رمان صیغه استاد پارت 84 - رمان دونی

 

دلم مي خواست تو شرايطي كه به خاطر منِ بي عرضه ي بي دست و پا قراره حرص بخورم اونجا نباشم. دلم مي خواست آب شم برم تو زمين اما چشماي خوش حالت هامون اين طوري به خون نشسته نباشه.

پاهاش تكون خورد و اين بار با ترس بيشتري قدم بعدي رو به سمت عقب برداشتم تا اگه سمتم هجوم آورد بتونم فرار كنم.

اما در كمال تعجب پاهاش شل شد و روي تخت نشست. نگاهش و به زمين انداخت و موهاي نسبتاً بلند و لختش، صورتش و پوشوند.

با قدماي مردد سمتش رفتم و سرش و با دستم بلند كردم. حالت غريب چشماش و نمي تونستم درك كنم.

بي اختيار سرم و جلو كشيدم و بوسه طولاني و عميق و محكمي روي لباي درشتش كاشتم.

– مراقب خودت باش!
قبل از اينكه به خودش بياد، سريع از جا بلند شدم و چمدونم و دنبال خودم سمت در خروجي كشوندم.

صداي بهم خوردن در خونه اي كه تمام زندگيم توش بود، قلبم و هزارتيكه نامساوي كرد.

حالا بايد كجا برم؟! كجاي اين شهر جز بغل و خونه هامون بهم حس امنيت ميده كه بهش پناه ببرم؟!

عين گداها چمدونم و دنبال خودم راه انداختم و كشوندمش. قدمام سست تر از هر وقت ديگه اي بود و جلوي خودم و مي گرفتم تا از همون لحظه اول اشك ريختن و شروع نكنم.

اگه از الان گريه كنم معلوم نيست تا آخر هفته چشمام چه شكلي باشن. شايد از گريه زياد كور شم!

يه ساعت… دو ساعت… سه ساعت… نفهميدم ساعت چه قدر گذاش، فقط آسمون خدا مثل بخت من سياه شده بود و آدما تك و توك توي خيابون ديده مي شدن.

وضع دلگيري بود! تنهايي ام با غم شب دست به دست هم داده بودن كه حالم و بگيرن و متأسفانه موفق هم بودن!

با ديدن ايستگاه اتوبوس، تازه درد پاهام و حس كردم و به سمتش قدم برداشتم. روي يكي از صندلي هاش نشستم و گوشيم و از توي كوله ام بيرون كشيدم.

ساعت يك و نيم بود و من براي اولين بار اين وقت شب تنها مونده بودم. كم كم داشت از ترس گريه ام مي گرفت.

كوله ام و توي بغلم گرفتم و سرم و روش گذاشتم. از خستگي روح و جسمم فقط دلم مي خواست بخوابم؛ اما صدايي از پشت سر مانعم شد.

– دختر جون اين وقت شب اينجا چي كار مي كني؟!
سرم و به سمت صدا برگردوندم و با خانم سن بالا و چادري اي مواجه شدم. صورتش پر از مهربوني بود و بهم حس بدي نمي داد؛ اما همين باعث شد اشكام و نتونم كنترل كنم.

– واسه بدبختي هام غصه مي خورم.
– جايي واسه موندن داري؟!
– دارم، ولي نمي دونم راهم ميدن يا نه.
– از اينجا دوره؟
– بله.

صندلي ها رو دور زد و اين بار جلوم وايساد.
– من مدير همين پرورشگاه رو به روام. اگه بخواي مي تونم صحبت كنم امشب تو اتاق مربيا بهت جاي خواب بدن تا فردا بري پيش خانواده ات.

بهتر از اين بود كه تا صبح تو خيابون بمونم و از طرفي، حس مادرانه لحنش باعث شد بيشتر مطمئن بشم كه بايد قبول كنم.

– براتون دردسر نميشه؟!
– گفتم كه، من مدير اينجام همه چي زير دست خودمه خيالت راحت. بلند شو. چمدون و كوله ات و بردار بريم تو از سرما يخ مي كني تا صبح.

راست مي گفت! همين الانشم نوك انگشتام طوري يخ زده بود و بي حس بود كه فكر مي كردم اصلاً وجود ندارن.

با هر زوري بودي كه بود كوله ام و روي شونه راستم انداختم و دست چپم و سمت دسته چمدونم بردم.

قبل از چمدون و توي دستش گرفت و سريع نگاهم سمت صورتش برگشت.

– نيازي نيست شما زحمت بكشيد. من خودم ميارمش.

دست آزادش و پشت كمرم گذاشت و به سمت جلو هدايتم كرد.

– زحمت نيست. خسته اي، من كمكت مي كنم.
پشت سرش راه افتادم و از خيابون رد شدم. چند قدم به سمت راست رفت و جلوي در بزرگ و فلزي وايساد.

نگاهم افتاد به سر در ساختمون بزرگ با پنجره هاي زياد و تاريكي كه خبر از خاموشي مي داد.

خانه مهر؛ زير اون نوشته بزرگ يه جمله ريز و كوتاه نوشته شده بود مجتمع خدمات بهزيستي و شيرخوارگاه.

– بيا تو.
در و باز كرده بود و كنار وايساده بود تا من وارد شم. كوله ام و روي شونه ام صاف كردم و پام توي حياط بزرگ ساختمون گذاشتم.

صداي بسته شدن در پشت سرم اومد و من همچنان مشغول نگاه كردن محيط ساختمون بودم.

حياطش به بزرگي يه خونه بود و چندتا تاب و سرسره و الاكلنگ توي محيط، خبر از وجود بچه هايي حدوداً پنج الي چهارده ساله مي داد.

