رمان شاه خشت پارت 88 - رمان دونی

 

 

 

 

 

از عجایب روزگار که حتی در ماشین را برایم باز کرد.

 

پشت فرمان نشست و ماشین را به‌سمت خروجی هدایت کرد.

 

دستم را به داشبورد کشیدم، سیستم صوتی کاملاً دیجیتال با تعداد زیادی دکمه و چراغ.

 

صندلی‌های چرم بوی نوئی می‌دادند.

 

_ فرهاد، تو چندتا ماشین داری؟ این خیلی خفنه.

 

_ دوست داری؟ فک کردم پراید می‌خوایی!

 

_ اوهوم، کاش خودم می‌روندم، یه گاز حسابی می‌دادم. بعدم خب من نصف پول پراید رو دارم دیگه!

 

زیرچشمی نگاهم کرد و سریع آینه وسط ماشین را چک کرد. از آمدن ماشین دوم پشت‌سرمان مطمئن شد.

 

_ گواهینامه داری؟

 

_ بله که دارم، بشینم؟

 

_ خیر، ماشین خودت رو فردا میارن، پشت اون بشین. الآن باید سروقت برسیم.

 

گوشه دماغم چین خورد ولی بحث نکردم.

 

_ مهمونی به چه مناسبته؟

 

سینه صاف کرد و فرمان را با یک دست پیچاند، قطع به یقین مقصدمان یکی از همان محله‌های شمیران بود.

 

_ یه دورهمی از دوستان و همکارا.

 

الآن مرا همراه خودش می‌برد که در جمعی غریبه دقیقاً چه غلطی بکنم؟

 

_ من می‌موندم خونه، حتماً کسی رو‌ نمی‌شناسم.

 

_ میایی و آشنا می‌شی. لازمه با خانوم جهان‌بخش آشنا بشن.‌

 

_ گفتی که ازدواج کردی؟ یعنی منظورم اینه که فهمیدن!؟

 

تیز نگاهم کرد.

 

_ نباید می‌فهمیدن؟ مگه یه رازه؟

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت516

 

شانه بالا انداختم.

 

_ نگی آبروت رو بردما!

 

داخل خیابان خلوتی پیچید.

 

_ لازم نیست با کسی صمیمی بشی. درضمن یادت باشه که اطرافیان من جوری نیستن که خیلی بشه بهشون اعتماد کرد.

 

با تعجب پرسیدم:

 

_ عمه‌ت که خوبه!

 

_ عمه منظورم نبود.

 

_ ایرج چی؟

 

_ ایرج هم قابل اعتماده، صحبتم در مورد بقیه‌س.

 

خیابان خلوتی که واردش شدیم به کوچه‌ بن‌بستی راه داشت.

البته کوچه لفظ مناسبی نبود.

 

به‌هرحال ابتدای کوچه نرده‌ کشیده شده و نگهبان داشت.

 

با دیدن ماشین فرهاد، مردی نرده‌ها را باز کرد و به‌طرف ماشین فرهاد آمد.

 

لب‌هایش از سرما به کبودی می‌زد و کلاه پشمی را تا روی ابروهایش کشیده بود.

 

فرهاد شیشه ماشین را پایین داد.

 

_ سلام جناب جهان‌بخش، خوش آمدید.

 

فرهاد به تکان دادن سرش اکتفا کرد و چیزی گفت شبیه به اسم «سالاری؟»

 

_ ده دقیقه پیش اومد، آقا.

 

فرهاد شیشه را بالا داد و مرد عقب‌عقب رفت.

 

_ بنده خدا توی این سرما…

 

اخم‌ کرده سمت من برگشت.

 

_ کارش همینه.

 

_ کاش یه پولی بهش می‌دادی!

 

_ من از این کارا نمی‌کنم. توام دکمه دلسوزی بی‌جات رو خاموش کن.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت517

 

 

به عقب برگشتم، ماشین پشت‌سرمان ایستاده و با مرد صحبت می‌کردند.

 

_ سالاری کیه؟

 

_ یه گرگ‌زاده.‌

 

انگار مجبور بود دورش را با آدم‌هایی پر کند که یکی از یکی بدترند.

 

_ صاحب این خونه… خب… یعنی خیابون رو خریدن؟

 

جلوی آخرین و بزرگ‌ترین ساختمان ایستاد و در پارکینگ باز شد.

 

_ زمینای پدریشونه، خرد کردن و ساختن، کل این کوچه فامیلن.

 

_ اوه!

 

ماشین را جلوی پله‌ها نگه‌داشت، مردی کت‌و‌شلوارپوش آمد و کلید را گرفت.

 

بنابه تجربه می‌دانستم که خدمه این طبقه از اعیان و اشراف، بسیار شیک و رسمی لباس می‌پوشند.

 

درکنار هم از پله‌ها بالا رفتیم.

 

زیر گوشم پچ‌پچ کرد:

 

_ نزدیکم باش.

