_ خوب میکنم.
مرا به آغوشش کشید.
سرم در مکان محبوبم قرار گرفت، روی سینهاش.
_ سهند و سدا چی میشن؟
_ نگران نباش. هماهنگ میکنم که اذیت نشن.
خواستم از جایم بلند شوم که دستم را کشید.
_ کجا؟
_ هیجانزده شدم، خوابم پریده!
به من میخندید.
_ بیا ببینم، من کارم مدیریت هیجانه!
سراغ اتاق لباس رفتم، حتم دارم چند چمدان را همانجا دیده بودم، میتوانستم وسایلم را جمع کنم.
*
باکو شهر زیباییست، تکهای کنده شده از اصل. این را از کتابهای تاریخ به یاد داشتم.
هنوز هم صدای سم چهارپایان، جیغ و خندهٔ بچهها، گفتگوی ناتمام زنان و خوشوبشهای مردان در کوچههای قدیمیاش میآید.
باید خوب گوش بدهی، گوش بچسبانی به آجرهای فشاری محلههای قدیمی تا صدای مردان دیاری که به اجبار پرچم عوض کردند را بشنوی.
از پلههای هواپیما که پایین میرفتیم، چپچپ نگاهش میکردم.
نه بهخاطر کتوشلوار آبی کاربنی که به تنش خوش نشسته بود، یا بوی عطرش، نه حتی بهخاطر موهای حالتگرفتهاش که جایی کنار شقیقهها تارهای خاکستری میدرخشیدند و عجیب جذابترش میکرد.
با تاکسی مخصوصی به هتل رفتیم، چشمغرههای من بیشتر میشد، دلیلش هم نگاههای زیرچشمی بقیه به راهرفتن سلطنتی فرهاد نبود؛ ابداً!
در اتاق هتل را پشتسرمان بستم، شازده که اهل تماس دستگیره در نبودند.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت556
اتاق که چه عرض کنم، شبیه یک سوئیت دو خوابه کوچک بود.
اخمهایم بیشتر شد. کتش را درآورده و روی دسته مبل نیمستی که وسط اتاق بود انداخت.
_ چهته از وقتی پیاده شدیم رفتی توی مرحله اخموتخم؟!
آخرین سؤالم را اول پرسیدم:
_ چرا اینجا دوتا اتاق داره؟ مهمون داری مگه؟
دکمه بالای پیراهنش را باز میکرد و سمت من میآمد.
_ به نظرت من میتونم در کنار یه دختر غرغرو و ویزویزو کار کنم؟ نباید اتاق کار داشته باشم؟
کنایهاش را بابت غرغر کردن و سر و صداهای شبانه موقع خوابم، به اصطلاح فرهاد، ویزویزها با بزرگواری جواب ندادم.
_ نگفتی، دلیل اخموتخم؟
جلوی من ایستاده و دکمههای پالتویم را باز میکرد.
_ الآن این شهر باید مال ایران باشه، این پدرجدهات حسابی گند زدن، توجه کردی؟
بدون اهمیت به حرف من سرش را خم کرد.
_ من مسئول کارهای اسلافم نیستم. مطمئن باش مراقب اموال خودم هستم.
قبلاز اینکه بوسهاش را آغاز کند، موبایلش زنگ خورد.
زیرلب «لعنتی» حواله کرد و گوشی را از جیب شلوارش بیرون کشید.
_ سلام.
صدای شادان بود، شک نداشتم.
_ بله، رسیدیم و خیر، هتل راحتترم.
مکالمهشان را نمیشنیدم.
_ جلسه رو برای ساعت دو هماهنگ کن. تا بعد.
تماس را قطع کرد.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت557
_ نرسیده باید بری؟
دستش به پهلوم خزید.
_ خیر، ساعت دو. الآن به افاضات شما رسیدگی میکنم. بعد بهت غذا بدم، آخرش هم بخوابونمت برم سراغ کارم.
خودم را در آغوشش فروکردم.
_ منم باهات بیام؟
_ خیر.
_ قول میدم آروم یه گوشه بشینم، مثل یه آباژور ساکت، بیام؟
_ خیر. اونجا چیز جالبی برای تو نداره. استراحت کن، پرواز خستهت کرده، شب میبرمت شهر رو ببینی.
_ من خسته نیستما!
نیشخندی زد.
_ اوه! پس باید خسته هم بکنمت!
وقتی رفت هنوز بیدار بودم.
هر چقدر اصرار کردم برای ناهار به رستوران برویم قبول نکرد، غذا سفارش داد برای اتاقمان.