– اينجا حياط بازي بچه هاست. به جز اونايي كه مدرسه ميرن بقيه شون اكثر تايمشون و اينجان. اونايي هم كه مدرسه ميرن واسه تفريح معمولاً ميان تو حياط. بيا بريم تو ساختمون اصلي بهت اتاقت و نشون بدم.

دوباره ازم جلو افتاد و پشت سرش وارد ساختمون اصلي و خونه مانند شدم. همه جا تاريك بود و چراغ راهرو تنها جاي روشنِ تو كل اون محيط بود.
فقط دنبال اون خانمي كه حتي اسمشم نمي دونستم، از پله ها و راهروها مي گذشتم تا اون وسط گم شدنم قوز بالا قوز نشه.

در نهايت بعد از گذشتن چندتا پله، جلوي دري وايساد كه كنارش برچسب «اتاق استراحت خواهران» خورده بود.

صداي ريز ريز خنده اي از توي اتاق مي اومد و يهويي در و باز كرد. سه تا دختر همسن و سال خودم رو به روي هم نشسته بود و با هم مي خنديدن. خانم سن بالايي هم روي يكي از طبقه هاي دو طبقه خوابيده بود.

– باز شما سه تا شيطان رجيم بالاسر اين طفلك به چي مي خنديد؟! پاشيد جمع و جور شيد براتون مهمون آوردم.

خودشون و به قول همون خانم جمع و جور كردن و جلومون وايسادن.

دختر كناري موهاي فر و چشماي مشكي رنگ و درشتي داشت. دختر وسطي موهاش مثل آفتاب بود و با چشماي آبي اش بيشتر شبيه آلماني ها بود تا يه دختر ايراني. دختر سمت چپي هم موهاي كوتاه و قهوه اي رنگي داشت كه صورتش و گرد و بانمك كرده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش به صورت pdf کامل از مهرنوش صفایی

        خلاصه رمان اتاق خواب های خاموش :   حوری مقابل آیینه ایستاده بود و به خودش در آیینه نگاه می‌کرد. چهره‌اش زیر آن تاج با شکوه و آن تور زیبا، تجلی شکوهمندی از زیبایی و جوانی بود.   یک قدم رو به عقب برداشت و یکبار دیگر به خودش در آیینة قدی نگاه کرد. هنر دست آرایشگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقصنده با تاریکی

    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش درمی یاره و حالا نمی دونه که این نزدیکی کیارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلشوره

    خلاصه رمان:       هم اکنون داستان زندگی پناه را تهیه کرده ایم، دختری که بین بد و بدتر گیر کرده و زندگی اش دستخوش تغییراتی شده، انتخاب مردی که برای جان خودش او را قربانی میکند یا مردی که همه ی عمرش عاشقانه هایش را با او رقم زده، ماجرایی سراسر عشق و نفرت و حسرت،

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
20 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کیمیا
کیمیا
2 سال قبل

چقدر دیر پارت هاش میاد لطفا زود بذارید

دلارا
دلارا
2 سال قبل

این رومانو ما شروع کردیم بچه ها مون باید تموم کنن

Shyli
Shyli
2 سال قبل
پاسخ به  دلارا

چ دل خوشی داری اگه نوه ات تونس این رمانو تموم کنه باید کلاتو بندازی هوا

دلارا
دلارا
2 سال قبل
پاسخ به  Shyli

اگه تا اون موقعه بودم اکی

Negin
Negin
2 سال قبل

نویسنده جون عزیزت بیشتر پارت بزار ما خسته شدیم خودت خسته نشدی انقد کشش دادی😐💔

Tamana
Tamana
2 سال قبل

🙄😐😐
هامون ک انقدر پولدارهه میتونست واسش یه خونه بخرهه تا آبا از آسیاب بیوفته😐

Mobina
Mobina
2 سال قبل
پاسخ به  Tamana

از این جدامگه مادرش خونه نداره😐😐😐

Tamana
Tamana
2 سال قبل
پاسخ به  Mobina

اره اینم هس
اما با مادرش خوب نیس😐

4850303331
4850303331
2 سال قبل

بله من بودم

4850303331
4850303331
2 سال قبل

خیلی ممنون از پاسخ دهیتون بعد من یه سوال داشتم
من کی میتونم رمانم رو بذارم؟خودتون پیام میدید یا باید دوباره درخواست بدم؟

لیلی
لیلی
2 سال قبل
پاسخ به  4850303331

ببخشید اسم رمان تون چیه

4850303331
4850303331
2 سال قبل

شما ادمین هستین؟

4850303331
4850303331
2 سال قبل

سلام ببخشید من میخوام رمانم رو توی این سایت منتشر کنم ولی متاسفانه اشنایی با این سایت ندارم اگه میشه ادمین سایت رو به من معرفی کنید

من و تو
من و تو
2 سال قبل

وووی مگه این رمان تموم نشده.
په چه خبره.

...
...
2 سال قبل

چرا هامون نرفت دنبالشششش🥺🥺🥺🥺

ویولت
ویولت
2 سال قبل

خسته نباشی دلاور پهلوان
فقط میگم دستت درد نگرفت این متن بلند بالا رو دادی بخونیم زیاد خودتو خسته نکن فشارت میفته میمونی رو دستمون

Shyli
Shyli
2 سال قبل
پاسخ به  ویولت

اصن خیلی تو فشاره این بنده خدا داره خودشو هلاک میکنه والا ما راضی نیسیم انقد اذیت کنه خودشو

دسته‌ها
20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x