 

صاحب‌خانه به استقبالمان آمد، جماعتی بزک کرده، زنان و‌ مردانی با نقابی از لبخند و خدا می‌دانست زیر ماسک‌های تظاهرشان، چه جانورانی مخفی بودند.

 

وارد سرسرای اصلی شدیم: سینی غذاهای فینگرفود، نوشیدنی‌های الکلی و‌غیرالکی که روی سینی‌های طلایی سرو می‌شدند.

 

موزیک ملایم، سقف‌های بلند، پنجره‌های مشجر، دیوارهای گچبری ‌شده، قاب عکس‌ها و مجسمه‌های سلطنتی، تکراری چندش‌آور.

 

حس می‌کردم وصله ناجور جمع هستم، حتی فرهاد هم با این‌ها راحت بر می‌خورد.

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت518

 

 

شق و رق می‌ایستاد، یک دست در جیب، یک دست لیوان ویسکی.

 

کم‌ حرف می‌زد، نهایت لطفش این بود که سری تکان دهد در پاسخ شخصی که با اشتیاق در حضورش نطق می‌کرد.

 

گوشه بینی‌اش که چین می‌خورد، نطق سخنران کور می‌شد.

استعداد عجیبی داشت در منهدم کردن اعتمادبه‌نفس مخاطبش.

 

کاری که با من‌ هم کرد، همان لحظه ورودمان، وقتی سینی نوشیدنی را جلویمان گرفتند، دستم رفت به برداشتن گیلاسی پرشده از مایع قرمز، ولی…

 

لیوان ویسکی خودش را برداشت و آب‌پرتغال را دست من داد.

 

غر زدنم زیر گوشش فایده نکرد، فرمودند:« لازم نیست مشروب بخوری».

 

مردک انگار وکیل وصی من باشد! کلافه‌ام کرد.

 

نیم‌ ساعت تحمل کردم و سرآخر دنبال صندلی می‌گشتم برای نشستن.

 

رو‌ به منظره باغ ایستاده بودم و آب پرتغال را مزه‌مزه می‌کردم.

 

دستی پشتم نشست!

برگشتم تا صاحب دست را مقطوع‌النسل کنم که…

 

_ خسته شدی؟

 

_ واقعاً من‌و دنبال خودت راه انداختی که چی؟ اینا صنمشون با من چیه، فرهاد؟

 

_ فراموش کردی که همسر منی؟ تمام این بداخلاقیا نتیجه آب پرتقاله؟

 

دستم را به‌آرامی کشید و به‌سمت جایی رفت که چند مرد و زن مشغول رقص بودند، رقص که… بیشتر در آغوش هم تاب می‌خوردند.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت519

 

 

_ بیا برقصیم.

 

_ من از این رقصای بی‌ناموسی بلد نیستم.

 

گوشه چشمش چین می‌خورد، وقتی‌که می‌خواست نخندد.

این را بلد بودم.

 

دستش دور کمرم پیچید و دست راستش را کف دست دیگرم قفل کرد.

 

_ من کنترل می‌کنم، تو فقط بدنت رو شل کن. هر وقت بهت گفتم، بچرخ.

 

_ واقعاً اشکال باباکرم چیه، فرهاد؟

 

واضحاً می‌خندید.

 

_ مسخره نکن، دارم جدی می‌گم.

 

دستش را از دور کمرم آزاد کرد و دستور داد:

 

_ بچرخ.

 

کاری که گفت را اجرا کردم.

 

پنج دقیقه بعد، ریتم رقص برایم ساده شد، چیزی نداشت!

شاید هم فرهاد معلم خوبی بود، من‌ هم یک دانش‌آموز پراستعداد.

 

با پایان موسیقی، از پیست رقص فاصله گرفتیم که مردی نسبتاً قد کوتاه و فربه جلویمان ظاهر شد.

 

برایمان کف می‌زد و نکته جالب حرکت فرهاد بود که به سمتش رفت و در کمال احترام سر خم کرد.

 

_ جناب سالاری!

 

_ فرهاد! تبریک می‌گم، امیدوار بودم امشب با خانوم بیایی که…

 

رو به من کرد.

 

_ خانوم؟

 

دستی را که سمتم دراز کرده بود فشردم.

 

_ پریناز.

 

_ اسم زیباییه و بسیار با مسما!

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت520

 

 

تشکر کردم، پیرمرد بدی به‌نظر نمی‌رسید، با فرهاد خوش‌و‌بش می‌کرد، از کار حرف می‌زدند، کمی بعد متوجه شدم، میزبان اصلی ما همین آقا هستند.

 

بازهم مکالمات حوصله‌سربر آغاز شده و این‌بار نتوانستم دهن‌دره را کنترل کنم.

 

آقای سالاری مکث کرد و رو به من گفت:

 

_ شما رو با حرفای خسته‌کننده‌مون کلافه کردیم.

 

_ نه، راحت باشین.

