رمان شاه خشت پارت 85 - رمان دونی

 

 

 

ناهار صرف شد و حوالی عصر میهمان‌ها ما را تنها گذاشتند. من و عروسم!

 

پریناز زودتر از من بالا رفت، کمی تنهایش گذاشتم، مطمئن بودم لازم دارد.

 

از در اتاق بی‌صدا نگاهش می‌کردم، رو به پنجره ایستاده و‌ بیرون را نگاه می‌کرد.

 

اولین دیدارمان، دخترکی که برای یک‌ شب آمد و میهمان شب‌های بی‌نظیری شد… و حالا، صاحب‌خانه!

 

صدای تق بسته‌شدن در اتاق باعث شد سمت من بچرخد.

 

_ فرهاد، اومدی؟

 

_ لباست‌و چرا درنیاوردی؟

 

شانه‌هایش را بالا انداخت.

 

_ نمی‌دونم، گفتم تو دربیاری!

 

_ اوه! این‌و به‌عنوان یه دعوت برداشت کنم؟

 

دستم لای موهایش رفت و لب‌های خوش‌طعمش را بوسیدم.

 

_ فرقی نداره.

 

سؤالی سر تکان داد.

 

_ چی؟

 

_ مزه لب‌هات! طعمش عوض نشده.

 

هردو دستش را دور گردنم انداخت.

 

_ اعتراضی داری؟

 

سرم را کمی عقب کشیدم.

 

_ خیر، من یک مرد قانع هستم!

 

سرش را به سینه‌ام چسباند.

 

_ نمی‌خندی اگه بگم ازت خجالت می‌کشم.

 

چانه‌ام را روی سرش تکیه دادم.

 

_ بکش، ایرادی نداره.

 

با مشت به تخت سینه‌ام کوبید.

 

_ خجالتت تموم شد؟ چه کوتاه بود!

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت499

 

 

این‌بار خودش را کامل از آغوشم بیرون کشید.

 

_ کادوی سهند کجاست؟

 

دست در جیب کتم کردم. بسته‌ای نه چندان بزرگ.‌

 

روبان قرمز بسته را باز کرد و یک جعبه طوسی رنگ. دستبند نقره‌ای را دور مچش انداخت.

 

_ وای چقدر خوشگله!

 

پشت دستبند حکاکی ظریفی با عنوان «پری-فرهاد».

 

دستش سمت باقی محتویات جعبه رفت، چند ورق قرص…

 

_ اینا چیه، فرهاد؟

 

قرص‌ها را از دستش گرفتم، آرام‌بخش‌های قوی!

 

_ اینا حتماً مال منه، بخورم از دستت دیوونه نشم!

 

سرش را بازهم به‌علامت نفهمیدن تکان می‌داد، ورژن «پریناز گیج» هم برای خودش صفایی داشت.

 

_ قرص آرام‌بخشه.

 

_ وا، پسرهٔ خل! خوب شد جلوی بقیه باز نکردی!

 

کت را از تنم درآوردم و روی تخت انداختم.

 

لبه تخت نشستم و دست‌ها را تکیه‌گاه کردم.

 

تنم خسته بود ولی ذهنم آرامش داشت.

 

_ خیلی کادو گرفتم امروز! عاشق همه‌شون شدم.

 

_ من هنوز بهت کادو ندادم.

 

_ توام کادو باید بدی؟

 

طلبکار جلویم ایستاده بود، پس کجا رفت خجالتش؟

 

_ کادو را به بها می‌دهند نه به بهانه! بیا جلو ببینمت.‌

 

خجالتش برگشت ولی چند قدمی جلو آمد، این‌قدر که بتوانم دستی را که کنارش تاب می‌خورد بگیرم.

 

_ کادو چی می‌خوایید، خانوم جهان‌بخش؟

 

_ نگو… بگو پریناز!

 

_ من هرچیزی که دلم بخواد می‌گم، خانوم پریناز جهان‌بخش.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت500

 

 

جلوتر آمد و انگشتان دست دیگرش لای موهایم خزیدند.

 

_ والاحضرت هرچی بگن، حتماً خوبه.

