به ترتيبي كه كنار هم وايساده بودن، شروع كرد به معرفي كردنشون.
– اين خانما حنانه، رها و فرزانه هستن. منم لعيام البته اينجا بچه ها و دخترا مامان لعيا صدام مي كنن. و تو؟!
سريع جواب دادم: منم ساغرم. خيلي از آشنايي باهاتون خوشوقتم و قول ميدم اذيتتون نكنم.
– مشكلي نيست. اگه كسي داره كسي و اينجا اذيت مي كنه دختران كه دارن فاطمه خانم و اذيت مي كنن كه خوابه.
لبخند كوتاهي زدم و بعد از اينكه بهم جاي خوابم و نشون داد، از اتاق بيرون رفت.
از چهره هاشون مي تونستم تشخيص بدم آدماي خونگرم و مهربوني ان كه مي تونم باهاشون دوست شم و غم امشب قلبم و باهاشون شريك شم.
افكارم و پس زدم و كوله ام و روي تخن طبقه بالايي گذاشتم. مانتو و شالم و درآوردم و روي چوب لباسي آويزون كردم.
دخترا مشغول حرف زدن بودن و دلم مي خواست منم انقدري از غم و غصه هاي قلبم فارغ مي بودم كه باهاشون هم صحبت مي شدم.
سرم و پايين انداختم و با تن صدايي كه خودمم به زور مي شنيدمش، به حرف اومدم:
– معذرت مي خوام. من يه كم خسته ام و سرم درد مي كنه. اگه مشكلي نيست يه كم استراحت كنم.
دختري كه فهميده بودم اسمش فرزانه است، لبخند مهربوني زد و سريع گفت: چه شكلي مي تونه داشته باشه؟! راحت باش. مي خواي بهت قرص بدم؟!
به خيلي چيزا عادت داشتم؛ مثل هامون كه امشب با بي رحمي ازش دل كنده بودم و نمي دونستم الان با اون وضعي كه تنهاش گذاشتم داره چي كار مي كنه.
دوست نداشتم عادت كردن به مُسكن و قرص هاي مختلف هم به يكي از بدبختي ها تكراريِ زندگي ام اضافه كنم؛ اما فعلاً فقط دلم مي خواست براي چند ساعت بخوابم و حداقل يادم بره كه همين امشب چه حرفايي از اين اين دهن وامونده در اومد كه قلب هامونم شكست.
– اگه لطف كنيد ممنون ميشم.
از پشت سرش كيف كوچولوي مشكي رنگي رو برداشت و بعد از گشتن زيپ پشتي اش، يه ورق استامينوفن سمتم گرفت.
قرص و ازش گرفتم و اونم از سر جاش بلند شد. يدونه قرص از توي ورق آلومينيومي خارج كردم و تا خواستم دنبال يه ذره آب براي پايين رفتن قرص از گلوم بگردم، ليوان شيشه اي جلوي صورتم قرار گرفت.
ليوان آب و از فرزانه گرفتم و جواب محبتش و با تشكر كوتاهي دادم. قرص و توي دهنم گذاشتم و با يه نفس سر كشيدن آب، مغزم و به آرامشي نسبي دعوت كردم.
به هر سه تاشون شب بخير گفتم و سريع از پله هاي تخت بالا رفتم تا سريع تر خودم و از شر افكار مثبت و منفي خلاص كنم.
پتوي نرم كه پايين تخت به مرتب ترين شكل ممكن تا شده بود باز كردم و روي بدن يخ زده ام كشيدم.
موهاي نسبتاً بلندم و از حصار كش رها كردم و سرم و روي بالش گذاشتم. براي چند ثانيه خيره سقف شدم و درست وقتي كه داشتم حس مي كردم كم مونده اشك ريختن و شروع كنم، چشمام و محكم روي هم فشار دادم تا اين اتفاق نيفته.
نمي خواستم گريه كنم! خود كرده را تدبير نيست ساغر. الانم حق گريه كردن نداري. تا تو باشي وقتي جونت به هامون وصله دايه عزيز تر از مادر نشي كه اين طوري بدبخت و فلك زده به ناكجا آباد پناه ببري.
اما قلب عاشق و بيچاره من اين حرفا حالي اش نبود. هر چه قدر قانعش مي كردم، باز فكرم و مي كشوند سمت لحظه اي كه اون قدر مظلومانه روي تختش نشسته بود و موهاي خوشگلش و چنگ مي زد.
يعني الان داره چي كار مي كنه؟! حالش بهتر شده؟! اگه نصفه شب حالش بد شه و كسي نباشه ببرتش دكتر چي؟!