 

_ شما و فرهاد… منظورم اینه که شما هم فعالیت اقتصادی انجام می‌دید.

 

بدون فکر جواب دادم:

 

_ بله، من توی قنادی کار می‌کنم، شیرینی درست می‌کنم.

 

اول با تعجب نگاهم کرد ولی کمی بعد با چشم‌های باریک‌شده خیره‌ام شد.

 

_ قنادی؟ کدوم قنادی مال شماست؟

 

_ قنادی که کار می‌کنم مال خودم نیست، ولی فرهاد بهم یه جایی رو هدیه داده که قراره قنادی خودم‌و بزنم.

 

با ترس به‌سمت فرهاد برگشتم که با خونسر‌دی نگاهم می‌کرد.

 

رو به آقای سالاری کرد.

 

_ انصافاً بعضی شیرینی‌هاش خوبه، البته اکثراً می‌سوزنه، خیلی مواقع قابل خوردن نیستن.

 

_ فرهاد… چه حرفی…

 

جمله‌ام را خوردم و آقای سالاری با لبخندی که سعی در پنهان‌کردنش نداشت رو به فرهاد گفت:

 

_ حدس می‌زنم شیرینیای این خانوم به‌خوبی هم‌صحبتیش باشه. می‌تونم برای هتل‌ها باهات قرارداد ببندم دختر جوان.

 

فرهاد دست‌هایش را به‌حالت تسلیم بالا برد.

 

_ من مسئولیتی قبول نمی‌کنم، جناب سالاری، خودتون می‌دونین.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت521

 

 

رو به پیرمرد کردم.

 

_ واقعاً جدی می‌گین یا دارین سربه‌سرم می‌ذارین؟

 

سینه صاف کرد.

 

_ من ابدا با خانوم‌های جهان‌بخش شوخی نمی‌کنم.

 

_ آخه من در اصل اسماعیلی هستما، جهان‌بخش فامیل شازده‌س!

 

با دست به بازویم زد.

 

_ خوبه، شجاعی! منم جدی گفتم. قنادیت رو راه بنداز، کارت خوب باشه باهات قرارداد می‌بندم.

 

کسی سراغش آمد و عذرخواهی کرد.

 

فرهاد کنارم ایستاد.

 

_ دیدی برات بازاریابی کردم! قرارداد رو‌ بگیری یه درصدی مال منه.

 

_ بازاریابی نکردیا، تخریب کردی بیشتر! هیچ درصدی هم در کار نیست. نهایتاً یه چندتا ماچ!

 

گوشه‌های لبش کش آمد.

 

_ برخلاف تصورم شب بدی نبوده.

 

نخواستم حال خوبش را خراب کنم، نگفتم که از سر شب دلشوره دارم.

 

می‌گفتم هم احتمالاً پوزخند می‌زد.

 

بالاخره یک صندلی خالی گوشه‌ای پیدا کردم.

 

پاهایم زق‌زق می‌کرد، از صبح سرپا… چه تفاوتی می‌کرد، یکی ایستادن برای کار، دیگری صحبت و گپ با کسانی که حتی اسمشان را نمی‌دانستم.

 

البته همه واضحاً من را می‌شناختند؛ خانوم جهان‌بخش.

 

ماهیچه رانم را کمی با دست ماساژ دادم‌ که صدای موبایل توجهم را جلب کرد.

 

پیغامی از شماره‌ای ناشناس.

 

«بردن آبروت برام کاری نداره! چند نفر خبر دارن که شغلت چی بوده؟»

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 120

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بامداد عاشقی pdf از miss_قرجه لو

  رمان بامداد عاشقی ژانر: عاشقانه نام نویسنده:miss_قرجه لو   مقدمه: قهوه‌ها تلخ شد و گره دستهامون باز، اون‌جا که چشمات مثل زمستون برفی یخ زد برام تموم شدی، حالا بیچاره‌وار می‌گردم به دنبال آتیشی که قلب سردمو باز گرم کنه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکبار نگاهم کن pdf از baran_amad

  خلاصه رمان : جلد اول     در مورد دختری ۱۵ ساله است به نام ترنج که شیفته دوست برادرش ارشیا میشه اما ارشیا اصلا اونو جز ادم ها حساب نمیکنه … پایان خوش.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نهلان pdf از زهرا ارجمند نیا

  خلاصه رمان :           نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را می‌گذراند و برای ساختن آینده ای روشن تلاش می‌کند ، تا این که ورود مردی به نام حنیف زندگی دو نفر آن ها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهی زلال پرست pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای محترم هیئت منصفه، این دادگاه در باب اتهامات موجود در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آدم معمولی
آدم معمولی
8 ماه قبل

پس پارت جدید کو ؟
عیدی نداریم ؟

همتا
همتا
8 ماه قبل

لابد پیام‌از طرف فامیلای بیخودیشه
ی نفرم که میخواد مث آدم زندگی کنه و راهشو عوض کنه اینطوری میشه

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x