_ میخوام خوشنویسی کنم، مشخص نیست؟
خودم را همراه صندلی و پریناز جلوتر کشیدم.
_ الآن جات راحته؟
چشمکی زد.
_ خیلی.
یکی از قلمها را برداشت و جوری در جوهر فروکرد که دلم به حال نوک قلم سوخت.
_ قلم رو آروم داخل جوهر بزن.
_ الآن کجا بنویسم؟
برگه سفیدی را با دست جلو کشیدم.
_ روی این بنویس.
_ فرهاد، چی بنویسم؟
منتظر من نماند، قلم را ناشیانه روی کاغذ فشار میداد… «فرهاد» را که نوشت، طاقت نیاوردم.
دستم را روی دستش گذاشتم، باهم مینوشتیم، قلم به دست پریناز!
ریز میخندید… بازی انگشتان من در قوس کمرش بیتأثیر نبود.
_ قلقلکم بدی بدخط میشهها!
کوتاه نمیآمد.
«فرهاد جونم، عاشقتم»
شاهکارش که تمام شد امضا زد؛«پریناز»
_ ببین چی نوشتم برات، قابش کن بذار بالای سرت.
قلم را از دستش کشیدم و روی میز انداختم.
وقتی بلند شدم، پریناز در آغوشم بود، میخندید و با شیطنت نگاهم میکرد.
مقصدمان شد همان تخت چوبی گوشه اتاق، محل مورد علاقهاش.
_ آوردمت روی تخت موردعلاقهت!
خودش را روی تخت عقب کشید.
_ آره، عاشق اینجام، بخوابم، با صدای قلم درشت تو، عین لالایی!
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت582
_ لالایی مدل دیگه چی؟ گربه وراج عمارت؟!
روی دو زانو بلند شد و دستهایش قاب صورتم شد، بوسهاش کنج لبم نشست.
بعداز مدتها همآغوشی آرامبخشش را تجربه کردم و بهطرز غریبی خوب بودم، حتی عذابوجدانی نداشتم.
شاید بازگشت به روابط عادی همان معجزهای بود که باید اتفاق میافتاد.
همان ورزش کردنهای روتین صبح، ساعات معین کاری، سر و کله زدن با سهند که دوران حاد نوجوانی را میگذراند و و و…
یک هفته از عادی شدن شرایط در عمارت میگذشت.
پریناز کمتر لنگ میزد و صبح تا عصر را در گاتا میگذراند.
تازگی، سهند هم بعداز مدرسه به گاتا میرفت، به اصطلاح خودش، حضورش در قنادی پریناز، مشتری جمع میکرد.
پسرک بازیگوشی که هر دقیقه کلکلهایش با پریناز بلند میشد.
شاید صدای خندههای این دو بود که مرا کمکم به زندگی برمیگرداند.
بازهم نمیتوانستم ریسک کنم.
هردو محافظ داشتند، آموزش دفاع شخصی دیدند هرچند که پریناز قضیه را جدی نمیگرفت.
مربی دفاعشخصیاش شکایت داشت که به دستورات و آموزشها توجه نمیکند، در آخرین تلاشش سعی کرده بود مهاجم خیالی را قلقلک بدهد تا رهایش کند.
اگر تشرزدن من فایده داشت، دریغ نمیکردم ولی میدانستم تغییر دادن رویه پریناز غیرممکن است.
از سمتی، کار کردن در گاتا خستهاش میکرد.
عصرها رسیده و نرسیده روی تخت، مبل یا حتی صندلی، خوابش میبرد.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت583
داستان هر روز عصر همان بود، با دهان باز، پاکت چیپس به بغل، خرخر میکرد.
سر و صدای بازی سهند هم باعث بیداریاش نمیشد.
_ سهند؟
_ اه… سلام بابا، کی اومدین؟
_ پنج دقیقهس دارم نگاهت میکنم. شما درس نداری؟ معلم ریاضی ازت راضی نبود.
اخمهایش در هم رفت.
_ خب ریاضیم خوب نیست، چکار کنم؟ همه باید ریاضیشون فول باشه؟
به پریناز اشاره کردم.
_ این طوریش شده؟
_ ولش کن بابا، امروز دفعه سومشه، تا یه گوشه ساکت میشینه، خوابش میبره. پشت دخل امروز خوابید، فکر کن بابا! همه بهش خندیدن.
با دست به شانه پریناز زدم.