محیط زیبای اطراف، علیرغم خستگی هیجانی در وجودم روشن کرده بود که بهراحتی خوابم نمیبرد.
ساختمان تازهسازی بود، یک برج بزرگ… دو برج مشابه دیگر هم در همان محدوده بودند، شکل عجیبی داشتند، شبیه شعلههای آتش.
در اصل نامشان هم همان بود، برجهای شعله.
وقتیکه شب از روی عرشه یک کشتی تفریحی به آنها نگاه میکردم، پذیرفتم که آن سه برج شبیه شعلههای آتشی در فضا میرقصند.
اتاقمان یا بهتر بگویم، سوئیت تشریفاتی ما، دیدی رو به دریا داشت.
دیواری سراسر شیشهای که از آن ارتفاع کمی ترسناک بهنظر میرسید ولی همزمان بینهایت اعجابآور!
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت558
شهر بافت قدیمی مجزایی داشت که بسیاری از مراکز سنتی و تاریخی را در خود جا داده بود.
فرهاد تورلیدر افتضاحی بود، مرا به محل قدیمی میبرد، بلیط میخرید و مثل مجسمه میایستاد، نه حرفی، نه توضیحی.
اگرهم خودم کنجکاوی نشان نمیدادم که بعداز ده دقیقه میگفت: «خب، کافیه، بریم.»
ولی هر مشکلی راه حلی دارد.
از هرکدام از این مراکز دیدنی، با بهای کمی، یک ضبط و هدفون میگرفتم که تاریخچه بنا را همراه با ریزهکاریهای تاریخی توضیح میداد.
همه هم آپشن زبان فارسی داشتند چون زبان آذربایجان همان آذریست.
به این روش سر از داستان اماکن تاریخی درآوردم. در حد اینکه کم مانده بود فرهاد جوش بیاورد.
اعتقاد داشت لازم نیست سرم را در هر سوراخ سنبه بنا فروکنم، متوجه نبود که پول دادیم؟
خب باید سر درمیآوردیم دیگر! اساساً فهمیدم فرهاد موجود پول حرامکنی است.
چقدر روز اول مرا که یه موز ناقابل از سفره مجانی صبحانهمان برداشته بودم دعوا کرد.
اصلاً هم خجالت نکشید که بعداً نصف همان موز را با خباثت از دست من کشید و خورد.
شنیده بودم باکومراکز خرید خوبی هم دارد.
اصرار کردم برویم ولی جوابم همان «خیر» معروف شد.
پیشنهاد دادم که وقتی صبح به شرکت میرود، مرا نزدیک مرکز خریدی پیاده کند.
اول قبول نکرد ولی بهسرعت تطمیع شد!
این قجرها همین بودند، مشکل «تطمیع شدن» داشتند. خاندان سست عنصر!
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت559
بههرحال مرا در معیت یک قلچماق دو متری مقابل یکی از مراکز خرید پیاده کرد.
از حق و انصاف نگذریم، کارت اعتباریاش را هم سخاوتمندانه به دستم داد و جمله معروفش… «آشغال نخر».
فصل خوبی بود برای خرید، حراج آخرسال داشتند. برای همه خرید کردم؛ سدا، سهند.
حتی ابراهیم و موسیو.
برای خودم بهصورت مخفیانه یک شلوار لی خریدم که خب کمی پارگی داشت! برای فرهاد هم شورت و جوراب.
البته ظهر که دنبالم آمد، بهمحض بازکردن در ماشین پرسیدم که سایز شورتش لارج بود یا ایکس-لارج!
بدبختانه شادان هم کنارش بود و دختر نفهم چنان زیر خنده زد که…
فرهاد بیجنبه جوری نگاه کرد که حدس زدم باقی سفر کنسل شده.
خب بههرحال وقتی تنها شدیم، مجدداً تطمیع شد. اینها سر تطمیع شدن نصف ایران را به فنا دادند، دو تا شورت که قابلی نداشت!
◇◇◇
فرهاد
باکو را هیچوقت تا اینحد عمیق و موشکافانه سیاحت نکرده بودم.
باکو برای من همان پول و تجارت محسوب میشد نه تفریحگاه. دیدگاه پریناز فرق داشت!
خودم گفتم ماهعسلمان است.
چه ماهعسلی که حوصله همراهیاش برای دیدن اماکن تاریخی را نداشتم.
