همهچیز سریع اتفاق افتاد.
ماشین در هوا چرخید، صدای جیغ سدا بود یا من؟
شاید هم صدای جیغ پریزاد.
دنیای من در همان چرخش ماشین وارونه شد، وارونه ماند و یک ضربه نهایی…
ماشین با سقف فرود آمد، کیسههای هوا باز شدند. بوی عجیب یک گاز…
آن لحظات احتمال میدادم که کتاب زندگی من بسته شده، در آخرین لحظه دستم را سمت سدا دراز کردم؛« نترس، سدا.».
مطمئنم که لبخند زد؛«من خوبم، پری.».
وقتی به هوش آمدم فهمیدم… سدا رفته.
تصویری پیش چشمم نمیآمد، اشکهای لرزان این اجازه را نمیدادند.
صدای فریادها بیشتر میشد و شرط میبستم که فرهاد است.
فریادی که فقط من میفهمیدم ضجه است.
فقط من درک میکردم که دینودنیای این مرد سهند و سدا بودند و سدایی که خاموش شد.
در اتاق باشدت باز شد و صورت برافروختهاش.
_ چکار کردی، پریناز؟ تو با زندگی من چکار کردی؟
سهند به دنبالش بود، دست فرهاد را میکشید. نگاهم خورد به صورت خیس از اشک سهند.
_ سهند، تو رو خدا بگو سدا خوبه؟
نمیدانم فرهاد با شنیدن نام سدا چه چیزی را به کدام سمت پرت کرد.
سهند حریفش نبود، چند مأمور بخش آمدند.
تنم میلرزید، دهانم چفت شد، سوزشی روی بازویم و خاموشی.
ذهن که خاموش نمیشود، به خیال خودشان آرامبخش عمل کرد و روح من در ویرانهای سرگردان رها شد، معلق، آویخته به ریسمانی باریک!
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت568
چشم بازکردم، موسیو بالای سرم نشسته بود.
دستم را سمتش دراز کردم.
_ موسیو.
_ بیدار شدی، پاری؟
_ موسیو، به خدا ترمز نگرفت، فرهاد… من باید به فرهاد بگم… گوش نداد بهم… تو بهش بگو.
در اتاق باز شد و سهند.
سمت تخت آمد، صورتش نا نداشت، رنگ گچ.
مستأصل رو به برادری که خواهرش را از دست داده بود لب زدم:
_ به خدا راضی بودم من برم، سهند، به خاک پدر مادرم ترمز عمل نکرد… سهند میشنوی؟
به من زل زده و اشک میریخت.
_ فرهاد کجاست؟ بابات کجاست؟
سعی میکردم از جایم بلند شوم ولی چیزهایی به تنم وصل بود.
موسیو دستم را کشید.
_ بخواب، پاری، کجا میخوای بری؟
_ باید با فرهاد حرف بزنم.
سهند رو به من کرد.
_ پری، بابام دیوونه شده، صبر کن… دیشب به عمو شاهرخ زنگ زدم، میاد ایران.
انگار صدای مرا نمیشنیدند، حرفم را نمیفهمیدند. بهزور خودم را روی تخت بالا کشیدم.
دستم میسوخت، پای راستم زقزق میکرد و سرم باندپیچی شده بود.
_ سهند، میگم من باید با بابات حرف بزنم، نمیشنوی؟
_ میشنوم، پری، آخه بابا حالش خرابه. خاکسپاری بودیم، پری…
چشمهایش به اشک نشست و من وارفته به سرم کوبیدم. خاکسپاری سدا؟!
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت569
چرا من نمیمردم؟ چرا من همیشه سالم میمانم؟ سر و مر و گنده؟
موسیو دستم را کشید و سرم را به سینهاش چسباند.
گریه کردم و پیرمرد مرا از خودش جدا نکرد.
ضجههایم شدند هقهق، سکسکه و بعد یک خیرگی به نقطهای نامعلوم.
انگار پری در آن تصادف همراه سدا، مرده باشد.
روزها میگذشتند، درد سرم کمتر میشد، گچ پایم را سبک کردند، دکتر اجازه حمام داد.
حالم از خودم بههم میخورد.
زنی حدود چهل ساله کمکم کرد به حمام بروم.
کسی را نداشتم، اگر فرناز بود حتماً میآمد ولی او هم ترکیه منتظر ویزایش بود.
