رمان شاه خشت پارت 9 - رمان دونی

 

 

 

 

_ با آرسام، برادرناتنی همون زنیه که خونه خراب داره. خیلی هم از تو بهتره.

 

_ واقعاً دوستش داری؟

 

پوزخند زد و‌سریع جواب داد.

 

_ اندازه تمام دنیا می‌خوامش.

 

از جایم بلند شدم و رهایش کردم.

 

_ خوبه، می‌بینی؟ وقتی جوابم‌و درست می‌دی، کمتر اذیت می‌شی.

 

به‌سمت در رفتم که دنبالم آمد.

 

_ همین‌جا می‌مونی، آروم می‌شینی تا برگردم.

در اتاق را محض احتیاط قفل کردم.

 

از پله‌ها پایین رفتم. شب لعنتی…

 

عصبانیتم مثل همیشه در خفا و قابل کنترل بود.

 

گوشی موبایل را بیرون کشیدم و به‌محض شنیدن صدای ابراهیم گفتم:

 

_ چند نفرو بردار… ماشین رو حاضر کن.

 

_ الآن، آقا؟

 

_ همین الآن.

 

هنوز به در اصلی ساختمان نرسیده، تحرکشان را در حیاط می‌دیدم.

 

ابراهیم در را برایم باز کرد.

 

متنفرم از باز کردن درها… همیشه وظیفه‌اش را می‌داند، دو قدم جلوتر از من حاضر است، برای باز کردن در!

 

 

 

 

کنارم راه می‌آمد.

 

_ آقا، کجا تشریف می‌برید؟

 

_ این دختره رو از کجا آوردی؟ همون‌جا می‌ریم.

 

خواست حرفی بزند ولی سکوت کرد.

 

ابراهیم هم کارش را بلد بود و هم اخلاق مرا می‌دانست.

 

در عقب ماشین را باز کرد و منتظر شد سوار شوم.

خودش کنار راننده نشست.

 

ماشین دوم پشت‌سر ما می‌آمد.

 

واقعاً نمی‌دانم این‌همه آدم در عمارت من کجا ساکن بودند؟ شاید خانهٔ گوشهٔ باغ؟!

 

_ ابراهیم، چند نفر خونه هستن؟ بچه‌ها تنها نمونن.

 

_ هستن آقا، سه چهار نفری هستن، سگا هم مراقبن.

 

مکث کرد.

 

_ آقا، جسارته، خونه‌ای که می‌ریم، برنامه چیه؟

 

_ دنبال کسی هستم به نام آرسام، برادرناتنی همون زنی که اون خونه‌ رو می‌گردونه.

 

_ چشم آقا، بیاریمش بیرون؟

 

_ خیر، خودم باهاش کار دارم.

 

برگشت و به جلو خیره شد.

 

_ چشم آقا.

 

 

 

یک ربع بعد جلوی خانه‌ای سه طبقه و‌شمالی ایستادیم.

 

ابراهیم به عقب برگشت.

 

_ آقا، اجازه بدید من اول برم، بعد برمی‌گردم.

 

دستم را به مفهوم برو تکان دادم.

 

پیاده شد و برای سرنشینان ماشین دوم دست تکان داد.

 

دونفرشان نزدیک ماشین ما ایستادند و‌دونفر با ابراهیم سراغ ساختمان رفتند.

 

توقع داشتم زنگ خانه را بزنند، ولی یکی از آن‌ها بالای دیوار پرید و به دقیقه نکشید که در حیاط باز شد.

 

وارد شدنشان سریع بود.

 

روشن شدن چند چراغ و جیغ‌های کوتاه را شنیدم.

 

طولی نکشید که ابراهیم برگشت. صورتش کمی عرق‌ کرده بود.

 

سرش را خم کرد تا پنجره کناری ماشین.

 

_ آقا، اون طرف که گفتین همین‌جاست، بیارمش خدمت شما؟

 

_ خیر، در ماشین رو باز کن.

 

در باز شد و به‌سمت در ساختمان رفتم.

 

ساختمانی نسبتاً قدیمی، با نمای سنگ.

 

پله‌ها کثیف بودند، بی‌سلیقگی صاحب‌خانه!

 

ابراهیم زیر گوشم گفت:

 

_ طرف طبقه سومه، آقا. آسانسور ندارن.

 

 

 

 

_ موردی نیست.

 

به پاگرد طبقه دوم نرسیده، صدای پشت‌سرم بلند شد.

 

_ آقا، آقا…

 

رو برگرداندم، نازی بود، دختری که مدتی…

 

سعی می‌کرد خودش را از دست مردی که جلوی در ایستاده بود خلاص کند.

 

به مرد اشاره زدم که کنار برود.

 

_ بگو.

 

_ آقا، شما رو به خدا، پری حالش خوبه؟

 

_ خیر.

 

صورتش را چنگ زد.

 

_ کشتینش؟

 

_ هنوز نه.

 

_ آقا، به خدا این پسره اذیتش کرد، همیشه اذیتش می‌کرده.

 

راجع‌به چه کسی حرف می‌زد؟

 

گوش دادن بیشتر وقت‌ تلف‌کردن بود‌.

 

راهم را به‌سمت بالا گرفتم و از کنار صدازدن‌هایش گذشتم‌.

 

طبقه دوم… بالاخره مقصد!

 

ابراهیم در را باز کرد.

 

وسط سالن، زنی حدود پنجاه سال با ظاهری آشفته، در کنار پسر جوانی که گونه‌اش به کبودی می‌زد ایستاده بود.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریا پرست
دانلود رمان دریا پرست به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

      خلاصه رمان دریا پرست :   ترمه، از خانواده‌‌ی خود و طایفه‌ای که برای بُریدن سرش متفق‌القول شده و بر سر ‌کشتن او تاس انداخته بودند، می‌گریزد؛ اما پس از سال‌ها، درحالی که همه او را مُرده و در خاک می‌پندارند، با هویتی جدید و چهره‌ای ناشناس به شهر آباءواجدادی‌اش بازمی‌گردد تا تهمت‌ها و افتراهای مردم را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده

    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
black girl
black girl
1 سال قبل

دلم خنک شد این پسره نکبت آشغال آرسام باید از چهار جهت هندسی پاره بشه:/

Fateme
Fateme
1 سال قبل

خیلی دیر به دیر پارت میدی

رقیه
رقیه
1 سال قبل

لطفا پارت بعدی رو هم زود بزار

شادی
شادی
1 سال قبل

خیلی قشنگ نوشتی ….

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x