حضور در خیابانها و قدمزدنمان حس خوبی به من نمیداد، نه از اینکه با پریناز هستم، بیشتر نگران میشدم و حس غریب ناامنی اجازه نمیداد از موقعیتم لذت ببرم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت560
عاشق رستورانها بود، خرید کردن، هر چیزی پریناز را هیجانزده میکرد.
شاید بهاندازهٔ کافی تجربه سیاحت و تفریح نداشت.
نبودن من تا نیمه روز و گاهی کجخلقیهایم، خللی در روحیه پرانرژی این دختر ایجاد نمیکرد.
گاهی با خودم فکر میکردم اگر یک روز خسته شد چه؟
اگر مرا «فرهاد جونم» صدا نکرد؟ یا اگر روزی دیوانهبازیهایش ته کشید چه؟
صدایی درونم میگفت:«تو امکان تغییر داری، پریناز… خیر!»
هنوز فکر میکرد ماهعسل ما همین باکوست، روزی چندبار تشکر میکرد… خبر نداشت که سفر اصلی نزدیک است.
از عمد حرفی نزدم، سکوت.
تا خود فرودگاه هم نگفتم ولی کارت پرواز را بهزور از دستم کشید و بعد به بازویم چنگ زد.
_ مگه خونه نمیریم؟
_ خیر. میریم ماه عسل، پاریس.
با مکث نگاهم میکرد و پرسید:
_ بپرم ماچت کنم اینجا، خیلی زشته؟
_ ابداً فکرش روهم نکن.
واقعاً داشت فکر میکرد.
_ بریم یه جای خلوت چون واقعاً باید بپرم بغلت.
دستم را دور کمرش حلقه کردم.
_ خودتون رو کنترل کنید، خانوم جهانبخش.
پروازمان طولانی بود ولی راحت.
پرسنل پرواز توجه قابل قبولی به مسافرین فرست کلس دارند.
پریناز با شامپاین و شکلات خودش را خفه کرد. بیشتر با شکلات.
بهطرز ابلهانهای چشمبند داخل بسته ویژه مسافرین را به چشم زده و حتی تا دستشویی هم با چشمبند میرفت.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت561
اشتهایش هم بهتر شده و کلاً نمیگذاشت چیزی نه در سینی خودش یا من باقی بماند.
_ اون چشمبند رو بردار، پریناز، مسخرهبازی کافیه!
_ چرا؟ اینقدر خوشم اومده، کلی کلاس داره، توام مال خودت رو بزن، ست بشیم.
_ وقتی خواستم بخوابم میزنم، نه الآن.
موقع پیادهشدن هم چشمبند را داخل کیفش انداخت، البته قانوناً مال خودش بود، ملزومات سفری، هدیه خطوط هوایی.
هوا سرد بود، سردتر از ایران، چیزی نزدیک همان باکو.
پریناز هم با آن شلوار لی پاره مرا روانی میکرد.
باید اولین فرصت امر میکردم که معدومش کند.
تفاوت بزرگ پاریس و باکو در یک مورد بود، آزادی من در پاریس.
مواردی که بهدلیل تجارت وکارم مجبور به رعایتش بودم، در پاریس محل اعراب نداشت.
خودم بودم و خودم! به عبارت دقیقتر، خودم بود و دیوانه ای به نام پریناز.
یک مسأله را توجه نکردم و آنهم حجم بالای بناهای تاریخی پاریس بود!
چه کسی میخواست جلوی پریناز را بگیرد؟
عاشق سوارشدن مترو بود، دالانهای قدیمی، پلههای کهنه، خطوط ترن که از سمتی بهسمت دیگر میرفتند.
مرا مجبور کرد به پیادهروی، تمام مسیر شانزهلیزه تا میدان کنکورد، آنهم در سرما، ساعت یازده شب. دخترک روانی!
داخل میدان برای تاکسی دست تکان دادم، بازهم آستین کتم را میکشید که؛«راهی نمونده، دو قدمه!».
وقتی به هتل رسیدیم، از خستگی نای راه رفتن نداشت. نزدیک بود داخل تاکسی بخوابد.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت562
رستوران و کافیشاپ هتل، آن ساعت شب بسته بود، خانوم هم پیله کرد که چای میخواهد.
_ بریم، این وقت شب موقع چای نیست.
_ تشنهمه، فرهاد، بیا به این رزوشن هتل بگو یه لیپتون به ما بده.
_ لیپتون توی اتاق بود.
پایش را روی زمین کشید.
_ صبح خوردم خب!
از جلوی استیشن هتل رد شدم و مردی که چهرهای نسبتاً شرقی داشت، به من زل زده بود.