داخل حمام روی صندلی فلزی نشستم و بااحتیاط، دوش دستی را روی موهایم گرفتم.
خونهای خشکشده از لابهلای تارها سر میخوردند و ردی از قرمزی کدر زیر پایم راه میافتاد.
کاش خون دلم هم همینطور چنگ میخورد و تمیز میشد.
نمیدانم آن تیغ لعنتی گوشه حمام چه غلطی میکرد که شد وسوسه سیاه من!
بهسختی با یک پای پیچیده در پلاستیک بلند شدم و تا گوشه حمام لیلی کردم.
بین انگشتانم بود!
سرجایم برگشتم و روی صندلی نشستم.
یک تیغ زنگزده و کثیف، احتمالاً باعث عفونت و چرک میشد!
هرچند قرار بود قبلاز عفونت وچرک، باعث رهاییام از این دنیای لعنتی باشد.
مثلاً روی مچم میکشیدم، خون راه میافتاد و کمکم بیحال میشدم و میرفتم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت570
تیغ را با دست راستم محکم گرفتم و تیزیاش را روی مچ چپم حس میکردم. انگشتانم میلرزیدند، از ترس!
تیغ را کنار کشیدم.
اصوات در سرم میچرخیدند… آیا بهاندازهٔ کافی برای زندگیام جنگیده بودم؟ آیا میتوانستم ادامه دهم؟
حقیقت این بود که بعداز زلزله، بعداز تجاوز و در تمام آن سالهای سیاه، امیدم را از دست ندادم، چرا حالا باید این خط ممتد را قطع میکردم؟
بهسختی دوباره از جایم بلند شدم و تیغ کثیف را داخل سطل آشغال انداختم.
من، پریناز اسماعیلی، با سری نیمه شکسته، پایی در گچ، بدون هیچ خانوادهای، باوجود داشتن همسری که در چند روز گذشته حتی سراغی از من نگرفته، هنوز آماده مردن نبودم.
دوش آب را بستم، آینه بخارگرفته حمام را با دست پاک کردم.
صورتم از گرمای آب سرخ شده و کبودی کنار شقیقهام به زردی میزد.
موهای خیسم را زیر حوله پیچیدم. تنم ضعف داشت ولی مغزم دستور ایستادن میداد.
در حمام را باز کردم و خودم را به واکر تکیه دادم، چشم چرخاندم برای پیدا کردن زنی که قرار بود کمکم باشد.
مردی کنار پنجره اتاق ایستاده و نگاهم میکرد.
ریشهای نامرتب، موهایی پریشان، چشمانی آشنا؛ فرهاد!
با دیدنش، ارتباط مغز و تن قطع شد، پایم تیر کشید و بدنم یله کرد به یک سمت.
فشار دستم روی واکر زیاد شد ولی سریع خودش را رساند، زیر بازویم را گرفت.
حالی متناقض داشتم بین وحشت و آرامش.
_ فرهاد، به خدا ترمز ماشین نگرفت… من..
صدایش جانی نداشت، چیزی شبیه نجوای درگوشی من.
_ میدونم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت571
کلمات بریدهبریدهٔ من قطع شد.
مرا به خودش چسبانده بود و من به جای چنگزدن واکر، تن گرمش را میفشردم.
کمک کرد تا روی تخت بنشینم و لباس بپوشم.
اشکم بند نمیآمد ولی قدرت حرفزدن هم نداشتم.
_ با دکترت صحبت کردم، بهزودی مرخص میشی، دیگه خطر خونریزی داخلی وجود نداره.
مچ دستش را گرفتم.
_ فرهاد، من… کاش من رفته بودم، به خدا از اینکه زندهم خجالت میکشم.
دستش کنار گوشم نشست.
_ گزارش بررسی ماشین اومد، ترمز ماشین دستکاری شده.
دست چپش مشت شد.
_ سدا …
نفس گرفت و ادامه داد:
_ انتقامش رو میگیرم.
لبهٔ تخت نشستم و خودم را کمی عقب کشیدم.
_ درازبکش، چیزی لازم نداری؟
باید میگفتم؛«تو رو نیاز دارم».
_ نه، خوبم. اون خانومه کجا رفت؟
_ گفتم بره، تازگیا دور و برم شلوغ باشه عصبی میشم.
چشمانش سرخ سرخ بودند.
