی کشاند که باید روی قجرم را برایش نشان میدادم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت495
مدارک نهایی برجی که طبق توافقمان باید کامل بهنامش میخورد را معلق کردم.
آلا فقط سهمش را میگرفت، بهاندازهٔ حقوحقوقش.
لازم بود پدر پدرجدش را جلوی چشمانش میرقصاندم که برای من موشدوانی نکند.
آلا باید سرجایش مینشست و من بهاندازهٔ کافی مدارک مستدل در چنته داشتم.
روز ملاقاتمان با عمه مهلقا، خودش را برای شکایت رسانده بود و اطمینان داشتم عمه از خجالتش درآمده.
بیشرمی را به جایی رساند که روز بعد به دفترم آمد و چه موقعیتی بهتر از این!
با پای خودش در تله افتاد.
فیلم هرزگیهایش را نشانش دادم.
گواهی جعل امضا و برداشتهای کلان از حسابهای من در خلال دو سال آخر زندگیمان.
مدارکم کافی بود که حتی اجازه دیدار سهند و سدا را نداشته باشد.
به مهر مادریاش که امیدی نداشتم ولی نمیخواست بچهها را از دست بدهد.
از نظر آلا، بچهها ورثه من بودند و آلا مادر وراث اصلی! همینقدر سطحی و احمقانه.
حداقل این بود که با دیدن مدارک سرجای خودش نشست.
حالیاش کردم که کوچکترین اتفاقی که بابت پریناز شکل بگیرد، انگشت اتهامم بدون درنگ بهسمت آلاله خواهد رفت و این یعنی اتمام کارش.
آلاله باید شیرفهم میشد که شد!
میماند پریناز که به هیچ صراطی مستقیم نبود. مگر نه اینکه خرید حلقه باید خوشحالش میکرد، یا اینکه قرار بود سریعاً عقد کنیم؟
نمیفهمیدم چرا رو ترش کرد. اینقدر اعصابم را بههمریخت که دهان باز کردم و حقایق را مثل رگبار بر سرش ریختم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت496
لوسبازی حد داشت، باید خودش را جمع میکرد.
هر حرف من را «دستور» میگرفت، هر کلامم را «نگاه از بالا» برداشت میکرد.
انگار کور باشد و انعطافم را نبیند، حرکاتم برای خوشحال کردنش برایش علیالسویه بودند و این بیشتر از همه مرا شکنجه میداد.
من همیشه همینطور رفتار میکردم و هیچکس اعتراضی نداشت، حتی آلا اعتراضی نمیکرد، اما پریناز!
امان از اینکه میرنجید، میشد مجسمه حرص دادن من.
هربار که جناب جهانبخش صدایم میزد، دوست داشتم زبانش را از حلقوم دربیاورم!
موسیو سعی میکرد میانداری کند.
توصیه میکرد، غیرمستقیم راهکار پیشنهاد میداد، شاید هم از من بیشتر بلد بود، بههرحال زندگی مشترک موفقی را گذرانده و برای خودش «یلی» محسوب میشد.
قبول که دلبهدل پریناز میدادم، اینقدر که نرم شود ولی زیاد هم نمیتوانستم از موضعم کوتاه بیایم.
نمیتوانستم خلقم را ناگهانی تغییر دهم، پریناز باید این حقیقت را قبول میکرد.
تا مراسمی که در نظر گرفته بودم زمان زیادی نداشتیم، بازهم نگرانی مختصری میآمد و میرفت.
فکر موشدواندن فامیلهای جدید پریناز ولی نمیگذاشتم کار به جای باریکی بکشد.
یک هفته بعد مراسم مختصر ما!
پریناز در لباس سفید با دنبالهای نهچندان بلند. گوشوارههای هدیه عمه و… همین!
روی مبل دونفره نشسته بود، عمه و ایرج یک سمت، موسیو با کتوشلوار و پاپیون سمت دیگر.
سهند کنار در پذیرایی رژه میرفت.
در لحظه آخر، یک تماس کاری که باید جواب میدادم و بعد پیشبهسوی متأهلی!
واژهای غریب برای من.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت497
_ کجایی، بابا؟!
در کتوشلوار طوسی، بلندتر و باریکتر نشان میداد.
_ چرا هولی، سهند؟ اتفاقی افتاده؟
_ میترسم پری پشیمون بشه!
چپچپ نگاهش کردم، پسر دیوانه من.
_ خیر، پشیمون نمیشه.
زیرلب به حضار سلام دادم و کنار پریناز نشستم.
خودش را کاملاً جمع کرده بود.
رو به عاقد، مردی میانسال با ریشی آنکادر شده کردم:
_ بخونید.
در این فاصله دست پریناز را گرفتم؛ یخ!
_ چرا اینقدر یخ کردی شما؟
_ چیزی نیست.
چشمانم صورتش را میکاوید.
چشمان قهوهای، پوست صیقلی و رنگ زیتونش، موهایی خرمایی با رگههای مش، بینی کوچکش و لبهایی که میدانستم طعم خوبی دارند!
_ گوشوارهت زیباس، باید گردنبندش رو برات سفارش میدادم.
عاقد صدایمان زد.
میپرسید وکیل است یا نه!
دست پرینازی را فشردم که «بله» نگوید. رو به عاقد کردم.
_ بار دوم و سوم رو نباید بخونین؟
لبخندی زد و برای بار دوم خواند و بار سوم.
ایرج جعبهای را سمت پریناز گرفت. سکههای پهلوی! دستور عمه بود، حفظ رسم زیرلفظی.
پریناز «بله» را گفت و شد همسر من! آغاز یک مسیر.
از همه هدیه گرفت، حتی سهند به ما هدیه داد.
تمایلی به بازکردن هدیهاش در جمع نداشتم، بعید نبود شیطنتی در کارش باشد، پسر سبکسر.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 151
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
محشره
باورم نمیشه ازدواج کردن خدا کنه اتفاقات خاص و بدی پیش نیاد