راهم را سمت آسانسور ادامه دادم که… صدایی از پشتسرم آمد، همان مرد پریناز را صدا زد، به فارسی!
_ خانوم، ببخشید.
پریناز ذوقزده سمتش رفت.
_ وایی شما فارسی بلدین؟
_ ایرانی هستم. گفتین لیپتون لازم دارین؟
قبلاز اینکه تأکید کنم چیزی لازم نداریم، پریناز با خنده تأیید کرد:
_ آره آره! دارم از تشنگی هلاک میشم!
به اتاقی پشتسرش رفت و با قوطی کوچکی برگشت.
_ اینم لیپتون عطری و البته قطاب مخصوص کرمان!
عبارت آخر را با لهجهٔ عجیب گفت و پریناز با دست به دهانش کوبید.
چیزی به همان لهجه به مرد گفت که چشمان مرد گشاد شد.
از نظر من که مسأله مهمی نبود، اینکه یک فراری سیاسی اهل کرمان به پاریس مهاجرت کرده و از قضای روزگار، شیرینیهای تازه از آب گذشته مادرش را به دختری که زمانی در بم متولد شده، تعارف میکند.
اوج هیجان پریناز از این واقعه وصفنشدنی بود، کممانده بود که گریه کند!
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت563
لیپتونها را درست کرد و با هربار گاز زدن به قطابها چیزی در مدحشان میگفت.
_ بسه، پریناز! یه قطاب معمولیه!
_ یعنی طعمش عالیه ها!
_ لهجهت کرمونی شد الآن؟ با یه قطاب؟!
گاز دوم را زد و دهان پر جواب داد:
_ به تنظیمات کارخونه برگشتم. ولی فرهاد حسابی حسودی کردیها .. دیدی همشهریهای من همهجا هستن! ما اینیم، شازده! بفرما قطاب!
پلیور را از سرم بیرون کشیدم.
_ شما قطاب میل کنید، من بعداً شما رو میل میکنم.
روز بعد قرار بود به ایفل برویم، خودم همیشه از دیدن این برج زیبا لذت میبرم.
از کجا میدانستم پریناز قرار است پدر پدرجد مرا…
در پارک محوطه برج قدم زدیم، منظره جالبی بود که میپسندیدم، تنها سردی هوا اذیت میکرد.
چشمش به آسانسور برج خورد.
_ میشه رفت بالا؟
_ بله. دوست داری بریم؟
_ بریم، خیلی دوست دارم.
اشتباه من همین بود، بردن پریناز به بالای برج.
اول که با ذوقوشوق اطراف را چرخید.
از آن ارتفاع، پاریس زیر پایمان بود و از اقبال خوب، آسمانِ صاف اجازه میداد محوطه سیصد و شصت درجه دورمان را خوب سیاحت کنیم.
میتوانستیم با آسانسور چند طبقه پایین رفته و مهمان رستوران برج باشیم که چشمش خورد به عکسهای روی دیوار!
_ ای وای، فرهاد بیا! صاحابش اینجاس! بابا بزرگته، خدایا! ناصرالدین شاهه!
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت564
_ بیا اینجا، پریناز!
_ کجا بیام؟ برم دستبوس قبله عالم، سلطان صاحبقران.
سراغش رفتم، ول نمیکرد.
انگشتانش را زوم کرده بود و از دور بین عکس سلطان و صورت من میچرخید.
_ شباهتتون غیرقابل انکاره! اخم کن، فرهاد. جون من اخم کن!
کلافه نگاهش کردم.
_ آهان همینه، الآن من دارم از ترس جیش میکنم. جناب سلطان هم اخم میکردن، کل حرم میرفتن دستشویی!
جلوی عکس ایستاد، از خودش سلفی میگرفت، بعد هم مرا مجبور کرد عکس تمام قدش را بگیرم.
تأکید میکرد پارگی شلوارجینش حتماً بیفتد! به من کنایه میزد.
_ به نظرت کافی نیست، پریناز؟
_ کافی؟ ببین اگه افتخار بدی یه عکس دست جمعی با آقاتون بندازیم دیگه فکر کنم حل باشه.
دستم را دور شانهاش پیچیدم، شانهبهشانه که نه! بیشتر دور گردنش!
حرص داشتم از این سربههوای بیپروا.
_ عجب شباهتی هم به جناب صاحبقران داری، فرهاد! بهخصوص دماغت خیلی همایونیه!
_ بسه!