اه بس كن ساغر! خودت گند زدي به همه چيز حالا غصه ام مي خوري؟! بهش فكر نكن… بهش فكر نكن…
نمي دونم چه قدر همه چي و مرور كردم تا خوابم برد.
پتو رو از روي بدنم كنار زدم و همون طور كه روي تخت نشسته بودم، با شدت كش اومدم. موهام و از توي صورتم جمع كردم و با دست پشت سرم مرتبشون كردم.
از روي تخت بلند شدم و نگاه كوتاهي به خودم توي آينه انداختم. بدون توجه به وضع آشفته ام، با ذوق كودكانه اي از اتاق خارج شدم و خيره در بسته اتاق رو به روم شدم.
با خوشحالي خنديدم و اولين قدم و به سمت اتاق هامون برداشتم. توي يه لحظه، راهرو به اندازه خيابون وليعصر كش اومد و و درهاي متعدد و كپي گرفته شده از روي همديگه توي مسير ظاهر شد.
اولين در و باز كردم و با خلأ عجيب و در عين حال ترسناكي رو به رو شدم. در بعدي رو با سرعت بيشتري باز كردم و دوباره همون نتيجه قبلي.
استرسم لحظه به لحظه بيشتر مي شد و فقط يه در باقي مونده بود كه هنوز بازش نكرده بودم.
اگه اينم خالي بود چي؟! اينجا كه خونه هامونه. پس خود هامون كجاست؟! چرا تو هيچكدوم از اين اتاقاي مشابهِ لعنتي نمي تونم پيداش كنم؟!
با ترس و نگراني، دستگيره فلزي در آخر و توي دستم گرفتم و به سمت پايين كشيدمش. آروم در و باز كردم و از لاي در، فضاي اتاق و نگاه كردم.
خالي نبود! سراميك و از نظر گذروندم و نگاهم افتاد به تخت گوشه اتاق؛ جايي كه هامون روي تختش نشسته بود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این تا به افمون نده ک ول کن نی😒
اصن خیلی چرت رفتا.. دقت کردین؟ رف ب هامون گفت میخام برم اینم مثلا عاشقشه هیچ تلاشی نکرد😐
دو چس بایت هیجان نداشت رفتنش
به نظرم حذفش کنیم بهتره
دیگه ارزشی نداره که منتظر ادامه رمان باشیم…
حالا که ایشون حاضر نیست یه توضیح واسه کارش بده،بهتره حذفش کنیم ،ما که مسخره نویسنده نیستیم
حالا چرا خودتو میزنی؟😂💔
حالا پارت جدید بیاد مث چی میایم میخونیما😂
الان دلمون پره ..🥺
بچه ها به نظرم بیاین خودمون ادامشو بنویسیم
رع رع منم ب نظرم اینجوری بهتره نویسنده که سیشتین کرده باو با این نوشتنش
عاره هر کی یه چی میگه دیه 😂
نویسنده محترم ،چرا پارت بعدی را نمیذاری ؟؟؟
خیلی طولش دادی….😇
کجاش محترمه؟
پس پارت جدید کو😐
نوک کو😜
ت جیب پاره نویسنده
شت نویسنده این رمان دست نویسنده رمان دلارای از پشت بسته
این نویسنده رید با این رمان نوشتنش
اسهال گرفته شدید🙄😂😂
آره اونم املای😐😂
*املتی کیبردم نوشت املای
😂😂😂
شیاف بدم بش؟
به خدا توبمون میدین
من دیگه دور رمان انلاین رو خط میزنم این چه وضعه پارت گذاشتنه فک کنم نسل های بعد از ما با این وضع تموم شدن پارت رو میبینن😐😐
آره والا
به معنی واقعی پاره شدیم
نویسنده جان خسته نشدی از استراحت بابا یکمم بنویس انقد مارو الاف نکن جان جدت😑
نویسده تابستونم داره تموم میشه 😐
زود پارت بزار لطفا😶
من اگه بخوام رمانمو تو سایت بذارم باید کلشو نوشته باشم¿¿
دو تا پارت نوشتم میدونم تهش میخواد چی بشه موضوع اصلی رو هم میدونم مشکل وسطشه فعلن نمد چجوری با هم آشنا بشن نمیخوام تو دانشگاه بهم بخورن جزوه های دختره بریزه بعد چن لحظه صحنه اهسته شه اینا همو نگاه کنن و زمان بایسته و یه دل نه و صد دل عاشق هم بشن نمیخوام پسره استاد خوشگل و خوش هیکل و جذاب و خرپول باشه دختره هم باهاش سر لج باشه و بعد تو همین کل کلا عاشق بشن