چنان دلم برای حال خرابش سوخته بود.
انگارنهانگار که اول کار، همین آقا نبود که حرف مرا باور نکرد، همین آقا نبود که رهایم کرد…
من که در این دنیا جز تعدادی انگشتشمار کسی را نداشتم.
انگار تنها بودن بوی خاصی به آدم بدهد، فرهاد آن روز بدجور بوی تنهایی میداد.
روی تخت دراز کشیدم ولی دستش را ول نکردم.
پیشانی به لبه تخت تکیه داد و ساکن شد؛ خوابید.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت572
یکیدو روز بعد مرخص شدم، غیراز همان روز که فرهاد را دیدم و دو ساعتی ماند، دیگر نیامد.
حتی موسیو و سهند هم نیامدند.
برای ترخیص هم ابراهیم آمد.
نگران بودم از اتفاق پیش آمده، تبعات آن.
ابراهیم هم طبق معمول سکوت کرده بود، با دیدن من سلام کرد، سر پایین انداخت و تسلیت گفت و همین.
وقتی داخل ماشین نشستم، صندلی کنار راننده جا گرفت.
_ میریم خونه، آقا ابراهیم؟
_ بله، خانوم.
_ آقا فرهاد… خونه هستن؟
عقب برگشت.
_ نه خانوم، کار داشتن. دنبال کارهای تصادف هستن.
سری به تأیید تکان دادم.
عمارت در سکوت فرورفته، حتی سهند هم نبود.
_ خانوم، بهخاطر وضعیت پای شما، آقا گفتن یکی از اتاقهای پایین رو براتون آماده کنن، یه نفر هم بهعنوان پرستار براتون گرفتن.
_ خودش کی میاد؟
_ حرفی نزدن.
بهسمت اتاقی که اشاره کرد رفتم.
وسایلم را کسی از طبقه بالا آورده و در این اتاق چیده بود.
پرستار دختری همسن و سال خودم بود.
کمک کرد دوش بگیرم. وقتی برایم لباس آورد، سرم را بهعلامت منفی تکان دادم.
سراغ کشوها رفتم، یه بلوز و دامن سیاهرنگ!
دلم میخواست در خانه بچرخم ولی یکراست به اتاق سدا رفتم و روی تخت پرنسس عمارت دراز کشیدم.
نمیدانم چقدر گریه کردم، شاید اینقدر که خوابم برد. با حس تماس دستی بر بدنم، وحشتزده از خواب پریدم.
.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت573
_ نترس، پریناز.
خودم را روی تخت جابهجا کردم.
یک تخت تک نفره شبیه ارابه سیندرلا که ما را در پناه خودش گرفته بود؛ من و فرهاد.
با خودش زیرلب حرف میزد یا مخاطبش من بودم، نفهمیدم.
_ آلاله بستری شده. مشاعرش رو از دست داده، قرار نبود سدا سوار ماشین بشه. هدفشون تو بودی.
باورم نمیشد که آلاله قصد جان مرا داشته باشد.
_ آخه چطوری، فرهاد؟ من آدم مهمی نیستم.
نفس عمیقی کشید و در جایش چرخید. ساعد روی پیشانی گذاشت.
_ من دشمن زیاد دارم، آلاله فقط با یه نفر همکاری کرده، من اون یه نفر رو میخوام.
مکث کرد وادامه داد:
_ تو مهمی.
دست دور تنش پیچیدم.
روزهای ما بهآرامی میگذشت، نوعی سکوت که منتظر بودی یه طوفان در پس آن باشد.
عمارت شده بود ماتمکده.
با وضعیت پای داخل گچ جایی نمیرفتم، نمیتوانستم که بروم.
موسیو گاهی سرمیزد.
شاهرخ که همان روزهای اول آمده و کنار فرهاد مانده بود، مثل یک برادر واقعی.
قبلاز اینکه من به خانه برگردم مجبور به برگشت شد.
همسر باردارش با مادری پابهسن گذاشته، در غربت تنها بودند.
در این میان وانمود میکردیم به روال عادی زندگی، شب و روزهایی از پی هم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 129
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقدر آلاله احمقه
واقعا خیلی رمان مسخره ایه
لعنت به آلاله وامثال آلاله خل وچل روانی بیچاره فرهادوپریناز
چی به سر پریناز شوخ و شنگ اومد طفلکی
وای بیچاره همشون 😭