_ نه خب، حقیقته دیگه، ژن کشیده! فقط خدا رحم کرده که شما بهقول خودت تکپر هستین، سرورم!
_ چطوره در تأثیرات ژن مجدداً بازنگری کنم؟
با چشمان تیز شده نگاهم کرد.
_ شازده، ابهتت رو نفروش، زشته جلوی بابابزرگ!
دستش را کشیدم بهسمت آسانسور.
_ بریم، کی بفهمی ناصرالدین شاه بابابزرگ من نبوده خدا عالمه.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت565
_ جدی؟ پس کی بوده؟ کجا شد که شما همایونی شدی؟
دکمه آسانسور را زدم.
_ آغا محمد خان میشه عموی بزرگ من، برادرش جد من بوده، حسینقلی خان قاجار، پسرشم شد فتحعلی شاه.
_ وایی! دوبل شازدهای پس. میگم، فرهاد، اون بابابزرگه جهانسوز نبوده؟
با دست داخل کابین هدایتش کردم.
_ خودشه، تخصصش هم سوزوندن دخترای فضول بوده.
دستش را دور بازویم حلقه کرد.
_ چه خوب که ما هیچ دختر فضولی اطرافمون نداریم.
در آسانسور باز شد و ما پا روی زمین گذاشتیم.
کل محوطه را قدم زدیم و جاییکه پریناز خسته شد نشستیم. پاهایش را میمالید.
کاش زباندرد میگرفت.
کل روز را چرتوپرت پراند و خودش به افاضات خودش میخندید.
از بین همه مزخرفاتش، اصرارش برای ریش و سبیل گذاشتن من به سبک شاه شهید، رتبه نخست را داشت.
◇◇◇
پریناز
گاهی اوقات که به گذشته فکر میکنم، به این نتیجه میرسم که زندگی من و فرهاد دقیقاً یک رویای داخل حباب بود و این پوشش نازک دیر یا زود میشکست.
این من بودم که درنهایت خوشخیالی تصور میکردم اوضاع به سامان میماند، شاید هم فرهاد زیادی خودش را دست بالا گرفته بود.
من با یک سفر شمال هم به وجد میآمدم چه برسد به باکو و پاریس.
انگار واقعاً فرهاد همان شاهزاده سوار بر اسب باشد.
شاهزاده که خب تا حدودی بود منتها قسمت اسبش بیشتر همان ماشینهای آخرین مدل بودند.
یک سال بهسرعت برقوباد گذشت.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت566
وقتی یک شب، بیمقدمه گردنبند زمردی را گردنم انداخت، باورم نمیشد یک سال از ازدواج ما گذشته باشد.
مشغول کار در «گاتا» بودم که کارش گرفته و به درآمد افتاده بود.
درآمدی که توانستم از محل آن به فرناز کمک کنم.
مسافر بود به مقصد اروپا.
از نظر خودم کمک ناچیز من به فرناز، ادای دینی بود به دوستی که در سیاهترین سالهای زندگیام داشتم.
این میان مشغله کار قنادی، حضور بچهها و هیجان زندگی، فرصتی نگذاشت تا در کار فرهاد کنجکاوی کنم.
تصورم یک بازرگان کاردرست و شناخته شده بود و البته درست فکر میکردم منتها از دلالیها وکارچاقکنیهای مخفی ومعاملات ممنوعهاش خبر نداشتم.
همانی که هیزم ریخت به آتش حسادتها و درنهایت به چه حسابی، پریناز شد کسی که باید حذف شود.
پنجشنبه بود و سدا مدرسه نداشت.
باید به گاتا میرفتم، از طرفی مربی موسیقی سدا مریض شده و نیامد.
اصرار کرد که با من بیاید.
قنادی را دوست داشت، گاهی میآمد، بازی میکرد، شیرینی و نانها را بههم میریخت، کمی میخورد.
به حساب خودش پرنسس شیرینیها بود.
فرهاد هم اجازه میداد، آمدنش با من به قنادی خارج از قاعده حساب نمیشد ولی آن روز…
باهم شعر میخواندیم، در مسیر اتوبان، سرعت خیلی بالا نداشتم ولی کم هم نبود.
ماشینی جلویم پیچید، ترمز کردم، عمل نکرد… هولزده دستم به فرمان پیچید و به گارد ریل کنار اتوبان برخورد کردیم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 112
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای واااای خدا کنه چیزی بهشون نشه
وایی چقدر خندیدم به اصطلاحات پریناز بماند 😂
سلام فاطمه جان
آس کور رو نمیزاری؟؟