_ پریناز؟
ناگهان پرید و صاف نشست.
_ گاتاها، دونهای دو تومنه، چند تا بدم؟
_ پریناز؟
_ وایی من کجام؟ فرهاد…؟ خونهم؟ سلام. چقدر گشنهمه!
_ بلند شو، باید بگم ایرج بیاد ویزیتت کنه، چت شده؟ آهنت اومده پایین؟ نتیجه گوشت نخوردن.
از جایش بلند شد.
_ نه، خوبم، نمیدونم انگار خوابم بههمریخته. شبا درست نمیخوابم، روز چرت میزنم. بریم شام بخوریم؟
اطمینان داشتم تمایلی دارد در به انحراف کشاندن بحث. بههرحال خیال داشتم با ایرج تماس بگیرم که…
یکیدو روز بعد، حادثهای دیگر پیش آمد.
ابراهیم و پریناز در مسیر برگشت به خانه و ماشین وانتی که یکباره به بدنه خودرویشان کوبیده و متواری شده بود.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت584
کیسههای هوا بهموقع عمل کرده و خسارت جانی چندانی وارد نشد.
وقتی رسیدم، ابراهیم خوب و سالم منتظرم بود.
پریناز از شدت ضربه بیهوش شده و برای چکاپ در اورژانس بیمارستان بود.
ابراهیم تأکید داشت حال پریناز خوب است.
دختری که دیدم تا خوب بودن فرسنگها فاصله داشت.
صورتش رنگ گچ، لبهایش میلرزیدند و چشمانش پر و خالی میشد.
با دیدن من آستین کتم را چسبید و زیرلب گفت :«فرهاد، تو رو خدا منو ببر خونه.»
علیرغم اصرار پریناز برای رفتن، سراغ دکترش رفتم.
با خنده جواب داد که همهچیز مرتب است و جای نگرانی نیست.
تا رسیدن به خانه سکوت کرد.
شام کم خورد و شب خودش را به خواب زد.
نصفههای شب مچش را گرفتم.
مثل روح سرگردان در خانه راه میرفت.
آرام به دنبالش رفتم. مسیرش به کتابخانه ختم شد.
بهآرامی در را باز کرد.
_ پریناز؟
روی تخت نشسته و دو زانویش را بغل کرده بود.
_ بیدارت کردم؟
_ چهته؟
انگار گریه میکرد، صورتش خیس از اشک.
جلو رفتم، سر خم کردم که بازهم با آن دو پیالهٔ خیس به من زل زده و ناگهان دستانش دور گردنم حلقه شد.
ناخداگاه در آغوش کشیدمش، چه چیزی زیر گوشم در جریان بود و من بیخبر؟
_ این گریه مال چیه، پریناز؟
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت585
_ فره… فرهاد… من… اصلاً نمیدونستم، فکرشم… وایی…
خودم را عقب کشیدم.
_ میگی چی شده یا نه؟
_ من حاملهم، توی بیمارستان فهمیدم، آخه الآن… تو بچه نمیخوایی که، میندازمش خب؟ ناراحتی نداره که…
چندبار پلک زدم، از چه چیزی حرف میزد؟ بچه؟
تصاویر از جلوی چشمم میگذشتند، همین کتابخانه، همین تخت! بیاحتیاطی من! شاید هم تقدیر؟
_ تو حاملهای؟
سرش را چندبار به تأیید تکان داد.
اما چرا از سقط حرف میزد؟
یک سمت صورتش را با دست قاب گرفتم، انگشت شستم گلولههای غلتان اشک را از گونهاش پاک میکرد.
_ بچه من؟ بچه ما؟
لبخند محوی روی صورتش نشست و من در آغوش کشیدمش.
عزیزی که عزیزم را حمل میکرد.
_ عزیزم، عزیز دل فرهاد….
فقط گریه میکرد و من صورتش را بوسهباران میکردم.
_ کی گفته من بچه نمیخوام؟ هان؟ منو نگاه کن ببینم، پریناز.
دستم را بین دو دست سردش گرفت.
_ یعنی واقعی میخواییش؟ نگهش دارم؟
کنارش نشستم و بدنش را در آغوش گرفتم.
_ کدوم رفتار من این معنی رو داشته که بچههام رو نمیخوام؟
دستهایش دورم حلقه شد.