 

_ این شد، مقام شامخ همایونی ما رو‌ فراموش نکن تا از الطاف بی‌کرانمان بهره‌مند بشی!

 

_ فکر کنم اون قرصای اعصابم مال من بودا!

 

_ غر نزن، کت من‌و بیار.

 

خودش را از من جدا کرد و سراغ کتم رفت.

 

از جیب کتی که سمتم گرفت، دسته کلیدی را بیرون کشیده و جلویش گرفتم.

 

_ چیه، فرهاد؟ سوییچ ماشین؟

 

_ خیر.‌

 

کلیدها را بادقت نگاه می‌کرد.‌

 

_ خونه خریدی؟

 

_ خیر.‌ یه جای کوچیکه که میشه به قنادی تبدیل بشه.

 

غافلگیرم کرد. جوری روی سینه‌ام پرید که تعادلم به‌هم خورد و با پشت روی تشک تخت افتادم.

 

با بوسه‌هایش بیشتر تف‌مالی‌ام می‌کرد تا چیز دیگر.

 

_ عاشقتم، فرهاد. عاشقتم…

 

_ مسألهٔ خجالت منتفی شد؟

 

_ وایی! باورم نمی‌شه! یه قنادی مال خودم.

 

_ با راننده می‌ری، با راننده هم برمی‌گردی، ممکنه یه روزایی لازم باشه توی خونه بمونی، پریناز متوجه هستی که باید بعضی چیزا رو رعایت کنی.

 

انگار صدایم را نمی‌شنید.‌

 

_ یه طبقه کامل شیرینی تر، بقیه نون فانتزی و‌ شیرینی خشک.‌

 

_ اصلاً هم دوست ندارم تمام وقتت اون‌جا باشی.

 

_ فکر کن! می‌خوام انواع نون‌ها رو امتحان کنم. چقدر کار دارم!

 

حقیقتاً استاد تصمیمات احمقانه بودم، دادن مغازه به پریناز برای افتتاح قنادی هم یکی از همان حماقت‌های مسلم بود.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت501

 

 

_ پریناز، صدام‌و شنیدی؟ کاری نکن که کلیدی که دستت دادم رو‌ پس بگیرم.‌ درضمن تو الآن مسئولیت مهمی هم به‌عهده داری، حواست هست؟

 

_ فرهاد، اسم قنادیم رو‌ چی بذارم؟ بذارم شازده؟

 

_ خیر، بذار «زن خیره‌سر»

 

کمی فکر کرد و‌بعد پشت‌چشمی نازک کرد.

 

_ استحقاق چوب و فلک شدن رو داری، پریناز.‌

 

_ باز تهدید و ارعاب شروع شد؟ فرمانروای قلب‌ها کجاست؟

 

_ منتظره تو بری لباست رو‌عوض کنی، بیایی خطاهات رو از دلش دربیاری!

 

از جایش بلند شد ولی نرفته برگشت.

 

_ سلطان صاحبقران، این قزن پشت لباسم‌و باز کن لطفاً.

 

با لباس‌خواب سفیدی سمتم برگشت.

 

دکمه بالای یقه‌ام را باز کردم و دستم را سمتش دراز کردم.

 

انگشتانم لای موهای خرمایی‌اش فرو‌رفت. زیر گوشش پچ زدم:

 

_ توی رختخواب ما چیزی تغییر کرده؟

 

دکمه‌های پیراهنم را باز می‌کرد و جوابم را زیرلب داد:

 

_ فکر و ذهنت مال من بود، فکر و ذهنت مال منه. چیزی عوض نشده.

 

مچ هردو دستش را با یک‌ دست قفل کردم.

 

_ شایدم انحصارطلبی من بیشتر شده، خانوم!

 

هردو‌ پایش را دور تنم حلقه کرد.

 

_ موافقم، شازده. منحصراً متعلق به منی.

 

دستم را زیر تنش بردم.

 

_ قضیه خجالت به کجا رسید؟

 

_ اومدم توی بغلت، خجالت دود شد، کجا بودیم، شازده؟

 

_ جاهای خوب!

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت502

 

 

لب‌هایم هنوز به صورتش نرسیده بود که صدای موبایلم بلند شد.‌

 

اهمیتی ندادم ولی زنگ قطع نمی‌شد.