کلن دوس دارم ی جوره خاص با هم آشنا شن ولی هنو ب نتیجه ای نرسیدم میشه لفطا نظر بدین ببینم چجوری آشنا شن
(رمانو شروع نکرده خستم حسه فک کردن نی، نویسنده ی خوبی خواهم شد 😅)
آشنایی در یک فروشگاه 😐 کافه قلیون سرا
جنگل کوه خونه مادربزرگ خونه همسایه فامیل رفیق ،دریا رستوران جاده
تشکوووووووووووور بابت ایده ات
بوس رو لپت
ماچچچ❤️
یه رمان بنویس که دختره پسره ازدواج میکنن سنتی اما پسره خیانت میکنه دختره هم ضعیف هست میفهمه ولی یه شب تامل نمیتونه کنه میره بعد چند سال بر میگرده اما قوی شده کار داره مستقل پسره هم عاشق اخلاق جدید دختره میشه
منم دارم رمان مینویسم همه جاشو میدونم وسطش گیرم😂البته میخوام دختره و پسره رو داخل تلگرام با همدیگع آشنا کنم
بسمه تعالی
اینجانب شایلی،۱۵،تهران درخواستی از نویسنده ک هیچ،ادمینم ک کاری نمت بکنه ،خوانندگانم ک بیخی از خدا دادم
بارالهی نیرویی ب نویسنده عطا کن ک تا زمان نوه ی عزیزم این رمان رو ب فرجام برساند و اینکه از تو خواهانم ک سایت رمان دونی را از لوس وجود نویسندگانی ک
۱. پدر در میارن تا پارت بدن
۲. تو خماری میزارن ما رو
۳. پارتاشون دو خطه ک ۵ خطش چرت و پرته
۴. پارتا رو منظم نمیذارن
۵. خستن
پاک بنما
(نمد لوس رو درس نوشتم یا ن میگن از لوس وجود کفار تلفظش اسنطوری loas)
الهی آمین 😶
دوتا درخواست نویسنده عزیز 1_اینکه آنقدر کم ننویس و یه پارت رو با چیز های بیخودی پر نکن. 2_اینکه انقدر دیر به دیر پارت نزار بخدا پیر شدیم تابستون تموم شد!حداقل تو تابستون که آزادی بیشتر پارت بزار جان جدت.
عزیزم این دو تا خواسته رو ما ۲۰ پارته داریم میگیم کو گوش شنوا
با اینکه میدونم گوش شنوا نیس ولی حالا من یه نیمچه تلاشی کردم دیگه(همینجوری شانسی)
موفق باشی باشم باشن باشیم باشید باشند باشد
میشه خواهش کنم انقد کشش ندی و اینکه از زبون هامونم بنویس لطفا
دستت درد نکنه خسته نباشی دلاور نان پدر شیر مادر حلالت خودت خسته نشدی؟
فعلن واسه این بنده خدا نان مادرو شیره پدر باید حلال باشه
و خلاصه این پارت:
ساغر یه قرص خورد و خوابید😐
ماشالله به تلاش و پشت کار فراوان نویسنده
باااااااااریک بااریک👏🏻
دمت گرم
حالا نویسنده ولم نمیکنه رمانو😐اخه کی دیگه میخونتش
من یه سوال میپرسم و دیگه چیزی نمیگم ایا شما این رمان رو خوندی ک کامنت دادی؟😉
سلام لطفا هر روز پارت بگذارید نه ماهی یک پارت بگذارید ما خسته شدیم هی میریم و میام نگاه میکنیم آیا شما پارت جدید گذاشتید یا نه
لطفا روز ۲ پارت بزارید
چقد کتابی نگارش کرده ای 🤣🤣🤣🤣🤣
😂😂
تا دقایقی دیگر سیلی از فحش ها میریزه 🤣🤣🤣🤣🤣🤣 فکر کنم اگه بین بازه ی ۹۰ تا ۱۰۰ سالگی برسم این رمان تموم بشه 🙂
مثل اینکه ما هم دل خجسته ای داری
من یه حساب کتاب سر انگشتی کردم اگه نوه ام این رمان رو تموم کنه باید سور بده تو وصیت نامه ام هم درج شده 😄
شما*
خانم نویسنده نمیخایید بقیه رمان بزاری2تاخط3ماه پیش گذاشتی پس بقیش کو اصلا مزه رمانه رفته و این ک این روما2ساله طول کشیده اگ نمیخایی ادامه بدی بگو ک نخونین یامنتظرنباشیم این همه زشته حداقل100نفر ادم رو منتظر خودت گذاشتی و این ک وقت ما بی ارزش نبوده ک این رمان روانلاین خوندیم 2دقیقه از وقتمون روهرپارتی گذاشتیم یه فکری کن