_ آخه شرایط الآن… اونم از من؟
_ تو مدتهاست که همسر منی، همه قبول کردن، ظاهراً خودت هنوز نپذیرفتی. با این مشکل چکار کنیم، خانوم جهانبخش؟
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت586
لبهایش گوشه لبهایم را شکار کردند.
_ تهدید و ارعاب جواب نمیده، شازده، از در محبت وارد شو.
ناگهان به خودم آمدم.
خطری که امروز از کنار گوشش رد شد. یک تصادف دیگر.
هنوز خبر نداشتند که پریناز حامله است، وای به روزی که میفهمیدند!
_ پریناز، به احدی از بارداریت حرف نزن. حتی به سهند.
با نگرانی نگاهم کرد.
_ چرا؟ خب مگه…
_ باید احتیاط کنیم، نمیخوام خطری متوجهت باشه.
از جایم بلند شدم، دستم بین موهای سرم مشت شد.
_ چه خطری، فرهاد؟
_ یه چیزی مشابه قضیه امروز.
_ اون فقط یه تصادف بود.
_ پریناز، با من بحث نکن. بفهم که نمیتونم بازهم کسی رو از دست بدم. از فردا خونه میمونی.
پریناز خوابید و من تا صبح کلافه راه رفتم.
این نگرانی نمیگذاشت از زندگیمان لذت ببریم و من تا زمانیکه پریناز و سهند را کنارم داشتم، ضعیف بودم.
سختترین تصمیم آن بود که این دو را دور میکردم، حداقل تا زمانیکه کنترل اوضاع به دستم برمیگشت.
قدمزنان به پشت اتاق سهند رسیدم. پسرم آرام خوابیده و از غم دنیا فارغ بود.
کارم با سهند راحتتر بود، یک شبانهروزی خوب در لندن.
مشکل عمده درحالحاضر، دخترک پر شر و شوری بود که فرزندی در بطنش داشت.
آنقدر پریناز را میشناختم که قبول کنم کنترلش حتی برای من بهطور کامل مقدور نیست.
تنها محل امنی که میماند، جایی بود که کسی از آن خبر نداشت، به معنی کلمه هیچکس!
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت587
پریناز
صبح روز بعد وقت دکتر گرفت، از سلامت من و بچه مطمئن شد.
دلم روشن بود که خوشحال است.
چه میدانستم این حاملگی میشود طوفان زندگیام؟ از کجا خبر داشتم که فرهاد قضایا را تا کجا پیچیده میکند؟
یکیدو روزی ساکت بود، خبر نداشتم برنامه میچیند.
مرا شوکزده کرد وقتی گفت سهند را برای تحصیل به لندن میفرستد.
خواهشهای سهند، التماسهای من هیچکدام اثر نکرد.
میخواستم با فرهاد قهر کنم که…
گفت برای ناهار بیرون میرویم، از کجا باید میفهمیدم؟
ماشین را در پارکینگ پارک کرد. پیاده شدم که در صندوق عقب باز شد، دو چمدان بزرگ!
چمدانها را داخل یک پژو سیاه چپاند.
هر چقدر پرسیدم که چه اتفاقی افتاده، جواب نداد.
شیشههای ماشین دودی، اجازه دید خوبی به بیرون نمیداد.
همان تعویض ماشین و جابهجایی چمدانها را مجدداً تکرار کرد، اینبار سوار یک پاترول تیره شدیم و از پارکینگ طبقاتی بیرون آمدیم.
حرف نمیزد ولی مطمئن شدم که فرار میکنیم!
جادهای آشنا، بهسمت شمال میرفتیم.
بالاخره سکوت را شکست.
_ پریناز، شرایط خیلی سختیه و من درک میکنم که تصمیمم برات تا چه اندازه سنگینه. میخوام به حرفهام دقیق گوش بدی.
_ داریم فرار میکنیم؟
_ خیر، من دارم شما رو به جای امنی میبرم.
_ چی؟ یعنی خودت پیش من نیستی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 133
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بهترین رمانی بود که اینجا خوندم واقعا تا آخرش به دل میشینه
خدا کنه واقعا امن باش جاش
http://novellovers.blogfa.com/post/2 اینجا پی دی افشو گذاشته این وبلاگه پی دی اف همه رو میزاره قبلا بسته شد یبار دیگ باز شد امیدوارم مدیر بزاره لینکو بزارم خیلی وب خوبیه
یه حسی بهم میگه قرار اتفاق های بدی بی افته