 

بوسیدنش با حواس‌پرتی فایده نداشت.

 

به قصد خاموش کردن گوشی از جایم بلند شدم.

 

یک تماس ناموفق و یک پیغام از شاهین.

 

«دفتر ورامین رو آتیش زدن، آقا. من می‌رم اون‌جا.»

 

دفتر ورامین!

 

اندازه تمام دنیا دشمن داشتم.

 

گوشی موبایل را خاموش کردم.

 

_ چی بود، فرهاد؟

 

_ دفتر ورامین آتیش گرفته.

 

_ ای خدا! باید بری مگه نه؟ بیام باهات؟

 

باید قبل‌از رفتن لباس عوض می‌کردم.

 

ساکت نشسته و‌ چیزی نمی‌گفت به‌جز وقت رفتنم.

 

_ فرهاد، مراقب خودت هستی دیگه؟

 

_ کارمون نصفه موند، شب رسیدگی می‌کنم.

 

هنوز به در اتاق نرسیده پشیمان شدم. تردیدم را دید و‌ جلو آمد.

 

_ چیزی یادت رفته؟

 

_ نه، دارم فکر می‌کنم این‌همه دفتر و انبار دارم، گیرم یکیش بسوزه! ایرادش چیه؟

 

دستش را جلوی دهانش گرفته و‌ سعی می‌کرد نخندد.

 

_ برو، فرهاد، الآن کارت مهم‌تره، من و تو و هیجان هم می‌تونیم تا شب صبر کنیم.

 

همینم مانده بود از پریناز نصیحت بشنوم.

 

_ اون‌جوری نگام نکن، شازده، عمه‌ جانتون نصیحتم کردن که باید حافظ منافع شما باشم وگرنه…!

 

انگشت اشاره‌اش را نمادین شبیه خطی افقی به گلویش کشید.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 160

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد

          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور میشی دیر و زود داره سوخت و سوز نداره .

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راز ماه

    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی مهتا و اتفاقای عجیب غریبی که برای این مرد اتفاق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سر گشته
دانلود رمان سر گشته به صورت pdf کامل از عاطفه محمودی فرد

    خلاصه رمان سر گشته :   شیدا، برای ساختن زندگی که تلخی های آن کمتر به دلش نیش بزند، هفت سال می جنگد و تلاش می کند و درست زمانی که ناامیدی در دلش ریشه می دواند، یک تصادف، در عین تاریکی، دریچه ای برای تابیدن نور به زندگی اش می‌شود     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انتقام در برابر اشتباه عاشقانه به صورت pdf کامل از دلارام

      خلاصه‌ی رمان:   دخترا متفاوت اند‌. یه وقتایی تصمیمایی میگیرن که پشتش کلی اتفاق براشون میوفته. گاهی یه سریاشون برای اولین بار که عاشق میشن،صبر نمیکنن تا معشوقشون قدم اولو جلو بیاد. خودشون قدم اولو یعنی خاستگاری کردنو بر میدارن. بعضی وقتا این میشه اولین اشتباه اما میشه اسمشو گذاشت عشق عاشقی که برای عشقش هرکاری رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دارکوب به صورت pdf کامل از پاییز

    خلاصه رمان:   رامین مهندس قابل و باسواد که به سوزان دخترهمسایه علاقه منده. با گرفتن پیشنهاد کاری از شرکتی در استرالیا، با سوزان ازدواج می کنه، و عازم غربت میشن. ولی زندگی همیشه طبق محاسبات اولیه، پیش نمیره و….     نویسنده رمان #ستی و #شاه_خشت     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری

  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از سال ها بر میگرده تا دینش رو به این مردم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آدم معمولی
آدم معمولی
8 ماه قبل

واقعا قلمش خیلی خفنه 😍
ولی چرا اینقدر کم🙁

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

با اینکه فایل کاملشو خوندم ولی باز پارتا رو میخونم از بس قشنگه

camellia 520
camellia 520
8 ماه قبل

منم دوباره میخونمش.😄

سارا
سارا
8 ماه قبل

چه دیر چه کم 😔

همتا
همتا
8 ماه قبل

ینی پریناز جیگره
تمام

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x